پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

از عاشقانه ها

 

این همه پتانسیل برای عاشقی کردن



یک بخشی از عاشقانه جان.

بدجنسی می کنم،  عکس آن یکی بخش های جیگر را نمی گذارم




لحاف هم می دوزیم !!



می نویسم

به جامدادی بنفش گل گلی ام نگاه می کنم، آه می آید  می رود.

به کتاب آبی کت و کلفت سیمی نگاه می کنم، آه می آید و می رود.

به سی دی هایی که جا دادام کنار کتاب های توی قفسه ی کنار کامپیوتر، نگاه می کنم، آه می آید و می رود.

در موردش می نویسم. می نویسم.

فعلا سینه ام پر شده از آه های کوتاه و اندوهناک !





زیبارویان

حیران از این همه زیبایی و صُنعت پروردگار


آخرین عکس

آخرین عکس ها چه حجم عظیمی از اندوه را به دل آدم می ریزد. چه حجم عظیمی!

آخرین روزهای اردیبهشت بیست و چندسال قبل، آخرین امتحان سال دوم دبیرستانم، حیاط درندشت خانه اجاره ای مان در اهواز:

بابا ظاهرا یک حلقه فیلم خام بین وسایلش پیدا کرده بود. دوربین لوبیتل روسی اش  را آورد. فیلم را توی دوربین انداخت. چهار در تاشوی  بالایی را باز کرد. ما ایستاده بودیم .من و مامان و دخترها و رضا.پشت مان پیکان مغز پسته ای بابا بود. پشت به صندوق عقب ماشین ایستاده بودیم. بابا حاضر می گفت و عکس می گرفت. شاید یکی دوتا را هم روی سه پایه گرفت و خودش هم کنارمان ایستاد. یکی دوساعت بود که از مدرسه آمده بودم. موهام هنوز وز وزی زیر مقنعه را داشت. با رضا دعوا کرده بودم انگار. اخم می کردم توی عکس ها.حلقه فیلم تمام شد و ما از هرم گرمای جنوب، خزیدیم زیر سرمای کولر گازی.

چندماه بعد برگشتیم گنبد. رضا همراه مان بود. توی آمبولانس .

عکسی که برای مراسم ختم رضا داده بودیم بزرگ کنند ، آخرین عکس پرسنلی اش بود که برای مدرسه انداخته بودند.عکسی که هم رضا بود هم نبود. بچه تر از رضای همان موقع بود.

چندسال بعد بابا ناگهان یادش افتاد که توی دوربین لوبیتلش هنوز همان حلقه فیلم باقی مانده. من دیگر توی آن خانه نبودم. تلفنی بهم خبر دادند که بابا فیلم را برده و داده ظاهر و چاپش کنند. مامان طوری حرف می زد انگار رضا دوباره زنده شده بود و برگشته بود توی خانه. طوری از خنده هایش توی عکس می گفت که انگار کنارش نشسته و دارد بهش لبخند می زند.ولوله افتاده بود توی جانش.

عکس ها را بعدا دیدم.  یک سری ازشان برای خودم چاپ کردم.تار بودند. آنقدر که نتوانی بفهمی کی خندیده و کی اخم کرده. فقط سایه ای از ماها معلوم بود. خودمان می دانستیم کدام سایه کیست.

صاحب عکاسی گفته بود اگر همان سال عکسها را چاپ می کردیم, عکسها بدون مشکل و شفاف در می آمدند. و این اندوه بزرگی به همه مان داده بود که آخرین عکس های رضا را دستی دستی از دست داده بودیم.

از صبح، فضاهای مجازی پرشده از آخرین عکسهای سربازانی که اتوبوس مرگ آنها را به سفر ابدی برده.به آخرین عکس ها فکر می کنم. اخرین عکسهای آدمها در موقعیت های مختلف.

آخرین عکس من کدام عکسم خواهد بود؟



از دلخوشی

دوستی توی نظرات در مورد خیاطی سوال کرده بود. منم که معطل تا یکی حرف از دلخوشی هام بزنه تا دلم بره.

گفتم اینها رو بذارم توی وبلاگ جان.


