پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

روزی مثل امروز

نادیا از او پرسیده بود چه درکی از احساس خلاء دارد.  گفته بود خودش وقتی احساس خلاء می کند که کمبود عشق داشته باشد و جای خالی کسانی را که از دست داده حس کند. آندرآس جواب داده بود: نه تصور بخصوصی از احساس خلاء دارد و نه علاقه ای به این مفاهیم مبهم و ناملموس.

آندرآس معلم زبان آلمانی در یکی از شهرهای اطراف پاریس است.سالهاست که از زادگاهش –دهکده ای در سوییس- به فرانسه آمده و به تنهایی زندگی می کند.او به این نوع زندگی خو گرفته. برای شاگردانش کتابهای عشقی به زبان آلمانی می خواند و تصادفا داستان آخرین کتابی که خریده شبیه زندگی و عشق ناکام دوران جوانی خود اوست . تا حدی که گمان می کند دختری که عاشقش بوده، ماجرایشان را برای نویسنده تعریف کرده و نویسنده آن را نوشته. تاثیر ناکامی آن عشق در زندگی او باعث شده که نتواند برای زندگی مشترک به زنی دل ببندد و رابطه های موقتی با زنان مختلف حتی زن های متاهل نیز  او را از خشنود نمی کند.

سرفه های آزار دهنده اش او را راهی مطب پزشک می کند و قرار است آزمایش و نمونه برداری جواب صریحی به او بدهد که بیماری اش فقط التهاب زخم های کهنه ی ریه اش هست یا مبتلا به سرطان شده. زن جوانی به نام دلفین، او را وادار به پیگیری سلامتی اش می کند اما در نهایت آندرآس بدون اینکه جواب و نظر پزشک را بشنود تصمیم به دل کندن از زندگی در پاریس می گیرد .خانه اش را می فروشد و با دلفین راهی دهکده ی زادگاهش می شود.به دیدن فابین، عشق قدیمی اش می رود.به او اعتراف می کند.اما فابین علیرغم مشکلاتی که با همسرش دارد، او را متقاعد می کند که زندگی به همسر و پسرش را به هرچیزی ترجیح می دهد.

داستان از زبان سوم شخص روایت شده، اما خیلی خوب وارد حریم شخصی و خصوصی افراد میشود و شخصیت ها را به زیبایی توصیف می کند. هیچگرایی آندرآس و زندگی یکنواخت، تکراری و ملال آور او را چنان به خواننده می شناساند که در تمام زمان خوانش اندوهی سیال بر کتاب سایه می اندازد. در واقع خلاء ی که آندرآس نسبت به آن ابراز بی علاقه می کرد، تمام زندگی اش را تسخیر کرده بود و او در یک خلاء بی انتها شناور بود . شخصیت آندرآس مرا به یاد شخصیت دلقک (عقاید یک دلقک- هانریش بل) می انداخت.شباهت های انکار ناپذیری بین این دو شخصیت هست.  دلقک نیز با سرخوردگی از عشقی افلاطونی، به پوچگرایی رسیده بود و هرآن احتمال خودکشی اش می رفت. آندرآس ترس دهشت ناکی از اطلاع از بیماری اش داشت و دلقک به الکل پناه برده بود. و در نهایت هردو راهی را برای ادامه ی زندگی انتخاب می کنند که هرچند معمول و عادی است ، اما برای شخصیت هایی با این ویژگی، نقطه ی قوت محسوب می شود.


روزی مثل امروز

پتر اشتام

نشر افق



بازنشر نقد ( بی باد، بی پارو) در سایت نشر چشمه

برای دیدن بازنشر نقد کتاب ( بی باد ، بی پارو)  در سایت نشر چشمه،   اینجا   را ببینید




پاییز فصل آخر سال است

سه دختر هستند. از اولین روز دانشگاه به هم گره خورده اند و بعد از فارغ التحصیلی و فضای کار و زندگی ، هنوز با هم در ارتباطند. در عین نزدیکی ، دنیاهاشان با هم فاصله دارد. لیلا خموده و افسرده و ناامید، فقط به رفتن همسرش فکر می کند  و تمام فعل و انفعالات دنیا را با بودن و نبودن همسرش می سنجد. کودکی لیلا در بستری از آسایش و آرامش سپری شده و گویا این رفاه سبب شده که او در برابر مشکلات کم بیاورد و جز شکوه و گریه و رکود، هنری نداشته باشد.

