پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

اسم شوهر من تهران است


مجموعه داستان  اسم شوهر من تهران است، مجموعه ای زن محور است . به جز قصه ی ( کوچه فوتبال) که روایتی از اشتیاق یک شهید برای فوتبال کردن در کوچه ی کودکی هایش است، سایر داستان ها تماما زنانه و پر از حس و روح زنانگی است. حتی اگر راوی قصه مرد باشد (قصه ی عیسی کجایی).

آشفتگی و خوددرگیری های زنانه ، کلیت داستان ها را در بر گرفته . زنان این قصه ها چه از دنیای مدرن و مرفه باشند چه از جامعه ی فقر زده و آسیب دیده، دغدغه های عمیقی دارند . دغدغه ی مادر و پدر دور افتاده ای که فرصت ندارند احوال شان را بپرسند؛ دغدغه ی مجسمه ی فرشته ای که پولی برای خریدنش ندارند، دغدغه ی شوهری که هرز می پرد، دغدغه ی مردی که از هزاره ای مرموز دنبال معشوق می گردد، دغدغه ی  ساچلی که به قنات شوهر کرده و دغدغه ی حسادت های زنان و مردان به زیبایی زنانه ی یک زن .تمامی این زنان اسیر بندهای اجتماعی و خانوادگی هستند. بندهایی که فرار و رهایی از آن امکان پدیر نیست.

داستان (گنجشک تریاکی)، روایت زنی است که علیرغم سختی ها و مصایب زندگی روزمره ، قادر نیست شوهر معتاد و پسر و دختر ناسپاسش را رها کند. داستان (مجسمه) ماجرای زنی است که یک مجسمه ی فرشته دلش را برده و با پس انداز و کم خوردن و کم خرج کردن، پولش را جور کرده و آن را می خرداما در نهایت مجسمه را پس می دهد.

قصه ها روان و خواندنی هستند . زبان ساده و بی تکلف نویسنده به روان خوانی داستان ها کمک می کند.

وجه تسمیه ی کتاب ، مربوط به داستان دختری ست که به تهران مهاجرت کرده و حاضر نیست همسر پسرخاله ی شهرستانی اش بشود . او خواستگاری همکلاسی تبریزی اش را که قصد برگشتن به موطنش را داردنیز رد می کند. تهران چنان او را پایبند خودش کرده که حتی قید مهاجرت به آلمان را نیز می زند و در خانه ی مشرف به مدرسه ی پسرانه با شلوغی و سرو صدای ناظم مدرسه ؛ می ماند .

داستان های این مجموعه به شدت رئال  و ملموس هستند و زبان شیوای نویسنده به خوبی از عهده ی توصیف سرگشتگی و استیصال زنان متعلق به سطوح و طیف های مختلف اجتماع ، بر آمده.


بخش هایی از کتاب:



به خودم که می‌آم وسط بازارم. بوی عطر و ادویه همه‌جا هست. دیگه سرم درد نمی‌کنه. بازار پره رنگه. رنگ قرمز پشتی‌ها، رنگ سفید چادر نمازها، آبنات‌ها و کفش‌ها. چه آیینه‌شمعدونی‌های قشنگی اومده. می‌گن قابلمه‌ی‌ استیل بهتر از قابلمه‌ی روییه. بی‌پول که میای بازار انگار لای چرخ آسیابی. با پولی هم که من دارم همیشه مجبورم جنس ارزون و میوه‌ی ته بار بخرم. آخ اگه پول داشتم. پول آدم‌ رو خوش‌سلیقه می‌کنه. پول آدم‌ رو می‌رقصونه. پول خوشگلی می‌آره. پول پول می‌زاد. پول‌ رو رو مرده بگذاری برات ابو‌عطا می‌خونه. پول یکی از اِسماش ستارالعیوبه. اسم دیگش پر جبرییله. اگه پول داشتم یه خونه می‌خریدم درندشت. یه اتاق می‌دادم پسرم که پشت لبش سبز شده. درست نیست دختر و پسر بالغ کنار هم بخوابن. قصه‌ی پنبه و آتیشه. زود براش زن می‌گرفتم به حرومی نیفته. یه مهمونی بزرگ می‌گرفتم. می‌گفتم دخترم تمام دوستاش‌رو دعوت کنه. پیرهن خوشگل می‌پوشیدم. عطر می‌زدم. واسه پسر کوچیکه یه دوچرخه‌ی نو می‌خریدم. یه کیلو تریاک می‌خریدم می‌دادم شوهرم. می‌گفتم اونقدر بکش تا بمیری.





