پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

آنته کریستا


بلانش ِ شانزده ساله که تازه وارد دانشگاه شده، درونگرا و کم حرف و بی اتکار به نفس است . در اولین روزهای ورود به دانشگاه کریستا را می بیند و آرزو می کند با او دوست باشد . کریستا، زیبا و جذاب و فعال است. کریستا برای ایجاد رابطه با بلانش پیشقدم شده و از سختی راه و مسافت چهارساعته ای که از بلژیک تا فرانسه برای رسیدن به کلاس ها طی می کند حرف می زند . بلانش موضوع را برای پدر و مادرش که استاد دانشگاه هستند تعریف می کند. والدینش می پذیرند که کریستا یک شب در هفته را در منزل آنها اقامت کند. این اجازه ی یک شبه سرآغاز  تمام چالش ها و درگیری های ذهنی و کلامی بلانش و کریستا می شود.

بلانش در اولین لحظات ورود به اتاق بلانش کمد او را وارسی کرده و بهترین لباسش را می پوشد. چیدمان اتاق و اندام او را ریشخند می کند . و تلاش دارد نظرات خود را به بلانش تحمیل کند. بلانش بلافاصله از دعوت کردن او پشیمان شده اما والدینش تازه شیفته ی تحرک و سرزندگی و روابط عمومی کریستا شده اند .

بلانش مدام از توجه والدینش به کریستا عذاب می کشد اما حرفی نمی زند چون می داند که به حسادت متهم می شود. والدین بلانش از کریستا می خواهند که بلانش را با خودش به مهمانی ها و جمع دوستانش ببرند تا از حالت  ( دختر ِ همیشه عاقل و بی تحرک ) خارج شود. کریستا این کار را می کند اما همیشه با تحقیر کلامی، بلانش را می آزارد.

کریستا از عشق افراطی یک پسر خوش تیپ و خوش استایل به خودش شاکی ست. از پدر و مادر فقیرش حرف می زند که توان پرداخت هزینه های تحصیل و اجاره ی خانه دانشجویی برای او را ندارند. والدیتن بلانش اقامت یک شبه ی او را به سه شب افزایش می دهند و مدام در حال تحسین دختری هستند که روی پای خودش ایستاده و برای تامین هزینه های تحصیل و زندگی اش در بار کار می کند.

با زیاد شدن آزارهای کریستا، بلانش او را در ذهنش (آنته کریستا) که نزدیک واژه ی (آنته کریس به معنی ضد مسیح) است، صدا می زند. روزی او سوار اتوبوس شده و به بلژیک می رود تا سر از کار کریستا در بیاورد . حقایق متفاوتی که می بیند او را شگفت زده می کند. کریستا خانواده ای اشرافی و ثروتمند دارند و مردی که قاعدتا باید عاشق دل خسته ی کریستا می بود، در واقع مردی چاق و بور با صورتی شبیه خوک است که صاحب بار است . والدین بلانش بعد از فهمیدن دروغ های بزرگ کریستا واکنش دوگانه ای در پیش می گیرند. مادر بلافاصله علیه کریستا گارد می گیرد و پدر سعی در چشم پوشی و توجیه دروغهای دختر دارد . کریستا علیرغم اقامت رایگان و غذا و حمام و سایر امکانات رفاهی، به خانواده اش وانمود کرد بود که اجازه ی بهای زیادی می پردازد و هرماه مبلغی را به عنوان افزایش اجاره بها از پدرش دریافت می کرد .

در نهایت کریستا با لحن مخاصمه جویانه و طلبکار آنها را شماتت می کند که جاسوسی او را کرده اند و به حریم شخصی اش تجاوز کرده اند  و تا مدتهای مدید والدین خودش ،همکلاسی ها و اطرافیان و حتی صاحب بار بلژیکی را علیه بلانش و خانواده اش آنتریک می کند و آنها را به دریافت نامه های توهین آمیز و حرفهای ناخوشایند مورد آزار همگانی قرار می دهد .

