پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

گل کاغذی


می دانستم اول وقت که بروی امکان پذیرشت هست. منشی روی ترش کرد و گفت : دوشنبه ی هفته ی بعد! اخلاق گند منشی را بارها با خودم و دیگران دیده بودم. اما جای امیدواری را باز گذاشتم که شاید راه بدهد و بگذارد ویزیت شوم .

وقت رفتن گاری گلفروش را در خیابان دیده بودم. یک  دلبر خوش آب و رنگ روی گاری عشوه می فروخت . قیمت پرسیده بودم و به سمت مطب، پیاده رفته بودم . دمغ و اخمو از مطب بیرون آمدم. پیاده رو را گرفتم و راه افتادم.

از سال های دبیرستان که یکی از دیوارهای حیاط مدرسه ی بنت الهدی خرمن بزرگی از گل کاغذی سرخابی را به دامن می کشید، به این گل دل باخته بودم. انرژی و شادی رنگ های تند دیوانه ام می کنند.

یکبار از بازارچه ی کنار صحن  شاه عبدالعظیم ،یکبار از جمعه بازار گنبد جان و یکبار از نمی دانم کجا ، گلدانش را خریده بودم و توی باغچه کاشته بودم. هربار پاییز بود و هربار به سرمای زمستان نرسیده، گلکم مرده بود . شیدایی برایش آنقدر زیاد بود که خاله برایم ساقه ای از گل سرخابی اش خوابانده بود و به خواستگاران رنگ به رنگش گفته بود : ( این گل مال پریه! به کسی نمی دم). نفهمیدم گل بالاخره به چه کسی رسید، اما حسرتش همچنان به دلم بود.

وقت ناامید برگشتن از مطب ، رفتم و رفتم و رفتم تا رسیدم به گاری گلفروش. گلدان کاغذی را زیر بغلم زدم و مست و شیدا برگشتم خانه .



پریسا آمد


خانوم زبان سوم راهنمایی خیلی ازش تعریف می کرد. می گفت عالی جواب دادی. عالی ترجمه کردی. عالی نوشتی. در حالی که من و بقیه متوجه فرق جوابهای اون و خودمون به سوال های امتحان نمی شدیم .انگار کاملا مثل ما جواب داده بود.

من برگشتم گنبد. اون موند اهواز. چندسالی بخاطر شغل پدرش ساکن دبی شدن . از فیلیپینی ها و عرب ها و پاکستانی هایی که آواره ی دبی بودن برام می نوشت . دوباره برگشت به موطن خودش، اهواز . دانشگاه ،زبان قبول شد. من بچه دار شدم و گمش کردم. آدرس های من عوض نشده بود. پس منطقی بود که منتظر بمونم تا دوباره سراغی ازم بگیره. اما نگرفت. اسمشو سرچ کردم. دنبالش گشتم. سراغشو گرفتم، اما خبر و اثری ازش نبود. بهترین حدسم این بود که از ایران رفته و اونقدر گرفتاره که فرصتی برای فکر کردن به یک دوستی یکساله و ادامه ی چند ساله ش نداره .

توی نمایش دهه فجر همبازی بودیم . در مورد مامان و باباش زیاد برام تعریف می کرد. عاشق مامانش بودم که می گفت هرروز با یک شیرینی جلوی در می ایسته تا به محض ورود پدرش، شیرینی رو همراه یک بوس لوس( اینو خودش می گفت) بذاره دهن باباش.

دبیرستان مون یکی نبود. ما خونه عوض کرده بودیم . اتفاقی توی یکی از کلاس های متفرقه ی تابستون دیدمش. یکبار هم توی مسابقه ی والیبال توی سالن ورزشی دیدمش. مدرسه هامون ماها رو برده بودن برای تماشای مسابقات والیبال بین مدارس.وسط هیاهوی مسابقه شروع کردیم به حرف زدن .یکبار هم اومد دبیرستان من. ساعت بیکاری مون بود. توی یک کلاس خالی نشستیم به دل و قلوه دادن و حرف زدن .

نامه هاش توی ذهنم مونده بود. یکبار از یک خواننده ی عرب براش نوشته بودم و اون عکس بریده ی اون خواننده رو از مجلات عربی بریده بود و برام پست کرده بود. عکس سیمون رو فکر کنم هنوز لابلای نامه های قدیمی دارم .می گفت تعجب می کنم که ازش خوشت اومده. این زن یکی از منفورترین خواننده های بین اعرابه. چون منتقد رفتارهای فرهنگی و اجتماعی شون هست .

دنبالش گشتم و نبود .دوست داشتم دور و برم باشه. نبود!

امروز بهم پیام داده بود. شاعرانه و متفاوت . نوشته بود مطمئنه که نمی شناسمش. نمی دونست که این همه سال با اسم و فامیلش چه سرچ ها که نکردم .کجاها که دنبالش نگشتم .