رازت چیست؟ این را مادر می‌پرسد، یک ماهی است که پیشم آمده، هوای تهران به او نمی‌سازد. پوستش خشک می‌شود. هر روز، بعد از برگشت از آموزشگاه، دستمالی را نشانم می‌دهد که با آن خانه را تمیز کرده و می‌گوید همه‌اش دوده است. دستمال سیاه را جلوی چشم‌ام می‌گیرد، می‌گوید ببین کجا زندگی می‌کنی. به خاطر کی موندی تهران؟ من نباید بدونم؟ جوابی ندارم به او بگویم. رازی ندارم. فقط می‌خواهم تهران بمانم.




اسم شوهر من تهران است

زهره شعبانی

نشر مرکز




به بهانه ی کتاب / چراغ ها را من خاموش می کنم


از شب خوانی های اخیرم، ( چراغ ها را من خاموش می کنم) ِ زویا پیرزاد بود . سال ها قبل این کتاب را خوانده بودم و باز دلم خواست بخوانمش . شبی ده دقیقه، تا خواب، چشم های خسته ام را از رو ببرد .با پنج شش صفحه ی اول به خودم گفتم: ( خب یک کتاب معمولی . جمله های معمولی. بی خلاقیت. که چی؟ این همه سال توی ذهنم داشتمش که چه؟ ) شب های بعدی، اما، با صفحات بعدی و جملات بعدی، هی  شیفته تر و شیفته تر شدم . می دیدم پلات،استخوان بندی، شخصیت ها، هرکدام در جای درست خودش، خوش نشسته اند .

کلاریس  زن  قابل پیش بینی  و بی انگیزه ای ست . خواهرش با اخلاق خاله زنکی شباهتی به زن تحصیلکرده ی اروپا ندارد .مادرش علیرغم تلاشی که برای یک خانم تمام عیار بودن می کند، نمونه ی ضعیف همان خواهر خاله زنک است. دوستان کلاریس هم همینطور. پچ پچ کردن در مورد دیگران از شیرین ترین سرگرمی های این زنان است . کلاریس کتاب می خواند. به تهران سفارش کتاب می دهد. ترجمه ی دوستش را قبل از چاپ می خواند .اما همچنان زنی پیشرو و الگو نیست. با این حال زن ایرانی غیر هم کیش می خواهد از او و هم کیشانش الگو برداری کند تا جامعه ی زنان ایران آزاد را بسازد.

کلاریس دل می بندد به مرد همسایه، که به گفته ی مادرش زود فریب زن ها را می خورد .زن مو طلایی مرد را اغوا کرده .مادر مرد، زن کوتاه قامتی است که از درد یک عشق ناکام رنج می برد. این ناکامی تا حدی شدت دارد که در تربیت نوه اش تاثیر منفی گذاشته .

ماجراها درست یا نادرست کنار هم می نشینند تا بالاخره کلاریس دوباره حواسش پی زندگی خودش و همسر معمولی اش برگردد .


دوست داشتم حالا این کتاب را بخوانم. درست همین حالا توی همین شرایط و موقعیتی که هستم. دلیلش را فعلا مسکوت می گذارم تا بعد .باید می دیدم زنی در این موقعیت چطور قضاوت می شود. که البته در این کتاب خبری از قضاوت دیگران نبود. کسی از موضوع خبر نداشت و همه چیز در ذهن کلاریس می گذشت .

جدای از اینها، فکر کردم اگر نویسنده ی کتاب ارمنی نبود و اگر رسم و رسوم خاص  آنها در کتاب مطرح نمی شد، باز هم می شد برای زنی که درگیر روزمرگی و مشکلات روتین زندگی خانوادگی ست ، چنین حقی قایل شد و او را انسانی دید آزاد و مستقل که می تواند دل ببند، دل ببرد، خسته شود، کلافه شود و بخواهد که بزند زیر تمام قراردادهای عرفی و شرعی و رسمی و غیر رسمی؟

ارشاد و بررس و نمونه خوان و ناشر و غیره ، تا کجا از چنین زنی حمایت خواهند کرد و روی پرینت کتاب خط قرمز نمی کشند؟

جواب این سوال، البته،  با هزار اما و اگر همراه است .