تقابل کریستا( وجه خوب و دوست داشتنی) و آنته کریستا( وجه شیطانی و منفور ) ، کریستا، نتیجه ی چالش ذهنی بلانش است  که یادآور دو وجه سفید و سیاه شخصیت همه ی انسان هاست .  دورویی دخترک صفتی است که به شدت مورد نکوهش قرار گرفته اما بلاهت آدمهایی که سعی در توجیه کردن آن دارند دردناک تر از نفس ریاکاری است . پدر بلانش دریافت مبلغ گزاف کریستا از پدرش را ، با توجیه ( شاید برای کمک به یک خیریه از پدرش، با عنوان اجاره بهای ما، پول می گرفته) برای خود هموار می کند .

فریب خوردن سریع والدین و چشم بستن روی  تفاوتهای آشکار دختر  تازه وارد با روال زندگی  همیشگی شان، سرزنش کردن بلانش بخاطر موجودیت ذاتی  اش و ترغیب او به شبیه شدن به کریستا ( اصرار به تغییرات ناگهانی ) سبب وحشت بلانش  شده. ( وحشتناک است که والدینت وقارشان را از دست بدهند).

نحوه ی برخورد آدمها با آگاهی به فریبی که خورده اند ، جالب است .



آنته کریستا

املی نوتومب

نشرچشمه




خونمردگی


خونمردگی  در مقایسه با زمستان با طعم آلبالو و سامار، یک پرش خیلی خیلی بزرگ  برای نویسنده است. الهام فلاح با زبانی قوی تر و ادبیاتی فاخر خونمردگی را به رشته ی تحریر در آورده است.  توصیف  حرفه ای مکان و پدیده ها و آدمها، داستان  خونمردگی را به شدت خواندنی و جذاب کرده. از آفتابی که سپیدی وسط فرق سر ابتسام را می سوزاند ، تا آفتابی که بی حیایی اش را روی تن کوچه ریخته و گیاهی که تا سقف ری کرده، همه و همه نشان از قوت یافتن زبان روایی نویسنده نسبت به آثار قبلی اش دارد. اینجا دیگر زن عاشق زنجموره نمی کند. از فرط ناامیدی به خودکشی فکر نمی کند. از ناتوانی ، مدام در رویا و خیال به سر نمی برد، بلکه بیست سال روی پای خودش می ایستد، ولو منتظر، ولو بیمار، ولو شیدا، اما نهایتا، عاقل و بالغ زندگی را دامه می دهد.

اصرار  فلاح به محاورات عربی به جز جاهایی  که اشتباه نوشتاری یا تایپی دارند، به لطف داستان می افزایند.

آدمهای ترسو در کنار آدم های معمولی که ترس و شجاعت شان هم معمولی ست نه بیش و نه کم، پررنگ تر می نمایند و همین سبب ادامه یافتن  ماجرا تا بیست سال آینده می شود.


خونمردگی

الهام فلاح

نشرجشمه



-شاید همنامی ابتسام داستان با یکی از نازنین ترین دوستان دبیرستانی من، باعث می شود قصه را بیشتر دوست داشته باشم



آناکارنینا


از ویژگی های ادبیات روس، پرتعداد بودن شخصیت ها و اسامی ست. در هم تنیدن مسایل اجتماعی و سیاسی و روابط عاطفی را نیز می توان از ویژگی های آثار تولستوی دانست.

آناکارِنینا به زعم تعدد شخصیتها و ماجراها و داستان های میان تنه ای، قدرت درگیر کردن خواننده را ا تمام وقایع و اتفاقات داستان دارد.

تولستوی آدم ها را مثل ماتروشکا، عروسک های در هم رونده ی روسی، لایه به لایه، به خواننده می شناساند. آدمهایی با طبیعت هوسران، خوشگذران، ترسو، بی اعتقاد، مطرود، مذهبی، فداکار، عاشق پیشه و ... در آناکارنینا، در کنار هم زندگی می کنند و هرکدام تاثیر شگرف خود را بر دیگری می گذارند.

ضرورتا همه ی آدمها در طول زندگی متحول نمی شوند و به زندگی خود در همان مسیر پیشین، ادامه می دهند. اما انسانهایی که دچار دگرگونی رفتاری و اعتقادی می شوند، دنیای درونی پرتنشی خواهند داشت. چالش های آنا و لوین با درون پریشان و ناآرام خودشان،  هرکدام  جداگانه ، به قدرت و توانایی به تحریر درآمده.