شبانه با اسم عجیبی که پدرش با الهام از اشعار شاملو روی او گذاشته، همیشه هراسان و نگران است. از شنیدن هر انتقاد و پیشنهادی به گریه می افتد. به شدت وابسته به نظرات دیگران است و به تنهایی نمی تواند تصمیمی بگیرد. از بچگی تا الان که دختری 28 ساله شده، با افراط رقت باری از برادر کوچکترش است که دچار عقب ماندگی ذهنی است در مقابل حالتهای تهاجمی مادرشان مراقبت می کند. مادرش مدام دستمال به سر می بندد و با تظاهر به ناخوشی و افسردگی به نوعی از رحم و حس عداب وجدان دخترک سوء استفاده می کند و مسئولیت نگهداری و مراقبت از ماهان را روی دوش نحیف او می اندازد تا جایی که حتی با پیش آمدن حرف ازدواج او مخالفت می کند و انتظار دارد شبانه همیشه در خانه ی پدری بماند و مراقب برادرش باشد .

روجا از رشت به تهران آمده تا لیسانس بگیرد. بعد فوق گرفته و حالا برای دکتری، سعی در گرفتن پدیرش از فرانسه دارد. روزها و روزها از 9 شب تا 3 صبح زبان خوانده. موهایش را قرمز کرده و رفته سفارت و مصاحبه داده و کلی دامن و کلاه خریده و توی چمدانش گذاشته تا وقتی به فرانسه می رود همه را بپوشد و حتی اگر مجبور به کار توی آشپزخانه باشد و ظرف بشوید و پولی برای کرایه ی خانه نداشته باشد، توی نامه و ایمیل برای دوستانش بنویسد که اینجا همه چیر خوب است و زندگی عالی است. او از یکی از دانشگاه های لوتوز پدیرش گرفته و منتظر جواب سفارت است. کودکی او و خانواده اش در رشت گذشته. پدرش کسی نشده و به او می گوید که روجا و برادرش باید کسی شوند تا مردم آنها را به یاد بیاورند .تا وقتی روجا مشغول کارهای سفارت است، در برابر کسی جبهه نمی گیرد اما وقتی جواب سفارت را می شنود، توی ذهنش همه را نقد می کند. لیلا را، شبانه را، ...

میثاق ، همسر لیلا، انگار حلقه ی اتصال زن های این داستان است. لیلا عاشقش شده و با او ازدواج کرده. شبانه همواره ، ارسلان را که همکار و خواستگارش است، با او مقایسه می کند و روجا بعد از رفتن میثاق و جدایی لیلا و میثاق همچنان با او در ارتباط است.

هرسه از زندگی ناراضی اند و موقعیت شان را دوست ندارند اما نوع برخورد و مواجهه ی هر کدام با ناملایمات، بسته به نوع شخصیت درونی شان، متفاوت است. لیلا و شبانه ،گریه می کنند و یا خود را در خانه حبس می کنند( لیلا) ، یا مدام  با داستانهای شاهزاده و دیو و پرنسس، خیالپردازی می کنند و می خواهند برای فرار از مشکلات به تخیلات فانتزی پناه ببرند( شبانه)، اما روجا عاقلانه تر به زندگی نگاه می کند. شاید از دست دادن پدر در کودکی سبب شده روحیه ی مقاوم تر و واقع بین تری داشته باشد.

کتاب به دو فصل تابستان و پاییز و هر فصل به سه تکه تقسیم شده است. هر تکه قصه و واگویه های یکی از شخصیت هاست. زبان ادبی و قلم شیوای نسیم مرعشی ، قصه ی این سه زن به خواندنی و جذاب کرده .

پاییز فصل آخر سال است ، برنده جایزه ی جلال ال احمد است و در زمانی کمتر از یکسال به چاپ هشتم رسیده . نسیم مرعشی پیش تر از این با داستان های کوتاه نیز جوایز ادبی را از آن خود کرده بود.