مهم تر از اینها، جرات داریم در مورد  زنی با این کیفیت بنویسیم؟


تصرف عدوانی


آدمی به نام استر نیلسون ؛ فلسفه خوانده . برای روزنامه های سوئدی مقاله می نویسد و هستی را چنان که هست تجربه می کند. عینی و ذهنی برایش یکی هستند .  اهل تجملات و ولخرجی  نیست و جز  خواندن و نوشتن مسئله ی مهم دیگری ندارد . او با مردی  که همسرش نیست زندگی مسالمت آمیزی دارد و شش سال در کنار هم به سر می برند و نیازهای روحی و جسمی یکدیگر را مرتفع می کنند. روزی تلفن زنگ می خورد و از استر می خواهند که در مورد هنرمندی به نام هوگو رَسک مقاله ای بنویسد تا در یک سمینار آن را ارائه کند . استر مدتها مطالعه می کند و اطلاعات خوبی از هوگو می یابد و در نهایت مقاله را موشکافانه و دقیق می نویسد . طوری که خودش دل بسته ی کلماتش می شود و هوگو رسکی در ذهنش آفریده می شود که فقط مختص دیدگاه اوست .بعد از ارائه ی مقاله در سمینار و دیدار با هوگو و شنیدن تحسین او ، میل به دیدارهای بعدی با هوگو در استر قوی و قوی تر می شود . این دیدارها در کارگاه نقاشی هوگو و بین هنرآموزان و شیفتگان او و رستورانی که محل غداخوردن هوگوست اتفاق می افتد و استر دیوانه وار به هوگو دل می بازد . زندگی مسالمت آمیزش را با مردی که همسرش نیست به هم می زند  و منتظر می ماند تا هوگو او را به یک زندگی دونفره ی عاشقانه با خودش دعوت کند . هوگو نسبت به او مهربان و مشفق است . برایش کتاب می خرد. او را به شام و ناهار دعوت می کند . در مورد مسایل روز ، چالش های فلسفی زندگی ، سیاست، هنر و ... با او حرف می زند و تبادل عقیده می نماید ، حتی سه شب عاشقانه را با استر سر می کند اما همچنان به چیزی که مورد نظر استر است اشاره ای نمی کند. استر به عشقی بیمارگونه و جنون آمیز مبتلا شده و در مقابل هوگو کوچکترین اهمیتی به تماس ها ی پشت سرهم و پیام های کنایه آمیز و صریح استر نمی دهد . سفرهای روتین هوگو به شهری دیگر و دیدار با زنی دیگر ، ارتباط صمیمی اش با زنی از هنرآموزان کارگاهش، سکوت در برابر خواسته های عاطفی استر، او را مجاب نمی کند که این رابطه نامی جز توهم ندارد و عشق نیست . دوستان استر تلاش می کنند او را متقاعد کنند که دست از این رابطه ی بیمار بکشد اما او تسلیم نمی شود و ترجیح می دهد دیگر برای دوستانش درددل نکند . در نهایت بعد از گذراندن بیشتر از یکسال شیدایی و دلدادگی و از سر گذراندن شب ها و روزهایی که با افکار پریشان و دل و روح زخمی و مجروح  طی شده ، از توهمی به نام عشق به هوگو دست می کشد .

چالش های فکری آدمی به نام استر نیلسون ، تنش های انسانی است. نه زنانه نه مردانه . گرفتار شدن به بیماری توهم خاص زنان یا مردان نیست. بلکه فرای جنسیت ، انسان را درگیر می کند . استر نماینده ی تمام انسان هایی است که در عین اینکه خود را منزه و پاکیزه می دانند و جز خود ، فکر و عقیده ای را درست و دقیق نمی شمارند، درگیر روابط احمقانه ای می شوند که بالکل  آنها را کور و کر کرده و قدرت تصمیم گیری درست را از آنها سلب می نماید . وقتی نشانه ها به روشنی مشخص می کنند که هوگو خودشیفته و نیازمند به تحسین و تمجید گروه هواداران خود است، استر درک نمی کند که هوگو عاطفه ای برای بخشیدن به دیگران ندارد ، بلکه فقط گیرنده ی خوبی است . او با مهارت هرچند وقت یکبار به استر زنگ می زند، در همایش یا مهمانی هایی که نویسندگان و هنرمندان جمع اند، او را می بیند، با جمله ای او را امیدوار می کند و گویی عمدا او را وابسته به خود نگه می دارد تا مبادا یکی از خیل ستایشگرانش را از دست بدهد . با او در مورد زنی که هردوهفته یکبار می بیند و قصد ندارد از زندگی اش محو کند حرف می زد اما رک و راست به استر نمی گوید که عشق و عاطفه ای به او ندارد تا او را یکسره ناامید کند .

مهرطلبی و سلطه گری دو سوی این رابطه هستند . در یک سمت آدمی ( نه زنی ) ست که در توهم عشق سیر می کند و برای هر حرکت و رفتار کرده و نکرده ی طرف دیگر خواب و خیال می بافد و در سمت دیگر آدمی ( نه مردی ) ست که جز خود و دیدن و شنیدن ستایش از دیگران به چیزی فکر نمی کند و وابستگی عاطفی دیگران پشیزی برایش اهمیت ندارد.


بخش هایی از کتاب:


- آن که لگام می زند، همیشه تصمیم می گیرد. کسی که کمتر می خواهد، قدرت بیشتری دارد.