نحوه ی برخورد اجتماع با رسوایی های اخلاقی، جنگ، فقر، هنر، سرگرمی های خاص اشراف، تفاوت میان انسان های مختلف را آشکار می سازد. تا زمانی که کاری خلاف عرف ، پنهانی و در خفا بماند، همگان خود را به ندیدن می زنند و از کنارش می گذرند و با رافت و شفقت به شخص  می نگرند، اما اگر کسی جسارت بیشتری به خرج داد و قیود اجتماعی را برنتابید و منافع کسانی را به خطر انداخت، مورد هجمه ی وسیعی از طرد و توهین و تحقیر جمعی قرار می گیرد. این حکایت انسان در تمامی اعصار و قرون است که در آناکارنینا نیز به آن پرداخته شده.


آناکارنینا

لئون تولستوی

انتشارات نیلوفر






طلا بازی

کتاب خوندن با اعمال شاقه!! همراه با مچ بند پل دار و گردن و دست دردناک و قس علی هذه...

دو سه هفته ای از خوندن کتاب می گذره. یادم رفته چیا می خواستم در موردش بگم.

کتاب خوبیه. اصطلاحات طلافروشها و  مدل داد و ستدشون جالبه.

پسری که از پدرش متنفره و عاشق پدربزرگ مرحومش هست، طلافروشی میراثی مادری رو اداره می کنه. پدره گرفتار قماربازی و توهم فانتزی در اثر مصرف کوکایینه . پسره بشدت از رفتارها و زورگویی های پدرش شاکیه .از نماد های بورژوایی و سرمایه داری بیزاره و نمی خواد حتی کوچکترین شباهت و قرابتی با پدرش داشته باشه .  اما در نهایت در حالی که  دار و ندار مغازه رو  ذوب و  به شمش  تبدیل کرده ، از نزول خوار بازار هشت تا شمش طلا  نزول کرده  و یک ماشین بنز فول آپشن  خریده،  بعد از بهتر شدن توهم های پدرش، توی خونه ای که مادر ازش قهر کرده و رفته و مغازه ی میراثی رو فروخته تا بره خارج از کشور، نشسته و سر هیچ ، داره با پدرش  تخته باز می کنه. بعبارتی تبدیل شده به نمونه ی جوان پدرش.

خوب بود.


چه معرفی کتاب شرم آوری شد!!! محاوره ای و دور از ادبیات!!!

روم به دیفال!


طلا بازی

امیرحسین شربیانی

نشرچشمه



- نویسنده،  مدیر سایت ( دوشنبه ) ست.


 

بهترین شکل ممکن

آخرین کتاب مصطفی مستور، به نحوی بزرگداشت دوستان دوران کودکی و نوجوانی اوست. او که پیش تر نیز از دوستان دوران کودکی اش در قصه هایش نوشته بود، در این کتاب اختصاصا ماجراهایی از مرگ و زندگی دوستانش را با خیال و قوه ی تخیل خویش در آمیخته و مجموعه ای خواندنی پیش رو گذاشته.

قطع، تعداد صفحات و نوع کاغذ کتاب، تجربه ای جدید از کتابخوانی را به خواننده می دهد.

کتاب به شش شهر می پردازد و ماجرای هر کدام از آدم های مهم نویسنده در یکی از این شهرها اتفاق می افتد.

عشق ، زندگی، مرگ، سفر ، رفاقت ، در هم تنیده و روان، در قصه های این مجموعه داستان، موج می زند.


بهترین شکل ممکن

مصطفی مستور

نشرچشمه




سلام

محوریت کتاب بر زندگی چند دوست روزنامه نگار که در دهه هفتاد دچار درگیری های شغلی و اجتماعی و سیاسی هستند، می چرخد. کتاب به سبک نامه نگاری روایت شده. ماجراها و اتفاقات در خلال نامه هایی که شخصیت ها به هم می نویسند، بیان می شود.

