پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

زبان گل ها

در عصر ویکتوریا ( نیمه ی اول قرن نوزده) ، فرستادن پیغام با زبان گل ها از کارها و رفتارهای رایج اجتماعی بود. گویا همگان از رمز و نمادی که گل ها دارند باخبر بودند و پیام های مختلف خود را اعم از عشق و همدلی و حسادت و مردم گریزی و معصومیت و ... را از طریق فرستادن گل های گوناگون  به یکدیگر می فهماندند. هر گل نماد احساس و ویژگی روحی خاصی بود و دریافتن مفهوم آن به برقراری و مانایی روابط بین آدمها کمک می کرد.

ویکتوریا ، دخترجوانی است که از بدو تولد در پرورشگاه و بعدها خانه های گروهی بزرگ شده. پدر و مادرش شناسایی نشده اند .  او در برقراری ازتباط و اعتماد با آدمهای دیگر به شدت ناتوان است تا حدی که حتی  از تماس دست  دیگران با خودش برآشفته می شود. در کودکی بارها به خانواده های مختلف سپرده شده اما هیچ خانواده ای او را به فرزند خواندگی نپذیرفته و این موضوع بی اعتمادی او را به جهان پیرامونش، عمیق تر کرده. به اعتقاد او وقتی  مادرش او را از ابتدای تولد رها کرده  پس خانواده ها  هم کاملا حق دارند که او را رد کنند. زن میان سالی که باغ انگور  موروثی اش را اداره می کند او را  به خانه اش می آورد .بعد از ماه ها همزیستی و مقاومت، بالاخره ویکتوریا دلخوش به اقامت دایم در جایی می شود اما با اشتباهات کودکانه ای که منجر به نابودی  و سوختن می گردد، از الیزابت پس گرفته شده  و دوباره راهی خانه های گروهی می شود.

در هجده سالگی  بالاخره دریک  گلفروشی  موقت و پاره وقت کار می کند و زندگی اش کم کم راه اصلی اش را پیدا می کند.

انتخاب نام ویکتوریا برای دختری که به زبان گل ها واقف است،  نمادگرایانه است. در ابتدای یادداشت اشاره شد که زبان گل ها در دوره ی ویکتوریا رایج بود. ویکتوریا زبان و نماد گل ها را از الیزابت فراگرفته و با حسی درونی و ذاتی  ، لایه های درون آدمها را می بیند و گل های مناسب با روحیات شان را برایشان انتخاب و دسته می کند. کودکی بی ثبات و  آشفته ی او تا جوانی ادامه دارد. به راحتی از مغازه ها جنس می دزدد و شبهای زیادی در پارک می خوابد. باغچه ای که در پارک برای خودش درست کرده، به نوعی  ادامه ی پایبندی او به زمینِ زایاست. زمینی که از روزگار زندگی با الیزابت، به اهمیت آن پی برد.

ویکتوریا نمی تواند به کسی اعتماد کند، حتی باور ندارد که عشقی که به او هدیه می شود دوام داشته باشد. بیم و هراس از رفتارهای اشتباه گذشته، روی امروزش سایه انداخته و  از ترس پس زده شدن توسط گرانت، با فهمیدن موضوع بارداری، او را ترک می کند و  ماههای زیادی مخفی می ماند.او باور ندارد که اشتباهات بشری قابل بخشش هستند، برای همین خودش را مستحق هرنوع مجازاتی می داند و پیشاپیش خودش را از داشتن خوشی ها محروم می کند.

بی اعتمادی چنان در وجودش ریشه دوانده که برای به دنیا آوردن و رسیدگی به نوزاد در هفته های اول سختی و مشقت فراوانی تحمل می کند و با اجبار دیگران کمک آنها را قبول می کند. هرچندبا زایمان ، تحول غریبی در او  پا گرفته و خودش را به مادر ندیده اش نزدیک حس می کند اما در نهایت  خلا های فراوانی که در شخصیت ویکتوریا شکل گرفته  باعث رها کردن نوزادش می شود.

رفت و برگشت فصل های کتاب به کودکی و زمان حال، درک شخصیت آسیب دیده ی ویکتوریا را قابل قبول کرده. نویسنده به زبانی روان و آسان فهم و ساده، زندگی  کودک درمانده ای را به تصویر می کشد که از همان ابتدای تولد خواسته نشده و ردپای این نخواستن ها تا جوانی او را دنبال کرده و باورهایش را رقم زده. او را به موجودی تبدیل کرده که حتی حاضر نیست به خاطر نوزادی که در بطن خودش رشد کرده، سختی را تحمل کند و به بهانه ی  اینکه مادر کاملی نیست، او را رها می کند.

تصویرسازی  بی نقص ونسا دیفن باخ از باغ انگور و مزمزه کردن انگورهای رسیده و نارس، لحظات نفس گیر زایمان  و  آتش سوزی، اجازه نمی دهد کتاب را زمین بگذاری  .

شخصیت پردازی شخصیت ویکتوریا ، باورپذیر است و خواننده در عین اینکه از راحت طلبی  بی رحمانه ی او در قبال نوزادش، به خشم می آید، اما به او حق می دهد.



زبان گل ها

ونسا دیفن باخ

آموت




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.