پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

تصرف عدوانی


آدمی به نام استر نیلسون ؛ فلسفه خوانده . برای روزنامه های سوئدی مقاله می نویسد و هستی را چنان که هست تجربه می کند. عینی و ذهنی برایش یکی هستند .  اهل تجملات و ولخرجی  نیست و جز  خواندن و نوشتن مسئله ی مهم دیگری ندارد . او با مردی  که همسرش نیست زندگی مسالمت آمیزی دارد و شش سال در کنار هم به سر می برند و نیازهای روحی و جسمی یکدیگر را مرتفع می کنند. روزی تلفن زنگ می خورد و از استر می خواهند که در مورد هنرمندی به نام هوگو رَسک مقاله ای بنویسد تا در یک سمینار آن را ارائه کند . استر مدتها مطالعه می کند و اطلاعات خوبی از هوگو می یابد و در نهایت مقاله را موشکافانه و دقیق می نویسد . طوری که خودش دل بسته ی کلماتش می شود و هوگو رسکی در ذهنش آفریده می شود که فقط مختص دیدگاه اوست .بعد از ارائه ی مقاله در سمینار و دیدار با هوگو و شنیدن تحسین او ، میل به دیدارهای بعدی با هوگو در استر قوی و قوی تر می شود . این دیدارها در کارگاه نقاشی هوگو و بین هنرآموزان و شیفتگان او و رستورانی که محل غداخوردن هوگوست اتفاق می افتد و استر دیوانه وار به هوگو دل می بازد . زندگی مسالمت آمیزش را با مردی که همسرش نیست به هم می زند  و منتظر می ماند تا هوگو او را به یک زندگی دونفره ی عاشقانه با خودش دعوت کند . هوگو نسبت به او مهربان و مشفق است . برایش کتاب می خرد. او را به شام و ناهار دعوت می کند . در مورد مسایل روز ، چالش های فلسفی زندگی ، سیاست، هنر و ... با او حرف می زند و تبادل عقیده می نماید ، حتی سه شب عاشقانه را با استر سر می کند اما همچنان به چیزی که مورد نظر استر است اشاره ای نمی کند. استر به عشقی بیمارگونه و جنون آمیز مبتلا شده و در مقابل هوگو کوچکترین اهمیتی به تماس ها ی پشت سرهم و پیام های کنایه آمیز و صریح استر نمی دهد . سفرهای روتین هوگو به شهری دیگر و دیدار با زنی دیگر ، ارتباط صمیمی اش با زنی از هنرآموزان کارگاهش، سکوت در برابر خواسته های عاطفی استر، او را مجاب نمی کند که این رابطه نامی جز توهم ندارد و عشق نیست . دوستان استر تلاش می کنند او را متقاعد کنند که دست از این رابطه ی بیمار بکشد اما او تسلیم نمی شود و ترجیح می دهد دیگر برای دوستانش درددل نکند . در نهایت بعد از گذراندن بیشتر از یکسال شیدایی و دلدادگی و از سر گذراندن شب ها و روزهایی که با افکار پریشان و دل و روح زخمی و مجروح  طی شده ، از توهمی به نام عشق به هوگو دست می کشد .