مینا و همسرش صالح به نوعی نقطه ی وصل این دوستان که اکثرا زن و شوهرند، هستند. هرکدام از دوستان مشکلش را یا به مینا یا به صالح می نویسند و راهنمایی می خواهند. ساناز نامزد امیر با تمام شکی که به چشم چرانی امیر دارد، سرو گوشش برای برانداز کردن مردان جوان محفل های دوستانه، می جنبد. امیر دور و بر رعنا خواهر مینا که بعد از قبولی در کنکور پزشکی از اهواز به تهران آمده  می گردد ، در حالی که رعنا دلبسته ی نوید، روزنامه نگاری که فعالیت های سیاسی دانشجویی هم دارد، شده. زهرا و مرتضی  بعد از آتش گرفتن کتابفروشی شان در نوشهر، راهی پایتخت شده اند اما مرتضی  از روزنامه اخراج می شود و بی پولی تاثیر عمیقی در گذران زندگی روزمره شان دارد. نگار زن سرخورده و منفعلی است که تحت سلطه ی مطلق شوهرش نادر، غرور و شخصیت اجتماعی و فردی اش لگدکوب شده اما در نهایت با فرار از ایران ، راهی برای احیای خود پیدا می کند. نادر خودکشی می کند. ساناز با نوید از ایران می گریزد و همان کسی است که در کنفرانس برلین، برهنه می رقصد و تصویرش از تلویزیون ملی ایران پخش می شود. فرزین هم یکی از افراد همین جرگه است که پول زیادی دارد و با پولش به فرار نگار و پرداخت هزینه های زندگی مرتضی کمک می کند. اوبه مقامی سیاسی تبدیل شده اما نمی تواند وارد ایران شود بنابراین خوش نشینی در فرنگ را به زندان و درگیری در ایران ترجیح می دهد.

ترکیب حوادث و شخصیت ها و اشاره هایی به توقیف روزنامه ها در دهه ی هفتاد ، اخراج و دستگیری خبرنگاران و تعطیلی جراید ،  انگ زدن به  هرکسی که حرفی در دهان دارد و زندان و سپس مرگ، مسایلی است که  سرتاسر کتاب را پر کرده. نام کتاب( سلام) نیز اشاره ی صریحی به روزنامه ی ممنوع الانتشار( سلام) در دهه هفتاد دارد.


سلام

تبسم غبیشی

انتشارات ققنوس






پاییز از پاهایم بالا می رود

دختری جوان همراه سایه اش وارد یک روستای دور افتاده می شود. او با سِمَت مدیر آموزگار مدرسه ی متروک روستا ، آمده و بیشتر از ممانعت پدر و مادر و اطرافیان،برای رفتن به این روستای دور از دسترس،  این سایه ی مرموز اوست که راهنمای زندگی اش است.سایه از ابتدای زندگی همراه او بوده. تا جایی که نمی داند  سایه ، سایه ی اوست یا خودش سایه ی آن سایه.

شباهت بیش از حد ظاهری و رفتاری دختر با خاله ی جوانش که  سالها قبل در شانزده سالگی ،ناگهان و به طرز مشکوکی گم شده و هیچ اثر و نشانی از او به دست نیامده باعث شده که از کودکی مدام با خاله ی گمشده مقایسه شود. با اسباب بازی های او بازی کند و لباس های او را بپوشد. او سایه ای از ناهیده ی گمشده است. حتی اسم او را یدک می کشد.

در روستا مردم با تعجب به او نگاه می کنند و به صراحت به شباهت میان او و دختری به نام ناری که در روزگاران گذشته در این روستا زندگی کرد و ناپدید شد اشاره می کنند. ناری لال بود و به سختی اسمش را به آنها فهمانده بود. سرهنگ او را پیدا کرده بود و به او پناه داده بود و در نهایت خبر از گم شدنش داده بود. ناهیده در خانه ی مخروبه ی به جا مانده از سرهنگ ، که دهاتی ها اسمش را خانه ی ارواح گذاشته اند، مستقر می شود. مردم معتقدند از خانه صدای ناله و گریه می آید، بس که ناری در آن خانه با زبان بی زبانی ناله کرده و ضجه زده. .سایه، و  ناهیده ی آموزگار با کنجکاوی و کنار هم گذاشتن ماجراها و آدمها ، رد پای ناهیده ی گم شده ی  سی سال پیش را در آن خانه ی متروک پیدا می کنند و  سرانجام گویی با پیدا کردن اسم کنده شده ی  ناهیده پشت در اتاقی که ناری در آن زندانی می شد، روح ناهیده ی گم شده آرام می گیرد و ناهیده ی آموزگار می تواند رها از سایه های همیشگی برای عشق و زندگی آینده اش تصمیم بزرگی بگیرد.