 


پاییز فصل آخر سال است

نسیم مرعشی

نشر چشمه


رساله درباره ی نادر فارابی

ترانه سرایی به نام نادر فارابی ناگهان غیب می شود. بدون اثر و نشانه ای دال بر مرگ یا خودکشی یا هجرت یا هر دلیل دیگری برای رفتن و نبودن. کودکی و نوجوانی و جوانی نادر فارابی با توجه به دفتر خاطراتش و گفته های کسانی که او را می شناختند، در قالب کتابی تحت عنوان رساله ای درباره ی نادر فارابی، به رشته ی تحریر درآمده.

نوع روایت ماجرا با شیوه ای متفاوت از دیگر آثار مستور است. روایتی گزارش گونه با جملات با شک و تردید و القای حس تعلیق به خواننده  بیان می شوند و تا آخر روایت نتیجه ی قطعی از دلیل نبودن نادر فارابی  به دست نمی دهد. رنج های دوران نوجوانی و جوانی، عاشق شدن و رفتن به روستایی که دختر مورد نظر همیشه یک بسته ی پستی به شخصی درآنجا ارسال می کرد و دیدن آن شخص، مشغول شدن در مدرسه و تدریس ادبیات، دلایل مختلفی است که نویسنده با حالتی مردد و نامطمئن در مورد غیبت نادر فارابی گمانه زنی می کند.


رساله در باره ی نادر فارابی

مصطفی مستور

نشر چشمه


-کتاب، هدیه ی نازنین دوست، فریده جانم 

بازدم

کسری در آخرین روزهای نزدیک به مهاجرت، دچار تردید و چند گانگی شده. او با مرور خاطرات و دوره کردن سالهای قبل، بین رفتن و ماندن حیران مانده.  عشق ناکامش به  دختری که هرگز به او توجهی خاص نداشت، خواهر دوقلویش که خودکشی کرد، خواهری که در ازدواجش شکست خورده و در آستانه ی جدایی است، پدری که هرسال در سالمرگ خواهر از دست رفته، مهمانی می گیرد و خانواده را مجبور به خودن ماهی می کند، آگاهی از عشق مخفی دختری که از بچگی به او علاقه داشت و او هرگز نفهمید، خانواده های مربوطه که هرکدام گرفتاری ها و دغده های اجتماعی و سیاسی مخصوص به خودشان را داند، هرکدام داستان های کوچکی هستند که کلیت بازدم را می سازند.

پرداختن به تردید و بیقراری در نسل انسان، چه مدرن چه قدیمی، دغدغه ی اصلی بازدم است.


بازدم

آنیتا یارمحمدی

ققنوس


بی باد، بی پارو

بی باد، بی پارو مجموعه ای از 12 داستان کوتاه است. داستان هایی با روایتی از آشفتگی ها و ترس های زنانه . زن هایی که در دوران میان سالی، پای دستگاه های قمار لاس وگاس بازی می کنند و تلافی یک عمر ادا و اطوار های شوهر را با در آغوش گرفتن و بوسیدن آمریکایی های توی خیابان های ینگه دنیا در می آوردند. زن هایی که انار را تا دانه ی آخرش می خورند و نگاه خصمانه ی شوهر را به هیچ می انگارند.  زن هایی که غصه ها و اندوه یک عمرشان را در یک حمام عمومی قدیمی لایه لایه از تن و روحشان چرک می کنند و بیرون می ریزند و با هم می خندند. زن هایی که از فرط در آمیختن با مدرنیته و زندگی معاصر ، با تمام نگرانی ها و دلواپسی های مشترک، حتی حال خودکشی کردن را هم ندارند.زن هایی که یک عمر عادت کرده اند به سرویس دادن و ندیده گرفته شدن و در همان ناپیدایی، مردن.

آدمهای مجموعه ی بی باد بی پارو، آدمای سرگشته ای هستند پر از ترس های معاصر، ترس از تنهایی، ترس از مردن در سرزمینی غریب، ترس از فلج شدن و از دست دادن پاها، ترس از اضافه وزن.

مرگ تم مشترک تمام این قصه هاست. هرکدام از آدمها به نوعی به مرگ متصل است. یا مرده ، یا دارد می میرد، یا از مردن می ترسد.هرکدام ترسیده و متوحش، در پی یافتن امنیتی برای فرار از این همه دل نگرانی هستند.