کلی با هم حرف زدیم. اسم خواهرش یادم بود. تعجب می کرد . کلی حرف زدیم. تمام مدت نیشم به پهنای صورتم باز بود. عجیب تر اینکه که هشت ساله بیخ گوشم زندگی می کنه و من بی خبر بودم. بیخ گوشم یعنی دقیقا چند خیابون فاصله با یکی از دوستانی که خونه ش رفته بودم. این همه نزدیکی. این همه دوری!

اونقدر توی ذهنم به خوبی و نیکی موندگار شده بود که اسمش رو روی یکی از چیزهای دوست داشتنی م گذاشتم .چیزی که اگه ببینه مسلما منو می کشه.


اغلب از شبکه های اجتماعی با حجم وسیع توهین و تخریب و زیرآب زنی و فاتحه خوندن توی رابطه های ده ساله و بیست ساله ، شاکی و منزجرم. از جایی که بهت این امکان رو میده تا شخصیت اصلی خودت رو نشون بدی و فکر کنی خیلی زرنگی که تونستی یکی رو بچزونی و طرف نفهمه!
اما این پیدا شدن دوست های قدیمی  هم یکی از حسن هاییه که نمیشه ازش چشم پوشید.
از اینکه پریسا پیدام کرد و لبم رو به لبخندی عمیق و دلم رو به نوری روشن ، شاد کرد، خیلی خوشحالم.

-این بوستان و گلستان سعدی، یادگار عزیزیه که توی سالهای مدرسه بهم داده بود.










لاله عباسی


عطف به پست لاله عباسی   باید عرض کنم که باغچه مون لاله عباسی داره . به چه بزرگی. به چه دلبری!!!



خونه ی مادربزرگه


بچه ها مشغول بازی و سر و صدا هستند . نمی فهمند که شادی پر صداشان باعث آزار است . بازی می کنند. دعوا می کنند. قهر می کنند. دوباره آشتی می کنند . با هم نقشه می کشند که دخترها  را بازی ندهندو نقشه می کشند که با هم باشند و آن یکی پسرخاله را توی بازی راه  ندهند .نقشه می کشند که ...

هی دعوا... هی قهر ... هی اشتی... هی بازی...

وقتی از شیطنت هاشان عکس می گیرم ؛ اول ژست می گیرند. بعد با مخالفت اولین نفر، بقیه هم شاکی می شوند که مزاحم بازی شان هستم . سر آخر ، فقط دخترک است که می ایستد و از لای نرده های پر از گل ؛ برایم ژست می گرد تا عکس بگیرم .





مهمان مامان


آشپزخانه اش جان دارد . یک گلدان بزرگ دارد . گلی مهاجر . مهمانی از چابهار از سالهای قبل . شاید ده سال. شاید بیشتر. عمو یک قلمه ی کوچک از دیار خودش آورده بود و حالا شده این درختچه ی نازنین .





گل های تشنه


گلدان های راه پله خشک شده اند. انگار صد سال است کسی از راه پله عبور نکرده .گل ها را ندیده و دلش برای این همه تشنگی نسوخته . سه چهار خوشه انگور از ساقه های موج دار درخت مو  ، که سایه انداخته روی  ورودی خانه، آویزان اند  .این مو را خوب یادم است. چند سال قبل، یک ساقه ی کوتاه و لاغر و چند برگ بود. امروز درختی شده به بلندای ساختمان دو طبقه . دانه های خشک و سیاه شده ی انگور لای دانه های آبدار و زرد ، منظره ی بدی دارد .

وسط روز به گلدان ها آب دادم . خاک تشنه ، آب را می بلعید و باز می طلبید .

انگار کسی نیست که به فکر گلدان ها باشد. به فکر انگور تشنه باشد . به فکر زخم های دردناک باشد . به فکر چشم های منتظر باشد .به فکر ترس های کشنده باشد . به فکر دل رنجیده و تنگ باشد . در عین شلوغی، انگار کسی نیست .کسی نیست .

گاهی فکر می کنم غربت باعث شده این قدر دقیق باشم توی رفتار و گفتار آدمها  ، یا ذاتا آدم خودآزاری هستم .

آدم ها که بیمار می شوند ، دوست دارند دور و برشان باشید. تنهایی کشنده تر از هر سم مهلکی است برای شان  . ندیده گرفتن درد و اندوه شان ، مثل دهن کجی کردن به التماس های یک آدم تشنه است . به دردشان؛ به رنج شان؛ به ترس شان، احترام بگذارید. بد خلقی هاشان را تحمل کنید . بداخلاقی هاشان را فراموش کنید . کور نباشید و ببینید که با هر سر زدن و احوالپرسی کردن؛ چطور برق شادی توی نگاه شان می درخشد. چطور امید به زندگی توی صورت شان، حتی توی لحن صدای شان ، می دود . کر نباشید و بشنوید . شکافتن قبرستان های کهنه تان را بگذارید برای وقتی دیگر . هوای  آدم های بیمارتان را داشته باشید .