عشق سیاه و ناکام سرهنگ به مامان جان، قبل و پس از شوهر دار شدن مامان جان ( مادربزرگ ناهیده ی آموزگار) ، انتقام چرکینی را رقم می زند. او بعد از دزدیدن ناهیده ی لال، او را به این روستای دورافتاده آورده و ابتدا به مهربانی و شفقت و بعد با خشونت و تعرض  سعی در به دست آوردن او می کند.

زن های آبادی قصه های دردناکی از اذیت و آزارهایی که سرهنگ به ناهیده روا می داشت، برای تعریف کردن دارند.

ناهیده ی آموزگار عاشق سمجی دارد که به پشتوانه ی ثروت و  اسم و رسم و اصالت خانوادگی ، مورد تایید خانواده است اما دخترک مردد در تصمیم گیری ، در روستا به پسری برمی خورد که شاعران و نویسندگان صاحب نظر معاصر را می شناسد و حتی نمایشنامه نویسی می کند..

پاییز از پاهایم بالا می رود یک شاعرانه ی سرشار از عشق است. ترکیبی از  عشقهای بی دلیل، عشقی منتقم، عشقی سودایی، عشقی  پس زده و عشقی عاقلانه که نویسنده با در هم تنیدن زمان و مکان و آدمها در پاییزی پر برف و سرد که دسترسی به روستا را غیرممکن می کند، ارتباط میان آن عشق ها و ناکامی ها را معلوم می کند. نویسنده شخصیت ها را از چشم سایه ی ناهیده می بیند ، برایشان تصورات مخصوص به خودش را خیال پردازی می کند و به میل خودش گذشته و آینده ی آنها را می نویسد. سایه مثل یک ناخودآگاه هوشیار، آدمها را کنار هم می نشاند و رابطه ی بین آدمهای گذشته و حال را پیدا می کند. سایه نیرویی فراتر از خیال است. نوعی شعور لدنی است . هم اوست که  وقت سوهان کشیدن به قفل پستو، ناهیده را تشویق می کند و وقتی رازها از پرده بیرون افتاد، آرام می گیرد به تماشای ناهیده.


پاییز از پاهایم بالا می رود

لیلا صبوحی خامنه

نشرچشمه



زبان گل ها

در عصر ویکتوریا ( نیمه ی اول قرن نوزده) ، فرستادن پیغام با زبان گل ها از کارها و رفتارهای رایج اجتماعی بود. گویا همگان از رمز و نمادی که گل ها دارند باخبر بودند و پیام های مختلف خود را اعم از عشق و همدلی و حسادت و مردم گریزی و معصومیت و ... را از طریق فرستادن گل های گوناگون  به یکدیگر می فهماندند. هر گل نماد احساس و ویژگی روحی خاصی بود و دریافتن مفهوم آن به برقراری و مانایی روابط بین آدمها کمک می کرد.