بی باد، بی پارو

فریبا وفی

نشر چشمه


ندای کوهستان

بعد از (بادبادک باز) و ( هزار خورشید تابان) ، داستان گیرای دیگری از (خالد حسینی ) پیش روی ماست. ( ندای کوهستان) با دستمایه ای متفاوت از دو رمان قبلی خالد حسینی، بار دیگر خواننده را با مسایل  مردم افغان درگیر می کند. در دو رمان قبل، جنگ  های داخلی و حواشی دردناک آن، محور اصلی قصه بود. اما در ندای کوهستان، جنگ به نرمی و آرامی از کنار ماجراهای داستان عبور می کند و هرگز به آن به طور مبسوط پرداخته نمی شود.

محور اصلی ندای کوهستان نسل مهاجری است که در سرتاسر جهان پراکنده شده و از اصل خود دورمانده و در طی سالها و فراز و فروز ماجراها و حوادث، در نهایت روزگار وصل خود را باز می جوید. پری دخترک خردسالی است که او را به خاطر فقر و نداری به خانواده ی ثروتمندی می فروشند، دخترک به پاریس می رود و تا دوران پیری زندگی اجتماعی و رفاهی خوبی  دارد. برادر او عبدالله تا روزگار پیری همچنان مبهوت این معادله ی ظالمانه است  تا به آلزایمر دچار شده و حتی از تشخیص خواهرش در می ماند اما همچنان او را در ذهن دارد و بخاطر از دست دادنش اندوهناک است. زن پدر پری و عبدالله،  دایی ناتنی آن دو، پدر و مادر خوانده ی پری، دکتری که همراه داوطلبان به افعانستان آمده تا به مردم جنگ زده کمک کند،دختر یونانی که نصف صورتش را سگ گاز زده و کنده، همه و همه ماجرا و داستانی در ندای کوهستان دارند که اگر از کلیت رمان حذف شوند، ضربه ای به آن نمی زنند اما داشتن و خواندنشان، به لطف و گیرایی داستان کمک شایانی می کند.

محور اصلی قصه های خالد حسینی به گمان من ، جنگ نیست. بلکه کودکان هستند. و جنگ و حاشیه های وحشیانه ی آن، در واقع گریزگاهی است برای بیان تاثیر مهیبی که بر روان و زندگی کودکان می گذارد.در هر سه رمان خالد حسینی ، تاثیر عووامل محیطی بر کودکان به رشته ی تحریر کشید می شود و تا بزرگسالی آنها تعقیب می شود.


بخش هایی از  کتاب:


" من روند آفریدن را کاری لزوما مبنی بر کِش روی می بینم. لایه های زیرین نوشته ای زیبا را بکاوید، موسیو بوستوله. آن وقت همه جور کردار بی شرمانه را می یابید. خلاقیت یعنی تخریب زندگی دیگران و تبدیلشان به شرکای بی میل و خبر. امیال و آرزوها و رویاهاشان را کش می روید، نقایص و رنج هاشان را مصادره می کنید.چیزی را برمی دارید که مال شما نیست.تازه این کار را با علم و اطلاع می کنید. ص 132 "


" آموختم که دنیا درونت را نمی بیند و ذره ای عین خیالش نیست که در زیر این پوست و استخوان قالب ظاهری چه امیدها و رویاها و غم ها نهفته است.به همین سادگی و پوچی و بی رحمی است.بیمارانم اینها را می دانستند.آنها ارزیابی درستی از تناسب استخوان شان، فاصله ی بین چشم هاشان، طول چانه شان، برجستگی نوک بینی شان و اینکه آیا تناسب دلخواه زاویه های صورت را دارند یا نه، داشتند و می دانستند چه هستند و چه می توانند باشند.

زیبایی موهبت بزرگی است که به طور تصاددفی و احمقانه و بدون توجه به شایستگی نصیب بعضی ها می شود. ص 361 "


ندای کوهستان

خالد حسینی

ترجمه مهدی غبرایی

نشر ثالث




شب طاهره

طاهره با دیدن یکی از دوستان دوران دانشجویی اش در جلسه ی مدرسه ی دخترش، خاطرات  17 سالگی به بعد خودش را مرور می کند.خاطرات دهه ی 60 او گره خورده به  انقلابی های افراطی و ضد انقلاب های افراطی. جوانانی که جذب گروهک های ضد انقلاب می شوند و خانواده و آبروی فامیلی و قراردادهای شرعی و عرفی را زیر پا می گذارند و  تنها چیزی که برایشان مهم است، آرمان های گروه شان است.