ایشون مانتوبا قد معمول شدن


ایشون  و مشکی همین طرح هم ، هم مانتوی بلند شدن

کتاب های نمایشگاه 95

نشرآموت:

من پیش از تو / جوجو مویز

پس از تو / جوجو مویز

لالایی ها / الهه کاظم پور

من از گردنم بدم می آید / نورا افرون

زبان گل ها / ونسا دیفن باخ

لی لا لی لا / مارتین زوتر

آدم های روستایی خوب / فلانر اوکانری

همسر خاموش / ای اس ای هریسون

افسانه ی پسرک / فریبا کلهر

کشور ده متری / فریبا کلهر




نشر چشمه :

سرخ ِسفید / مهدی یزدانی خرم

خون مردگی / الهام فلاح

چرک / فلامک جنیدی

جایی به نام تاماساکو / فلامک جنیدی

پاییز فصل آخر سال است / نسیم مرعشی

پاییز از پاهایم بالا می رود /لیلا صبوحی خامنه

جامه دران /ناهید طباطبایی

بی باد، بی پارو / فریبا وفی

طلا بازی / امیرحسین شربیانی

نئو گلستان / پدرام ابراهیمی



نشر ققنوس و هیلا :

ملت عشق / الیف شاکاف

زندگی منفی یک / کیوان ارزاقی

چهره برافروخته / مرتضا کربلایی لو

وقتی سروها برگ می ریزند / فهیم عطار

سلام / نسیم غبیشی

قطار دهلی بمبئی / فریده خرمی

من آلیس نیستم ولی اینجا خیلی عجیبه / فریده حسینیان تهرانی

سامار / الهام فلاح



نشر کتاب نیستان / نشر افق / نشر ماهی

جذابیت عشق / تورج زاهدی / کتاب نیستان

گودی / جومپا لاهیری / نشر ماهی

بی نازنین / کیوان ارزاقی / نشر افق



نشر هیرمند:

دوره ی شش جلدی افسانه های ایرانی  / محمد قاسم زاده

افسانه های کهن ایرانی / محمد قاسم زاده


از دلخوشی ها


- می تونم تموم این گل ها رو از گلفروشی بخرم و بیارم شیک و خوشگل و زیبا بذارم این طرف و اون طرف خونه.فوقش یه گلدون عوض کنم. اما اینکه خودم قلمه بزنم. خودم بذارم ریشه بزنه. خودم بکارم توی گلدون و هرروز نگاهشون کنم که قد بکشن و بالا بلند بشن، با هیچ گلدون آماده ای برابری نمی کنه برام. مخصوصا که بعضی ها رو از باغچه ی مامان بزرگ نیکا یا پاجوش گل های مامان آورده باشم. از گنبد تا اینجا.

عاشقانه به سانسوریا نگاه می کنم که قد بکشه و زیبا و رعنا بشه. عکس پایین سمت راست



-لیوانه داشت می رفت جزو  قازورات.  ترک ترک  شده بود. نمی شد دیگه چای خورد باهاش. وقتی گفت لیوانو خالی کن. بندازش بره. بی اراده گفتم: نندازش دور . بده ش به من. گلدونش می کنم. با تعجب نگاهم کرد. تهش سنگ ریختم. روی سنگها ، خاک. کاکتوسی که یک ساله باهامه رو کاشتم. دور تا دورشم دوباره سنگ ریختم. بعدا با خودم گفتم چه کاری کردم من! 



-باز من لیوان سفالی دیدم و دلم رفت. نه..واقعا اینا ماه نیستن؟ عین قابلمه های قدیمی ان. اصلا عین ظرف عسل توی کارتون ها نیستن؟ هستن خب.

تازه دو تا خواهان دیگه هم پیدا کردن. باید دوتا دیگه هم بخرم!



-ترجمه ی بلندی های بادگیر و کلاس زبان و آفتاب دلخواه که از پنجره می تابه روی فرش خوشگل مطبخم توی فضایی به عرض نیم متر ، دراز می کشم و کتاب می خونم و چای می خورم. اون ورم گلدونای گنده ی جلوی پنجره ست. این طرفم پایه های میز و صندلی! روایت داریم گاهی هم  خوابم برده و دو ساعت خوابیدم  و اهالی بیدارم نکردن. بلکه بهم خندیدن که رفتم اونجا خوابیدم!


بچه قورباغه های لولو خورخوره!