-کارهایش همان کمبودهای شخصیتش را داشتند. او جراتِ کاویدنِ رنج خود را نداشت . در نتیجه جرات کاویدن رنج دیگران را هم نداشت. اصلا نمی دانست رنج چیست . از بیرون آنرا نگاه می کرد اما آنرا حس نمی کرد و به همین دلیل توصیفش از انسان ، آن عمقی را نداشت که عطشش برای رسیدن به شهرت و عظمت به آن نیاز داشت .دروغ غیر ارادی و توقف در سطح ، در تمامِ اموری که به انسان مربوط می شد ، اورا از آنچه در جست و جویش بود، ناتوان می کرد . هرجا درد شروع می شد او پا پس می کشید ؛ خواه در درون نگری ، خواه در مشاهده جهان بیرون . از ترسِ یافتنِ چیزهایی در درونِ خود که جرئت دیدنشان را نداشت ، به درون خود نمی نگریست .... زیرا آنجا ممکن بود حمله یا اتهامی علیه او وجود داشته باشد. بنابراین ، نمیتوانست چشم در چشم هستی بدوزد.


-مردم اغلب با کسانی که در فاصله ی دور قرار دارند ، مهربانند . آن ها ادای مهربانی  را در می آورند ؛چیزی که هیچ هزینه ای ندارد.آن چه به دیگران ربط دارد، تاثیر ناچیزی روی آن ها می گذارد.از این رو ادای مهربانی درآوردن آسان تر است از نامهربانی که فقط ناراحتی و دردسر ایجاد می کند.ادای مهربانی درآوردن باعث می شود آدم را راحت بگذارند.


-آدم وقتی دردش را همراه خودش می برد، هیچ چیز به او کمک نمی کند.


-اندوه نمی تواند تا ابد شدید باقی بماند.آدم در آغاز ، هر روز اندوهناک است، سپس شروع می کند به بازسازی خود.


-امید نوعی آفت است . بی گناه ترین بافتها را می خورد و رشد میکند ... می تواند از هرچیز که به سود رشدش نیست، چشم بپوشد و خود را روی چیزی بیفکند که هستی اش را توانمند می کند .سپس آنچه را یافته به قدری نشخوار می کندکه کوچکترین ذره غذایی اش استخراج شود . حالا ، امید دیوانه وار می جَود.


تصرف عدوانی

لنا آندرشون

نشر مرکز





هزار توی خواب و هراس


علاقه ام به ادبیات افغانستان ، انکار ناپذیر است . زبان غنی و کلمات اصیل فارسی دری  ، چیزی است که مرا شیفته و هوادار این ادبیات نگه داشته . در آمیختن ادبیات افغانستان و ایران، در سال های بعد از انقلاب ، سبب تغییرات قابل مشاهده ای در زبان نویسندگان و شاعران افغان ساکن ایران شده ، اما همچنان پایبندی به جادوی فارسی دری ، این ادبیات را جذاب و دوست داشتنی نگاه داشته .

عتیق رحیمی نیز در سالهای جوانی و تحصیل ، ساکن افغانستان نماند  اما  نثر معاصرش ترکیبی از واژ های کهن و اصیل و ادبیات امروزی  است .  توصیف و تصویرپردازی و ایماژ در نثر او ، نشانگر اصرارش بر استفاده ی صحیح از دانش  و داشته های فرهنگی و ادبیاتی اش  است .

هزار توی خواب و هراس ، داستان دانشجویی است که بعد از یک شب باده پیمایی با موسرخ و طلایی ِتلخ وش ( صفاتی که برای نوشیدنی الکلی در کتاب به کار رفته ) ، در نیمه شبِ حکوت نظامی با ماموران حکومتی روبرو می شود و با ضربه ی  قنداق تفنگ  به سر، در جوی خیابان می افتد . زن جوانی او را پیدا کرده و چند روز تیمارش می کند . کودکی که مدام  او را بابا صدا می زند و  پسرجوانی که در اثر بازجویی های حکومتی دیوانه شده ، در کنار انگشتهای باریک زن جوان که مدام موهایش را پشت گوش می زند ، تاریکی و رنج ِ هزار توهای بیم و هراس دانشجوی زخمی و ترسان را مرهم می گذارد و او را در هاله ای از خیال و رویا باقی می گذارد .

نقشه برای پناهنده شدن دانشجو به پاکستان ، آمدن مادرش با چادر زن رختشوی، پیچیدنش در قالی  اتاق جلوی خانه خودشان، سر کردن شبی در مسجد در کنار جمع مردانی که حشیش می کشند و حرفهای رکیک می زنند و با صدای اذان ، نماز صبح اقامه می کنند ، ادامه ی خواب و هراس را رنگ می زند و در نهایت ، برای همیشه شب می شود.