طاهره و احمد عموزاده هستند. به صلاحدید پدرها، بالای سر پدر محتضر طاهره به عقد هم در می آیند تا خیال مرد محتضر را از آینده ی دخترش راحت کنند. اما احمد بدون توجه به تعهدات همسری، بلافاصله گم و گور می شود و در نهایت معلوم می شود که یکی جذب یگی از گروهگ ها شده و از ایران رفته. بعدها طاهره طلاق غیابی می گیرد و با پسرعمه اش ازدواج می کند. اما تا همیشه دغدغه ی خواسته نشدن توسط احمد و جا گذاشته شدن، او را آزار می دهد و رهایش نمی کند. حاصل این ازدواج دو دختر هستند که در روزگار معاصر، مشکلات و دردسرهای خودشان را دارند. یکی از دخترها تخمک هایش را به زوج های نابارور فروخته و طاهره نگران است که دخترک مثل دوستش تن به اجاره دادن رحمش بدهد و بخاطر پول، قبل از ازدواج, بار یک زوج ناباور را توی شکمش حمل کند. حمله های پنیک از زمان عقد با احمد سراغ طاهره آمده و هربار با هر دل نگرانی، با این حملات دست و پنجه نرم می کند.

نگرانی های شخصی و اجتماعی طاهره و تاثیراتی که شرایط سیاسی و اجتماعی بر او و خانواده و اطرافیانش می گذارد، دستمایه ی متن (شب طاهره) شده. مظلوم نمایی های افراطی عموی طاهره( پدر احمد) در ابراز شرمساری از رفتار اجتماعی پسرش با سخنرانی و نوحه خوانی در مدرسه دخترانه و اجتماعات مختلف، جواب ندادن های دوست طاهره به اس ام اس و پیغام های تلفنی، غر زدن های عمه به دخترهای جوان طاهره ، بازی های سیاسی طاهره و دوستان دوران دانشجویی، روایت های کوچکی هستند که در بدنه ی داستان بخوبی نشسته و حس تعلیق و بیقرای طاهره را به خواننده القا می کند.

فارغ از ویژگی های ادبی و نگارشی (شب طاهره) ، عشاق بلقیس سیمانی... بشتابید!  :)


شب طاهره

بلقیس سلیمانی

ققنوس




دوستگانی های من و شیوا پورنگ

وبلاگ شیوا را که باز می کنم دیدن  اسم و نشانی ام ، اول متعجب و بعد، خوش خوشانم می کند.

همین یکی دو روز قبل بود که یاد آن خانه ی خیالی و رویایی فومن و کیک خانگی ای که قرار است برای شیوا بپزم افتاده بودم و به رویای شاعرانه ام لبخند می زدم.نگو، انگار همان وقت شیوا داشته در موردم حرف می زده.


اینجــــــــــــــــــــــــــــــا را ببینید.

بوی برف

بوی برف قصه ی زن هاست. زن هایی که هرکدام در حساس ترین  مرحله ی زندگی شان شاهد رازهای مگو بوده اند. سکوت کرده اند و بار سنگین سکوت را تا سالهای سال با خود کشیده اند.

حالا این رازها به رشته ی کلمات کشیده شده اند و در هم تنیده و پریشان، آشکار می شوند. انگار رازها همیشه آنجا بوده اند و هرگز مخفی نبوده اند. انگار همگان با این رازها زندگی کرده اند و کاری به کارشان نداشته اند. رازهایی که  در ابتدا تردید به جان دخترک می اندازد و در نهایت تصمیمی قطعی برای بریدن رشته ی وصل میان خودش و نامزدش می گیرد. دخترک درگیر عشق دوران کودکی و نوجوانی اش است و مادربزرگ محتضر،  او نشانده به گوش دادن ماجرا و رازهای زندگی خودش از کودکی تا جوانی.