آقای پدر با گچ و بطری آب بزرگ و کوچک، قالب گرفت و یک جامدادی گچی درست شد.

من با گواش آبی و قرمز طرح یک حوض فیروزه و ماهی قرمز برای جامدادی نقاشی کردم.

پسرک بعد از تمام شدن کار گفت:

-اینا ماهی قرمزن؟ ماهی قرمزن؟ نه نیستن. اینا لولو خوره ان. من اینو نمی برم مدرسه. آبروم میره.

بعد از یکی دوساعت آمد و گفت:

-ببخشید حرف بدی زدم. ممنون که جامدادی رو برام درست کردی. من تازه متوجه شدم اونا چی ان. اونا بچه قورباغه ان. بازم ممنون!

یکی از تکالیف درس علوم شان درست کردن جامدادی با گچ بود. برایش درست کردیم و دستمزدمان شد حرفهای بالا.

صبح که برای خوردن صبحانه بیدارش کردم گفت:

-دیشب یه خواب دیدم مامان. خواب دیدم یه ماهی قرمز افتاده روی زمین ، داره می میره. توی دستم گرفتمش که نجاتش بدم. بعد انداختمش توی یه لیوان آب. حالش بهتر شد.اما جاش تنگ بود. یکی از قابلمه های تو رو برداشتم. توش آب ریختم ماهیه رو انداختم توش. بعدش حالش خوب خوب شد.خوابم خیلی عجیب بود ...نه؟

گفتم:

-فکر می کنی چرا این خوابو دیدی؟

-نمیدونم. تو بگو

-چون دیشب به ماهی قرمزای من خندیدی گفتی قورباغه. برای همین ماهیه اومده توی خوابت که بهت بگه : عزیزم من ماهی ام نه قورباغه!


-بخش شیطان رجیمِ  روحم دارد بندری می رقصد که بچه  را دچار عذاب وجدان کردم!!!



پرتقال خونی فروش گنبدی


فکر کردین اگه من  توی گنبد ، یه وانت ببینم که پرتقال خونی می فروشه...همین طور بی تفاوت از کنارش رد میشم؟

هان؟

نخیر...زهی خیال باطل...

میرم جلو و از فروشنده ی محترمش درخواست می کنم که کتابمو  با پرتقال خونی ها آشنا کنم و عکس یادگاری بندازم. و بعد هم از خودشون در کنار کتاب و پرتقال ها...

بله!

اگه مایل بودین به اینستاگرام کتابخوار  ( ketaabkhaar)  برید و به این عکس که با کلی حجب و خجالت و اینا گرفته شده، رای بدین.


https://www.instagram.com/ketaabkhaar/







ابرها

ابرها آنقدر نزدیک به زمین بازیگوشی می کردند که جز نگاه کردن و غرق لذت بهشتی شدن، کاری ازت بر نمی آمد.

بغض کرده بودم و نم اشک نمی گذاشت با تمام وجودم ابرهای پنبه ای رو نگاه کنم. گفتم:

-تا کی باید چشم بدوونیم که می آییم توی این هوا نفس می کشیم و دیگه از آلودگی و سرب و دوده نمی ترسیم؟ تا کی؟

گفت:

-انشالله میشه. ناامید نباش. میشه.

فکر کردم چرا تا وقتی که توی این هوا نفس می کشیدم و همین ابرها را اینقدر نزدیک به زمین می دیدم؛ متوجه شان نبودم . نمی دیدم شان. چرا دلم را نمی برد؟ چرا درس و مشق و دانشگاه برایم اینقدر مهم بود که فکر می کردم فقط با رفتن و دور شدن می توانم از عهده اش بربیایم. چرا وقتی مدام از آلودگی و کم بودن اکسیژن حرف می زنم بقیه با پوزخند نگاهم می کنند . قدر این همه بهشت را نمی دانند؟

مگر من می دانستم؟

خیلی دلم می خواهد یه خانه ی معمولی با یک حیاط - که خودم سحر انگیزش خواهم کرد - توی این فضا داشته باشم. دور از هیاهوی شهر. دور از صدای آهن های چرخ دار. دور از نگرانی های سربی.توی یک روستای تمیز و شمالی...





و بالاخره

مگه میشه این کتابها رو به این همه زیبایی آلوده نکرد؟

نمیشه خب !