ناآرامی و تشویش های  سیاسی و اجتماعی در قالب  زن جوان و موهای پیش صورتش ، عسس شبانه و تجسس و ترس ، چهره ی دوگانه ی مردمان جامعه ، به تصویر کشیده شده . برخی جملات کتاب ، شعرگونه ی بلندی است که لطف خواندنش را چندبرابر می کند .


هزارتوی خواب و هراس

عتیق رحیمی

نشر ثالث



-کتاب را از نمایشگاه امسال گرفته بودم. خرداد ماه می خواندمش . از یکجایی به بعد صفحات سفید کتاب ، زیاد شد. صفحات، یک در میان چاپ نشده بود. بالاخره دیروز کتاب را عوض کردم. و دیشب یک بند خواندم تا تمام شد .

کتاب دیگر عتیق رحیمی را هم می خواستم. در نمایشگاه گفتند اجازه ی فروش آن یکی کتاب  را ندارند . دیروز آن یکی کتابش را هم گرفتم .


-عتیق رحیمی نویسنده و کارگردان است . در فرانسه تحصیل کرده و ظاهرا در افغانستان زندگی می کند و فیلم می سازد . فیلم و کتاب سنگ صبور ش را باید دیده باشید .کتاب ، جایزه ی معتبری گرفته .

خیلی از ادبیاتی ها و افغان ها ، او و خالد حسینی را نویسنده ی افغانستان نمی دانند. چون در جایی دیگر و سرزمینی دیگر رشد و تحصیل کرده اند .


- ظاهرا کتاب های عتیق رحیمی به فارسی هستند و بعد به انگلیسی ترجمه شده اند. مهدی غبرایی این کتاب ها را از انگلیسی به فارسی برگردانده و این امر سبب اعتراض  شدید نویسنده شده . دلیل نشر مربوطه برای استفاده از نسخه ی انگلیسی ، استفاده ی رحیمی از کلمات دری در متن اصلی است!!!!!






قصه های ملّی


همان سالی به دنیا آمده که صنعت نفت ملّی شد.  برای همین تا سالها او را ملّی صدا می زنند . این نوع نام گذاری عجیب نیست. اسم مادرش هم روسیه است .

قصه های ملّی مجموعه داستان های کوتاهی از رضا فیاضی ست  که خاطرات نوجوانی پسری به نام ملّی را روایت می کند .  موضوعات مختلفی ازجمله قتل برادر به دست برادر جلوی بساط یخ فروش دوره گرد،  عروس شدن خواهر ملّی در سن پایین ، توطئه ی زن سابق برای هووی جدید ، مجازات شدن دزدی که به خانه ی خالی زده، صف کشیدن بچه های پشت در خانه ای که تلویزیون داشتند، زدن دخل کاسبان ، رفاقت و  نامردی،   لابلای قصه های این کتاب دیده می شود . زبان قصه ها روان و ساده و جذاب است. تصویر سازی

قابل قبول است .استفاده از اصطلاحات بومی مربوط به دوره ی زمانی  مطرح در داستان های کتاب، از نقاط  قوت کتاب است .

کلماتی که به تشخیص نویسنده  نیازمند توضیح هستند، در پاورقی همان صفحه، توضیح داده شده .


قصه های ملّی

رضا فیاضی

انتشارات مروارید


-کتاب مناسب رده ی سنی نوجوان ایت ، اما خواندنش برای خواننده ی بزرگسال نیزف خالی از لطف نیست.

-کتاب را برای پسرجان خریده بودم . اما در ساعات طولانی انتظار در مطب و آزمایشگاه و تصویربرداری و ... ، حسابی حالم را خوب کرد .