ویکتوریا ، دخترجوانی است که از بدو تولد در پرورشگاه و بعدها خانه های گروهی بزرگ شده. پدر و مادرش شناسایی نشده اند .  او در برقراری ازتباط و اعتماد با آدمهای دیگر به شدت ناتوان است تا حدی که حتی  از تماس دست  دیگران با خودش برآشفته می شود. در کودکی بارها به خانواده های مختلف سپرده شده اما هیچ خانواده ای او را به فرزند خواندگی نپذیرفته و این موضوع بی اعتمادی او را به جهان پیرامونش، عمیق تر کرده. به اعتقاد او وقتی  مادرش او را از ابتدای تولد رها کرده  پس خانواده ها  هم کاملا حق دارند که او را رد کنند. زن میان سالی که باغ انگور  موروثی اش را اداره می کند او را  به خانه اش می آورد .بعد از ماه ها همزیستی و مقاومت، بالاخره ویکتوریا دلخوش به اقامت دایم در جایی می شود اما با اشتباهات کودکانه ای که منجر به نابودی  و سوختن می گردد، از الیزابت پس گرفته شده  و دوباره راهی خانه های گروهی می شود.

در هجده سالگی  بالاخره دریک  گلفروشی  موقت و پاره وقت کار می کند و زندگی اش کم کم راه اصلی اش را پیدا می کند.

انتخاب نام ویکتوریا برای دختری که به زبان گل ها واقف است،  نمادگرایانه است. در ابتدای یادداشت اشاره شد که زبان گل ها در دوره ی ویکتوریا رایج بود. ویکتوریا زبان و نماد گل ها را از الیزابت فراگرفته و با حسی درونی و ذاتی  ، لایه های درون آدمها را می بیند و گل های مناسب با روحیات شان را برایشان انتخاب و دسته می کند. کودکی بی ثبات و  آشفته ی او تا جوانی ادامه دارد. به راحتی از مغازه ها جنس می دزدد و شبهای زیادی در پارک می خوابد. باغچه ای که در پارک برای خودش درست کرده، به نوعی  ادامه ی پایبندی او به زمینِ زایاست. زمینی که از روزگار زندگی با الیزابت، به اهمیت آن پی برد.

ویکتوریا نمی تواند به کسی اعتماد کند، حتی باور ندارد که عشقی که به او هدیه می شود دوام داشته باشد. بیم و هراس از رفتارهای اشتباه گذشته، روی امروزش سایه انداخته و  از ترس پس زده شدن توسط گرانت، با فهمیدن موضوع بارداری، او را ترک می کند و  ماههای زیادی مخفی می ماند.او باور ندارد که اشتباهات بشری قابل بخشش هستند، برای همین خودش را مستحق هرنوع مجازاتی می داند و پیشاپیش خودش را از داشتن خوشی ها محروم می کند.

بی اعتمادی چنان در وجودش ریشه دوانده که برای به دنیا آوردن و رسیدگی به نوزاد در هفته های اول سختی و مشقت فراوانی تحمل می کند و با اجبار دیگران کمک آنها را قبول می کند. هرچندبا زایمان ، تحول غریبی در او  پا گرفته و خودش را به مادر ندیده اش نزدیک حس می کند اما در نهایت  خلا های فراوانی که در شخصیت ویکتوریا شکل گرفته  باعث رها کردن نوزادش می شود.

رفت و برگشت فصل های کتاب به کودکی و زمان حال، درک شخصیت آسیب دیده ی ویکتوریا را قابل قبول کرده. نویسنده به زبانی روان و آسان فهم و ساده، زندگی  کودک درمانده ای را به تصویر می کشد که از همان ابتدای تولد خواسته نشده و ردپای این نخواستن ها تا جوانی او را دنبال کرده و باورهایش را رقم زده. او را به موجودی تبدیل کرده که حتی حاضر نیست به خاطر نوزادی که در بطن خودش رشد کرده، سختی را تحمل کند و به بهانه ی  اینکه مادر کاملی نیست، او را رها می کند.

تصویرسازی  بی نقص ونسا دیفن باخ از باغ انگور و مزمزه کردن انگورهای رسیده و نارس، لحظات نفس گیر زایمان  و  آتش سوزی، اجازه نمی دهد کتاب را زمین بگذاری  .

شخصیت پردازی شخصیت ویکتوریا ، باورپذیر است و خواننده در عین اینکه از راحت طلبی  بی رحمانه ی او در قبال نوزادش، به خشم می آید، اما به او حق می دهد.



