پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دخترهای سبز

رو به آفتاب می نشانم شان، شاید دوست داشته باشند برنزه باشند. اینقدر سفید ِسفید ِ  پنیری هم خوب نیست دیگر.

رنگ از رخ شان پریده در بی نوری زمستان.





اعتراف عاشقانه

زنی که یک کتاب نارنجی را مثل جان، به خودش چسبانده بود و توی  BRT تا جای مناسبی برای ایستادن، پیدا می کرد، طوری که مجبور نباشد دستش را به میله بگیرد،  لای کتاب را باز می کرد و چند صفحه می خواند و لبخند می زد و باز هم لای کتاب را باز می کرد و چند صفحه می خواند و  ذوق ته چشم هایش  غروب رو به تاریکی رفته را روشن می کرد، همانی که یک اتوبوس از شوهرش جا ماند و با فاصله ی یک اتوبوس به پارکینگ رسید و توی ماشین، باز هم با کتاب نارنجی دل می داد و قلوه می گرفت، من بودم.

دیوانه نبودم. عاشق بودم.



روزهای بدو بدو

از این سرهر تا اون سر شهر

حتی از این شهر  به اون شهر ...

خستگی زیاد داره ، اما لذت بخشه.

من از خرید خسته نمیشم. از خرید عید اصلا و ابدا خسته نمیشم. خیلی هم عاشقشم

هوا هم که بهاری باشه و دلچسب.... چه شود !

بله!



وقتی بهار میاد

یکی از دخترها یک شاخه پر از شکوفه آورده گذاشته روی میز، توی دفتر دبیران

میگم: چرا این شاخه ی پر از شکوفه رو شکوندی؟ دلت اومد؟

گفت:

-خانوم...داداشم داشت شاخه ها ی درختای باغ مونو هرس می کرد. این شاخه جزو اضافی ها بود. من نشکوندمش.

-این وقت سال ، اونم با شاخه های پر شکوفه، هیشکی درخت هرس نمی کنه ها!!!


خلاصه بهار اینجوری اومد به دفتر مدرسه ی ما





همین روزها تموم میشه مامان

دوهفته و چند روز بعد، همه چی تموم میشه مامان...

راحت میشی مامان...

قربونت بره مامان !




- تا الان نگذاشته کسی روی گچش نقاشی بکشه

فقط خودش روزها رو چوب خط می کشه و هفته ها رو می شماره.




در حال استراحت

چنان پا روی پا انداخته که انگار تا ابد فرصت داره استراحت کنه

خبر نداشت که باید خرد بشه و کمک کنه سوپ جو ی دوشنبه شب هفته ی قبل رو خوشمزه سازی بنماید!!




اقای دکترمون

پسرک  از دیروز یکسره دارد دندان  مت بیچاره را می تراشد و پر می کند و جارو برقی توی دهانش می گذارد!

آقای دکتر به لوله ی ساکشن گفت جارو برقی ، تا فضا را دوستانه کند و حالا پسرک مدام جارو برقی می اندازد توی دهان بسته ی مت!!!


-آقای دکتر و دو تا خانم دستیارش ، بالای سر پارسا بودند. به من هم گفتند روبروی یونیت بایستم که پسرک مرا ببیند و نگران نشود. .  دکتر آمپول بی حسی را زیر صندلی قایم کرد . با یک دستش چشم پارسا را پوشاند و با دست دیگرش آمپول را زد و مدام هم گفت : (اون اسپری بی حسی را بده من بزنم به دندون این پسر باحال که دردش نگیره! ) فکر می کرد اگر بگوید دارم روی دندانت اسپری می کنم پسرک از درد سوزن، متوجه آمپول نمی شود.

در حین کار ، دکتر و دو تا خانم مدام عددها را از یک تا ده شمردند. عمدا اشتباه می شمردند ( بعد از سه چیه؟ هشت؟ نه... نه... شما بلد نیستی. بعد از سه ، دوازده میاد. نه ... نه... میشه چهار. شما بلد نیستی).تلاش شان برای بازی اعداد برای من خنده دار بود. اما پارسا با چشم های باریک شده و نگاه جدی ، شاهد بازی شان بود. هر آن منتظر بودم که ساکشن را از توی دهانش بیرون بکشد و بگوید: ( آقای دکتر میشه کارت رو زودتر تموم کنی. من حوصله ی این بچه بازی ها رو ندارم!! )



یلدا

یلدای 94




یه نفر هم هست که قبل چیده شدن میز ، ناخنک می زنه!



موقع عکس گرفتن هم ناخنک می زنه!




دلخوشی

دلخوشی های کوچک زندگی



دلخوشی سنجاب کوچولوی مامانش

خدا می دونه چندبار نوک تیز پوست های فندق توی اتاق خواب پسرها کف پای منو زخمی کرده.

حالا هی بهشون بگو توی آشپزخونه فندق بشکنید و بخورید. توی اتاق ها نبرید!




سرگرمی

سرگرمی این روزهای سرد