گریز دلپذیر


مشهورترین اثر آناگاولدا ، کتاب ( من او را دوست داشتم) است. گرچه سایر آثار او نیز در میان کتاب خوانان ، مورد اقبال و توجه بوده  اما  کمتر به اندازه ی کتاب ذکر شده  ، به آنها پرداخته شده .
دوخواهر و یک برادر ، درست هنگام مراسم دعا و موعظه ی جشن عروسی پسرخاله شان در کلیسا، به طور ناگهانی تصمیم می گیرند که از مجلس فرار کنند و سراغ برادر دیگرشان که در قصری قرون وسطایی زندگی می کند بروند.  این خواهر و برادرها در دهه سی زندگی  هستند ، با چند سال اختلاف سن . پدر و مادرشان هنگامی  از هم جدا شده اند  که لولا و سیمون عقل رس بودند و کشمکش های طلاق و جدایی را می فهمیدند و گرانس و ونسان در عالم بچگی، به  شادی و کودکی کردن، مشغول  . بنابراین همدلی و دلسوزی بین دونفر اول بیشتر از دونفر بعدی ست .با این حال هر چهارنفر هوای هم را دارند. کارین، همسر سیمون، می گوید : ( بهرحال آدم هیچ وقت نمی تواند در این خانواده چیزی بگوید . همین که کوچک ترین اشاره ای به یکی بکنی آن سه تای دیگر یک چاقو زیر گلویت می گیرند، مسخره است .) . کارین موجودی است با عقده های کوچک و کمبودهایش . وقتی با خانواده ی سیمون روبرو می شود به محبتی که بین خواهر و برادرهاست ، حسودی می کند .این موضوع اعتماد به نفسش را پایین می آورد و با نیش و کنایه زدن های دایمی ، تلاش می کند صمیمیت جمع را بهم بزند . خواهرشوهرها هم راحت نمی نشینند .کارین مغازه ی داروفروشی دارد . محصولات زیبایی و بهداشتی هم می فروشد . خواهرشوهر ها وقتی نمی توانند از او تخفیف بگیرند ، کرم های آرایشی را از جای دیگر 60 یورو می خرند و به کارین می گویند 20 یورو خریده اند . در حالی که کارین همان محصول را 45 یورو می فروشد . کارین  مطابق  خط کش خاص خودش زندگی می کند .در دنیای سخت او ، تمام شهر آلوده است . میکروب و ویروس همه جا را پر کرده. بچه هایش حق ندارند با اسباب بازی سرگرم شوند. پای تمام درخت های توت ، حتما روباه ها شاشیده اند . پشه های تمام باغچه ها ، ناقل بیماری های ویروسی اند .
لولا و گرانس برای سیمون دلسوزی می کنند. مطمئن هستند که کارین زندگی را به او زهر می کند . زنی که مدام غر می زند، از همه چیز ایراد می گیرد. خانواده ی همسرش را نقد می کند، برای کسی احترام قائل نیست، چگونه می تواند کانونی آرامش بخش برای همسرش فراهم کند؟ معلوم است که نمی تواند. اما سیمون خلاف این را می گوید . او حسادت و عقده های کارین را درک کرده و دقت و مراقبت افراطی اش از شوهرو فرزندانشان را تحسین می کند.
خواهرها و برادرها از مراسم  و قاعده و نظم متعارف جامعه می گریزند و روز کاملی را در قصری قدیمی  که ونسان ، به طور موقت در آن زندگی می کند و لیدر توریست هایی ست که به دیدن قصر می آیند، می گذرانند . شب به عروسی یکی از آشنایان ونسان می روند و در اصطبلی که خوابگاه ونسان شده، می خوابند . فردا کنار رودخانه پیک نیک می کنند و با مرور دلخوشی های بچگی و بزرگسالی، ساعات خوشی را فارغ از مسئولیت های اجتماعی و خانوادگی  و شخصی شان، سپری می کنند .
نقد اجتماعی ِ رفتارهای موجود در جامعه ی معاصر فرانسه، خودخواهی های فردی و نژادپرستی، خودکم بینی های متاثر از تربیت دوران کودکی ، لابلای گریز دلپذیری که این چهارنفر دارند، بیان می شود و خواننده را متوجه نارضایتی عمومی افراد از خود و دیگران می کند .
گریز دلپذیر ، مانند نام کتاب، نثری دلپذیر و روان دارد .غنیمت شمردن فرصت کوتاه با هم بودن  و دلخوشی به داشتن یکدیگر  را توصیه می کند .

-حالا دوکلام خودمونی: حتما بخونیدش . محشره! محشر!

گریز دلپذیر
آناگاوالدا
نشرقطره



مردی به نام اوه


دزدان غارتگر سرگردنه، سعی دارند که یک آیپد به اُوِه بیندازند. آیپدی که در عین کامپیوتر بودن، صفحه کلید ندارد. و البته که به کامپیوتر بدون صفحه کلید نمی شود اعتماد کرد . وقتی هیچ چیزی در دنیا سر وقت و روی اصول و برنامه انجام نشود، پس هیچ چیز دنیا هم قابل اعتماد نیست. این فلسفه ی اوه در زندگی ست .

اوه 58 سال دارد . سوئدی ست . در تمام طول زندگی اش، همیشه سروقت و طبق مقررات عمل کرده . هرگز از قوانین شهرک، شهر و کشور تخطی نکرده  و دیگرانی که جز این رفتار می کنند را قابل معاشرت و صحبت کردن نمی داند .