زنی با رویای باغچه


خانم همسایه ی طبقه ی دوم تازه به این ساختمان آمده. ( اصولا در طبقه ی دوم ، هر دوسال یکبار یک همسایه ی جدید داریم) . غروب امروز بعد از مدتهای مدیدی ، من و مادر دخترک موطلایی توی حیاط نشسته بودیم.  خانم همسایه ی طبقه ی دوم، زن مسن محترمی است. این را از اولین روزهای قبل از آمدنش که  زنگ واحد ما را زد و در مورد یک سری چیزها ، محجوب و شرمناک سوالاتی کرد می گویم.

امروز ما را توی حیاط دید. برگشت به من گفت:

-هربار که از پنجره می بینم داری به باغچه آب میدی کلی دعات می کنم. یاد سالهای قبل خودم می افتم که باغچه داشتیم و من هر غروب باغچه مون رو آب می دادم. ممنون که آب میدی به گلها و منو یاد سالهای قبل خودم توی شهر خودمون میندازی. همیشه دعات می کنم. می بینمت دلم هوای باغچه مو می کنه .

دلم پر از پروانه های رنگ رنگی شد .گفتم:

-شما هم هروقت دلتون خواست بیایین به باغچه آب بدین.

-نه دیدن کسی که داره اینکار رو می کنه بیشتر بهم می چسبه.



- روزهای زیادی از تابستان، آمده ام و به باغچه آب داده ام.  به آبیاری  آقای همسر ایراد گرفته ام که :( تو حیفت میاد بیشتر آب ریزی پای گلها . ببین اون یاس خشک شده . گلهای رز که نابود شدن کلا .  این ریحون ها هم دارن از بی  آبی خشک میشن .)  و گیاهان تشنه ی تابستان را سیراب می کنم .توی یکی از باغچه های باریک کناری، خرفه روییده . دوبار خرفه ها را چیده ام و در یک شیشه ی کوچک، ترشی انداخته ام . با هربار هرس کردن شاخه های جدید و بیشتری روی ساقه ی اصلی خرفه می روید. باغچه ی کناری پر از خرفه های سرمست، ریحان های نحیف و نازک و برگ تربچه ها ی جوان و قد راست کرده  است .


-حواسم به کمبود آب هست. سرجمع ده دقیقه بیشتر طول نمی کشد که دو تا باغچه ی کناری و باغچه ی وسطی رآب بدهم .





دلخوشی های گل گلی

 

بریم که داشته باشیم مقادیری بمب  انرژی جهت تسهیل تحمل  زندگانی !!


- باشد که سانسِوریاهای نازنینم، هی برگ هاشون بزرگ و پهن بشه و هی پاجوش بزنن و هی خوشگل بشن !

حالا دور برگهاش رو هم بستم که یعنی مثلا خیلی زلف پریشون داشته و لازم بوده ببیندمش





ایشون همون گلدون سفیدی هست که جفتش در پارکینگ افتاد زمین و خرد شد .



خب... من از پای ننشستم و رفتم یه گلدون پلاستیکی متناسبش پیدا کردم. شدن مادر و دختر



گلدون سبزه مخصوص پارساست . گفت  می خواد که یک گل برای خودش داشته باشه تا کیف کنه!!!

گلدون های زرد با برگهای نخل ماداگاسکار ، هارمونی خوبی  ایجاد کرده. کلا شبیه آناناس شدن .



کتاب های تابستان


 به وقت کتاب ، در طرح تخفیف تابستانه






دلخوشی های گلکی


موس کوچکم خراب شده. کلا رفت قاطی  قازورات . دارم بی موس کار کردن را یاد می گیرم

فعلا نمی شود که بین عکس ها فاصله ی عمودی انداخت .

بلت نیستم خب


اولی گل ناز ،


دوتا گلدان آویز گرفتم. توی  یکی گل ناز و دیگری نازیخی  کاشتم و از نرده ی محافط پنجره ی آشپزخانه آویزان کردم. اقای همسر و پسرجان یک خط در میان هشدار می دهند که ممکن است آویزها بشکنند و گلدان ها بیفتند روی سر مردم. فعلا دارم عشق می کنم با تماشای هرروزه شان.


دومی: موسی در گهواره


بالاخره یک هفته بعد از پست موسیِ خواهرک، برای خودم موسی خریدم. چه موسایی . چه موسایی


سومی : گلسنگ


این را دو سال است چشم کشیده ام. هی ترسیده ام از ناز نازی بودنش. اما بالاخره همراه موسی آمد به خانه. تازه همین امروز هم دوباره یک گلسنگ دیگر چشم را گرفت. فکر کنم شنبه، بیاید کنار این یکی


دیوانه وار در انتظار دیدن سانسوریای بلند و سالم هستم تا یک گلدان مشتی ازش درست کنم.