کودکی جاجان با حوادث جنگ جهانی دوم و هجوم نیروهای روسی و ... به ایران گره خورده. او شاهد مجازات سرباز ایرانی در میدان شهرداری رشت است. پیش تر پدرش مجازات شده. زیرا قبول نکرده که تاریخ را مطابق میل  یک فئودال تحریف و  تقریر کند. بنابراین دستانش را می سوزانند که تا ابد نتواند چیزی بنویسد.پس از خراسان به گیلان فرار می کند تا جانش در امان بماند.

همسر جاجان(یحیی خان) نیز در چشم به هم زدنی انگ شورشی می خورد و آواره ی جنگل و  متهم به همراهی جنگلی ها می شود و  تن یخ زده ی  بی سرش، تنها نشانی او می شود.  فرزند خوانده ی خانواده ی جاجان (یحیی) به دلیل نامعلومی ، ناپدید می شود و می میرد.

در تمام  داستان های کوچکی که در تنه ی داستان اصلی  روایت می شوند، رد پای خیانت یک برادر دیده می شود. برادرها مقدمات کشته شدن برادر را فراهم می کنند . و در داستانی خود نیز به دلیل خیانت به همین برادر کشته می شوند.

داستانی بی صاحب نیز ، بین داستان های این رمان روایت شده که صاحبش معلوم نیست.(یادداشت های  بی صاحب، کابوس های بی صاحب،داستان بی صاحب) داستان زنی است که معلوم نیست مامانو ست یا زن دیگری مخفی در داستان.

زبان شاعرانه ی داستان در روایت حوادث تاریخی و آشفتگی های درونی شخصیت های زن در حوادث ذندگی شخصی شان، خوش نشسته و حس وهم آلود بوی برف زمستان را با تعلیق بین زمان حال و گدشته، حیاط سرسبز خانه ی جاجان و زندان های تاریک و ترسناک دوره ی رضاخانی ، به خوبی به خواننده منتقل می کند.



«بوی برف» ۳۲ فصل دارد. عناوین شان عبارتند از:


بوی برف، بوی پیراهن جاجان، بوی خون، آخرین برگ شهنامه، «سکوت کن وقتی حرکت بعدی حریف را نمیدانی!»، این داستان یحیی است!، داستان جاجان، زندگینامه میرزاابوالقاسم خوشنویس نونقی، این کابوس قصه من است، مردِ مُرده، قصهای که مال یحیی نیست!، شب مصیبت، خیال کن بزرگ شدهای!، این قصه زندگی یحیی است شبیه کارتونی که در بچگی هام دیده ام!، این زندگینامه یاوریحیی خان مشیر دیلمی است، شب مصیبت، یادداشتهای بی صاحب، کابوس های بیصاحب، یادداشتهای بی صاحب، داستان بی صاحب، گردونه ای که بی وقفه می چرخد و مرا می چرخاند، نوشتن یعنی رهایی!، بوی چای از دهن افتاده، روزی که جایی توی سینه ام سوخت!، روز بیست و چهارم شهریور سال نود، رازهای تو کابوسهای من هستند، پوست انداختن، روز بیست و چهارم شهریور نود، بوی رنگ بوی سیاهی بوی شب، شام آخر، بوی خون بوی زمستان، بوی روز بیست و چهارم شهریور ماه سال نود.


بخشی از کتاب:


موهای مرد اسیر را از ته تراشیدند. پوست تازه گوسفند را به سرش کشیدند و او را زیر آفتاب تشنه صحرا نشاندند. دست وپا بسته. در غل و زنجیر. زمان برای مرد اسیر از حرکت باز ایستد و مکان صفر شد. نشسته بر بالای گودالی که ناگهان او را ببلعد. او را بمیراند. بمیرد؟ چه پایان خوشی به خواب میبیند! کو تا مرگ از راه برسد؟ هنوز هنگامه زندگی کردن است! موی تراشیده هنوز دست از زندگی نشسته. میل به رویش امانش را بریده، جوانه میزند و رو به بیرون راه میجوید. نیست!پوست گوسفند دور کاسه سر مرد خشکیده. چغر شده. موی تازه رُسته بیراه فرار مانده، ساقه خم میکند دوباره به جای اول برمیگردد. هزارهزار نیش ِ مو به سر فرو میروند، پوست سر میسوزد. کاسه سر فشرده میشود. مغز ترسیده و گیج از این همه درد و رنج فرومیپاشد و مرد دیوانه می شود!


بوی برف

شهلا شهابیان

ققنوس