سونیا، زنی است که همه می گویند  ترکیبش با  اوه   مثل  سفید و سیاه است و معلوم است که اوه سفید نیست . اوه  اعصاب ندارد.بلد نیست با دیگران معاشرت کند . به وقت لزوم مشت خود را وسط صورت شان می کوبد . به دوست دختر موبلوند آندراس ، گوسفند موبور و به سگ پشمالوی زن، چکمه ی زمستانی می گوید . پاتریک، شوهر پروانه را ، دست و پاچلفتی و   پدر میرساد، را مرد مکعبی  صدا می زند . برای اوه  ، تمام آدمها و اشیا و پدیده ها بجای نامیده شدن با اسم اصلی شان، با خصوصیات ظاهری یا شخصیتی، هویت پیدا می کنند .

اوه بعد از مرگ همسرش، به فکر خودکشی ست. راه های متفاوتی را امتحان می کند اما هربار  با دخالت کسی یا چیزی ، ناموفق می ماند .همسایه ی جدید که شامل زنی ایرانی( پروانه )  و همسری غیرایرانی و دو دخترند  ، باعث  ایجاد تغییراتی ناخواسته در زندگی روتین اوه می شوند . پروانه باردار است و شاید در اولین نگاه، اوه به همین دلیل نمی تواند در برابر پروانه مخالفت شدیدی نشان بدهد .

تنها موارد  مورد علاقه و تقدیس اوه سونیا و ماشین ساب است . کارهای فنی را با مهارت انجام می دهد . مامواران پیراهن سفید را دوست ندارد . و از کسانی که به تابلوهای راهنمای شهرک توجهی نمی کنند ، متنفر است .

ترجمه ی روان و عناوین طنازانه ی فصل های کوتاه کتاب، از جذابیت های کتاب است . از این داستان فیلمی نیز اقتباس شده .


- بشدت منتظرم که فیلم ( مردی بنام اوه ) را هم ببینم .

-هنوز در برابر معرفی کتاب در اینستاگرام مقاومت می کنم. وبلاگ و وبلاگ نویسی ، برایم مهم تر و باحال تر از سایر فضاهای مجازی ست . اما ته دلم کمی... فقط کمی ...


مردی به نام اوه

نشرچشمه

فردریک بکمن



ما اینجا داریم می میریم


ما- پری های جنگل -گم شده ایم- سرزمین آدمیزادها-جای عجیبی است-طلاپری- سالا را دوست ندارد -کاش همین حالا -یک تکه خوشبختی کوچک-ته جیب آدمیزادها -بگذاریم و برویم -انگار چوب جادویی- جادو شده- غمگین بودن- اتفاق عجیبی است -ما نمی توانیم- دور از جنگل- و دور از طلاپری- مدت طولانی-دوام بیاوریم-بخندیم - و زنده بمانیم

کلمات مابین خطوط فاصله ، اسم فصل های کتاب ( ما  اینجا داریم می میریم ) است که خود شبیه داستانک است. چند پری جنگل لای زندگی آدمیزادها گیر افتاده اند.چوب جادوی شان گم شده و نمی توانند برگردند به سرزمین ناشناخته ای که از آن آمده اند . آدمیزاد ها غرغرو، چشم تنگ، خودخواه، ولنگار، خشکه مقدس، متعصب، هُرهُری، خطاکار و صاحب تمام عیوبی هستند که ممکن است در احوالات بشری رخ بدهد .

داستان پر از آدمیزاد است. زنان و مردانی که در جامعه ی مدرن و امروزی زندگی می کنند اما گاها درگیر تعصب ها و باورهای قرون پیشین اند  و در کنار آدمیزاد معاصر، که سرشار از المان های آپدیت شده ی امروزی ست، زندگی می کنند . آدمهایی که دستور آشپزی و میزبانی را از اینترنت می گیرند تا توی قیف های آماده، الویه بریزند ، در شوهای خانگی فروش لباس های ترک شرکت می کنند، برای شرکت در انتخابات شال و دستبند بنفش به دیگران هدیه می دهد ، عاشق می شوند و دل می سپارند به تفاله های ته فنجان قهوه ، برای خوش آمد معشوق ، رای شان را عوض می کنند و جلوی چشم او به صندوق می اندازند، نقل بیدمشک می خورند ، عطر کیک و شیرینی و قورمه سبزی شان تمام راه پله را پر می کند، نگران پریدن شوهر خوش تیپ شان هستد، و هرکدام خود را کاملا به رفتار و گفتاری که دارد محق می دانند .