زبان گل ها

ونسا دیفن باخ

آموت




جلبک

بُنشاد سروری به جز اسم زیبا و خاصش هیچ چیز قابل توجه و دوست داشتنی ای در زندگی ندارد. در تمام چهار فصل کتاب، بی اعتنا به قوانین جهان هستی، آدم ها و رفتارهاشان را با بی قیدی خصمانه ای نقد می کند. فرقی نمی کند آدم مورد نظرش مادر و خواهرش است یا پسر شکم گنده ی موفرفری ای که عاشقش شده.

او دانشجوی تئاتر است و برای تامین شهریه ی دانشگاه توی تولیدی لباس دنبال سوراخ ها و زدگی های لباس می گردد تا آنها را با چسب پرکنند و بفرستند توی بازار. حمید آقا صاحب تولیدی معتقد است زندگی یعنی سوراخ و شاید بخاطر همین عقیده است که بعد از پی بردنِ اتفاقی بنشاد به رابطه ی پرخطر او و شماره ی صفر  ( که ارشد تولیدی است) توی اتاق راه پله ، سوراخ بزرگتری توی زندگی این دختر جوان درست می کند و به بهانه ی رد کردن سوراخ های لباس، او را اخراج می کند.

بنشاد از شادی فقط اسم ریشه دارش را یدک می کشد. هرگز در زندگی اش شادی نکرده. مرگ پدر معتاد و زندگی فقیرانه با مادری خانه نشین که چشم به درآمد دختر بزرگترش- بُژنه-  دارد و مدام در حال چک کردن هزینه هایآب و برق و تلفن و خورد و خوراک و ... است، جایی برای شادی باقی نمی گذارد.

بنشاد حتی حس عاشقی کردن را هم بلد نیست تجربه کند.گویا اصلا به تمام دل نداده ، بلکه همراه بودن با پسرک را نوعی اثبات وجود می بیند.. در تمام جملاتی که امیر را توصیف می کند او را با عیوب بزرگی که قابل انکار نیست، توصیف می کند. عشقی که از بازی کردن با محتویات بینی امیر در امتداد خط نور دستان بنشاد شروع شده و تا تفویض بکارتش به امیر که با زیرکی به داستان کوتاه خواندن با هم، تعبیر می شود. امیر از بالا به بنشاد نگاه می کند. با پرسیدن سوالاتی که جوابی ندارند؛ او را تحقیر می کند. یاد نگرفتن آدرس ها، بی اطلاعی از سبک های داستانی و هرچیز ساده ای را که با سکوت عمدی بنشاد همراه می شود، دلیل خوبی برای افاضه ی فضل اوست. امیر کلکسیونی از اشیای دخترانه دارد. گل سر،سنجاق سینه،  لنگه گوشواره، انگشتر و ...  . بنشاد اینها را دیر می فهمد اما همچنان در چنبره ی یک وابستگی بیمارگونه ، هنوز می خواهد با امیر داستان کوتاه بخواند.

فقر در زندگی خانوادگی اش بیداد می کند. بنشاد ساعتها بعنوان مدل جلوی گرافیست های مبتدی ژست می گیرد و بازنویسی رمان های قدیمی عامه پسند را برای کسب درآمد تقبل می کند و از به هم چسباندن تکه های کتاب های مردم داستانی چهل تکه و جدید درست می کند و تحویل ناشر نان به نرخ روزخور می دهد.   خواهرش در بیمارستان، نخ های بخیه را می دزدد و از طریق مادر در بازار آزاد می فروشند تا خرج زندگی شان کنند.

همه ی افراد خانواده زندگی جلبک گونه ای دارند و فقط در محدوده ی خورد و خوراک و پوشش اولیه ، گرد هم می چرخند. امیدی به بهتر شدن اوضاع ندارند و نمی توانند از پس خرج های اضافی بربیایند.

جلبک یک رئالیست اجتماعی  با رویکردی اگزیستانسیالیستی به طنز سیاه است. کمبودها و مشکلات جاری در  زندگی قشر غالب اجتماع ، در برهه ای که تقریبا تمام جهان در بحران اقتصادی غرق شده، از زاویه دید یک دختر جوان که به شدت به عرض اندام و یک زندگی شاد و بی دغدغه نیاز دارد، بیان می شود.