چالش های فکری آدمی به نام استر نیلسون ، تنش های انسانی است. نه زنانه نه مردانه . گرفتار شدن به بیماری توهم خاص زنان یا مردان نیست. بلکه فرای جنسیت ، انسان را درگیر می کند . استر نماینده ی تمام انسان هایی است که در عین اینکه خود را منزه و پاکیزه می دانند و جز خود ، فکر و عقیده ای را درست و دقیق نمی شمارند، درگیر روابط احمقانه ای می شوند که بالکل  آنها را کور و کر کرده و قدرت تصمیم گیری درست را از آنها سلب می نماید . وقتی نشانه ها به روشنی مشخص می کنند که هوگو خودشیفته و نیازمند به تحسین و تمجید گروه هواداران خود است، استر درک نمی کند که هوگو عاطفه ای برای بخشیدن به دیگران ندارد ، بلکه فقط گیرنده ی خوبی است . او با مهارت هرچند وقت یکبار به استر زنگ می زند، در همایش یا مهمانی هایی که نویسندگان و هنرمندان جمع اند، او را می بیند، با جمله ای او را امیدوار می کند و گویی عمدا او را وابسته به خود نگه می دارد تا مبادا یکی از خیل ستایشگرانش را از دست بدهد . با او در مورد زنی که هردوهفته یکبار می بیند و قصد ندارد از زندگی اش محو کند حرف می زد اما رک و راست به استر نمی گوید که عشق و عاطفه ای به او ندارد تا او را یکسره ناامید کند .

مهرطلبی و سلطه گری دو سوی این رابطه هستند . در یک سمت آدمی ( نه زنی ) ست که در توهم عشق سیر می کند و برای هر حرکت و رفتار کرده و نکرده ی طرف دیگر خواب و خیال می بافد و در سمت دیگر آدمی ( نه مردی ) ست که جز خود و دیدن و شنیدن ستایش از دیگران به چیزی فکر نمی کند و وابستگی عاطفی دیگران پشیزی برایش اهمیت ندارد.


بخش هایی از کتاب:


- آن که لگام می زند، همیشه تصمیم می گیرد. کسی که کمتر می خواهد، قدرت بیشتری دارد.


-کارهایش همان کمبودهای شخصیتش را داشتند. او جراتِ کاویدنِ رنج خود را نداشت . در نتیجه جرات کاویدن رنج دیگران را هم نداشت. اصلا نمی دانست رنج چیست . از بیرون آنرا نگاه می کرد اما آنرا حس نمی کرد و به همین دلیل توصیفش از انسان ، آن عمقی را نداشت که عطشش برای رسیدن به شهرت و عظمت به آن نیاز داشت .دروغ غیر ارادی و توقف در سطح ، در تمامِ اموری که به انسان مربوط می شد ، اورا از آنچه در جست و جویش بود، ناتوان می کرد . هرجا درد شروع می شد او پا پس می کشید ؛ خواه در درون نگری ، خواه در مشاهده جهان بیرون . از ترسِ یافتنِ چیزهایی در درونِ خود که جرئت دیدنشان را نداشت ، به درون خود نمی نگریست .... زیرا آنجا ممکن بود حمله یا اتهامی علیه او وجود داشته باشد. بنابراین ، نمیتوانست چشم در چشم هستی بدوزد.


-مردم اغلب با کسانی که در فاصله ی دور قرار دارند ، مهربانند . آن ها ادای مهربانی  را در می آورند ؛چیزی که هیچ هزینه ای ندارد.آن چه به دیگران ربط دارد، تاثیر ناچیزی روی آن ها می گذارد.از این رو ادای مهربانی درآوردن آسان تر است از نامهربانی که فقط ناراحتی و دردسر ایجاد می کند.ادای مهربانی درآوردن باعث می شود آدم را راحت بگذارند.


-آدم وقتی دردش را همراه خودش می برد، هیچ چیز به او کمک نمی کند.


-اندوه نمی تواند تا ابد شدید باقی بماند.آدم در آغاز ، هر روز اندوهناک است، سپس شروع می کند به بازسازی خود.


-امید نوعی آفت است . بی گناه ترین بافتها را می خورد و رشد میکند ... می تواند از هرچیز که به سود رشدش نیست، چشم بپوشد و خود را روی چیزی بیفکند که هستی اش را توانمند می کند .سپس آنچه را یافته به قدری نشخوار می کندکه کوچکترین ذره غذایی اش استخراج شود . حالا ، امید دیوانه وار می جَود.


تصرف عدوانی

لنا آندرشون

نشر مرکز





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.