این آدمیزادها، نماد جامعه ی مدرن بشری هستند. جامعه ای که جایی برای مهربانی و عطوفت و مدارا با دیگران نگذاشته و خودخواهی و خودپرستی اش  فردی اش آنقدر فزونی گرفته که عوامل غیر مادی و ماورایی باید به کمکش بیاید. پری های کوچک باید باشند تا خوشبختی های کوچک را ته جیب آدمیزاد ها بیندازند که خوشحالی را ، ولو ثانیه ای و کوتاه، به روح شان هدیه کنند.خواهرها و برادرها به هم رحم ندارند. زن و شوهرها به هم رحم ندارند، هرکدام می خواهد دیگری را تحت کنترل خودش در بیاورد و مانند خودش کند.شکننده و بی طاقند و مرگ خودخواسته را انتخاب می کنند .خنده را گناه می دانند و گریه و اندوه دیگران  برایشان پسندیده تر است . پری ها باید کمک کنند تا روح انسانی آدمیزاد، نمیرد. اما پری ها هم در سرزمین بی رحم آدمیزاد ها دارند می میرند.

ما اینجا داریم می میریم، پر از قصه های تو درتوست از آدمهایی که به دلایل خانوادگی یا اجتماعی، به هم مربوطند .قصه ی فانتزی و غیر حقیقی پری ها ، فضا را به سمت داستان های تخیلی پیش می برد، اما آدمها و خصلتهای خوب و بدشان آنقدر نزدیک و واقعی هستند که وجود پری ها ، مثل دریچه ای رو به آسمان، ضروری می نماید .


ما اینجا داریم می میریم

مریم حسینیان

نشرچشمه






وقتی سروها برگ می ریزند


این کتاب را خیلی وقت قبل خواندم. خیلی حرف نداشتم در موردش. راستش انتظارم را برآورده نکرد. قبل تر از فهیم عطار، قاب های خالی را خوانده بودم. فضایی  مرکب از واقعیت و فانتزی . شبیه فیلم های خوش آب و رنگ هالیوودی .می  دانی واقعی نیست، مال فرهنگ تو نیست، اما خوب نوشته شده و برای همین خواندن را ادامه می دهی.

اما این کتاب، شبیه کتاب قبلی نبود. قدرت کتاب قبلی نویسنده را نداشت. بیشتر مناسب رده ی سنی نوجوان و در خور خیال پردازی های  همان رده سنی ست .

نویسنده می خواهد سوررئال و  رئال را در هم بیامیزد. فضایی فانتزی و جادویی خلق کند، اما چندان موفق نیست .

بخش آخر کتاب که در ینگه دنیا می گذرد و  زندگی و فراز و نشیب مقطعی زندگی پدر و دختر جنگزده ی افغان را روایت می کند ، به شدت تاثیر گذار و پذیرفتنی ست. دلیل ندیده گرفتن کتاب و نوشتن از آن بعد از چند ماه نیز در مورد آن نیز ،  همان بخش آخر کتاب است .


وقتی سروها برگ می ریزند

فهیم عطار

هیلا



صبحانه در تیفانی

کتابی کم حجم  و داستانی کوتاه  . اولین تعریف صبحانه در تیفانی  این جمله ی نیم بند بدون فعل است.

زن جوان و زیبایی که در نگاه اول همه را خیره می کند و از روابط باز و ولنگارش طوری عادی و معمولی حرف می زند انگار  که  از طلوع و تابیدن خورشید . این اولین دیدگاهی خواننده به اوست.با مرور  هر اتفاق و  آدم جدیدی که به داستان می آید  ، زن جوان   لایه به لایه  شناخته و  معرفی می گردد .

هالی گولایتلی در آپارتمان کوچکش مهمانی های پرسروصدا و شلوغ می گیرد و  آدمهای با نفوذ ِ رنگارنگ و عجیبی از اهالی سینما و رسانه ، از پیر و جوان را به ذره ذره ی خانه اش دعوت می کند. البته که خودش پیرمردها را ترجیح می دهد . حتی برای دیدن پیرمردی  هفته ای یکبار به زندان می رود و بعد از دیدار به وکیل پیرمرد گزارش آب و هوا می دهد و در ازایش پول می گیرد .

او معصومانه احمق است یا وانمود به حماقت می کند .عاشقان او علاوه بر مردان ثروتمند و متنفذ،  از فروشنده ی بار تا مستاجر واحد پایینی ، تا دکتری زن مرده که چند بچه ی قد و نیمقد دارد ، تا مرد ژاپنی یا اسپانیایی و  حتی مرد سیاه پوستی در افریقا ،متنوع اما به شدت به او علاقمندند .

صبحانه در تیفانی داستانی از رویاهای دخترک  معصوم و آسیب دیده ای است که در مسیر گذر عمر به بی تفاوتی و هیچ انگاری دنیای پیرامونش رسیده و در لحظه زندگی می کند . همه را دوست دارد و برای  درس عبرت دادن و انتقام گرفتن از دیگران تلاشی نمی کند .


صبحانه در تیفانی

ترومن کاپوتی

نشرماهی