بی تفاوتی غریب بنشاد به وقایع اطرافش، شبیه نوعی بی حسی موضعی نسیت به درد است. شبیه سِر شدن از درد زیاد. برایش مهم نیست که سرش را توی گردن فرو ببرد تا قدش از قد امیر بلندتر نباشد و امیر این را نفهمد و او را برای آهسته راه رفتن شماتت کند. آسودگی بعد از باد معده عمیق تر از عاشقی و عواطف فیمابین خانوادگی ست. خدا فقط توی کمد دیواری عمیق و بزرگ اتاق هست و فقط به این درد می خورد که نوزده اسفند کاری کند که دخترک مثل خودکار قرمزِ سر و ته مانده، جوهر قرمز نشتی بدهد و ترس از بارداری را زائل کند.  از احتمال مرگ مادر و خواهر، طوری حرف می زند انگار که بخواهد لباس عوض کند. حب تریاک یادگار پدر تنها چیزی است که او را در هجوم اندوه، تسکین می دهد.

در این نوع زندگی دزدی رذالت نیت بلکه راهی است برای برطرف کردن نیازها. دزدی بژنه از بیمارستان، دزدی بنشاد از آقای قاف که به او اعتماد کرده و برگه ی دستنویسش را به او سپرده تا به ناشر تحویل دهد. دزدی از رمان ها و داستان های مردم برای خلق یک رمان جدید. دزدیدن کلید امیر و بی اجازه وارد شدن به خانه اش. کیفیت دزدی متفاوت است اما در ماهیت، همه یکی هستند. دزدی با خیال راحت از حقوق مسلم دیگران برای رفع نیازهای خود.

زبان کتایون سنگستانی ، آسان خوان و روان است. شرح دغدغه های یک دانشجوی تنگدست تئاتر و امیدها و ناامیدی های خاص این رشته، تلفیق دانش ادبیات نمایشی با لایه های زندگی واقعی شخصیت های قصه، از جلبک، ترکیبی خواندنی و قابل اعتنا می سازد. داستانی که علیرغم تلخی و گزندگی، تحسین برانگیز است.


جلبک

کتایون سنگستانی

نشرچشمه

نشرچرخ




دنیای کوچک دن کامیلو

دنیای کوچک دن کامیلو یا طنزی بسیار قوی و ترجمه ای روان، خواننده را بر سر شوق می آورد.

دن کامیلو کشیش یکی از قصبات کوچک ایتالیاست. پپونه شهردار شهر و نماینده ی کمونیست های چپ است. تقابل رفتارها و حرکات دن کامیلو و شهردار نماد تقابل مذهب و چپ گرایی در جامعه ی بعد از جنگ جهانی دوم در ایتالیاست.

لجبازی ها ، زیر آب زنی ها، کارشکنی ها ی آن دو علیه یکدیگر، ماجراهای خواندنی و طنزی ایجاد می کند که در عین  تصویر ظاهری، در لایه های زیرین، بیانگر اختلافات و تقابل میان این دو فرقه است.

مسیح در هیات یکی از  مجسمه های داخل کلیسا، با دن کامیلو حرف می زند و دن کامیلو انتقام جویی ها و کارشکنی های خود علیه شهردار را با مشاوره گرفتن از مسیح و با روش طنز آلود خاص خود، پاسخ مثبت گرفتن از مسیح،  انجام می دهد. می توان گفت مسیح در واقع همان وجدان دن کامیلوست که بعد از هر کار ناروا او را مواخذه کرده و پس از انجام هر کار انسانی او را تایید می نماید.


دنیای کوچک دن کامیلو

جووانی گوارسکی

کتابسرای بابل


بخشی از کتاب:


 سپاسگزار خداوند باشیم که خورشید را خیلی بالاها در آسمان بند کرده است ، در غیر این صورت یکی پیدا می شد خاموشش کند به این بهانه که یک رفیق حزب مخالف ، خیلی عینک دودی می فروشد .




- از آنجایی که نسخه ی  pdf اسکن این کتاب رو خوندم، اسم ناشر چندان واضح نبود. بعدا حتما اسم ناشر رو اضافه می کنم