پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پریسا آمد


خانوم زبان سوم راهنمایی خیلی ازش تعریف می کرد. می گفت عالی جواب دادی. عالی ترجمه کردی. عالی نوشتی. در حالی که من و بقیه متوجه فرق جوابهای اون و خودمون به سوال های امتحان نمی شدیم .انگار کاملا مثل ما جواب داده بود.

من برگشتم گنبد. اون موند اهواز. چندسالی بخاطر شغل پدرش ساکن دبی شدن . از فیلیپینی ها و عرب ها و پاکستانی هایی که آواره ی دبی بودن برام می نوشت . دوباره برگشت به موطن خودش، اهواز . دانشگاه ،زبان قبول شد. من بچه دار شدم و گمش کردم. آدرس های من عوض نشده بود. پس منطقی بود که منتظر بمونم تا دوباره سراغی ازم بگیره. اما نگرفت. اسمشو سرچ کردم. دنبالش گشتم. سراغشو گرفتم، اما خبر و اثری ازش نبود. بهترین حدسم این بود که از ایران رفته و اونقدر گرفتاره که فرصتی برای فکر کردن به یک دوستی یکساله و ادامه ی چند ساله ش نداره .

توی نمایش دهه فجر همبازی بودیم . در مورد مامان و باباش زیاد برام تعریف می کرد. عاشق مامانش بودم که می گفت هرروز با یک شیرینی جلوی در می ایسته تا به محض ورود پدرش، شیرینی رو همراه یک بوس لوس( اینو خودش می گفت) بذاره دهن باباش.

دبیرستان مون یکی نبود. ما خونه عوض کرده بودیم . اتفاقی توی یکی از کلاس های متفرقه ی تابستون دیدمش. یکبار هم توی مسابقه ی والیبال توی سالن ورزشی دیدمش. مدرسه هامون ماها رو برده بودن برای تماشای مسابقات والیبال بین مدارس.وسط هیاهوی مسابقه شروع کردیم به حرف زدن .یکبار هم اومد دبیرستان من. ساعت بیکاری مون بود. توی یک کلاس خالی نشستیم به دل و قلوه دادن و حرف زدن .

نامه هاش توی ذهنم مونده بود. یکبار از یک خواننده ی عرب براش نوشته بودم و اون عکس بریده ی اون خواننده رو از مجلات عربی بریده بود و برام پست کرده بود. عکس سیمون رو فکر کنم هنوز لابلای نامه های قدیمی دارم .می گفت تعجب می کنم که ازش خوشت اومده. این زن یکی از منفورترین خواننده های بین اعرابه. چون منتقد رفتارهای فرهنگی و اجتماعی شون هست .

دنبالش گشتم و نبود .دوست داشتم دور و برم باشه. نبود!

امروز بهم پیام داده بود. شاعرانه و متفاوت . نوشته بود مطمئنه که نمی شناسمش. نمی دونست که این همه سال با اسم و فامیلش چه سرچ ها که نکردم .کجاها که دنبالش نگشتم .

کلی با هم حرف زدیم. اسم خواهرش یادم بود. تعجب می کرد . کلی حرف زدیم. تمام مدت نیشم به پهنای صورتم باز بود. عجیب تر اینکه که هشت ساله بیخ گوشم زندگی می کنه و من بی خبر بودم. بیخ گوشم یعنی دقیقا چند خیابون فاصله با یکی از دوستانی که خونه ش رفته بودم. این همه نزدیکی. این همه دوری!

اونقدر توی ذهنم به خوبی و نیکی موندگار شده بود که اسمش رو روی یکی از چیزهای دوست داشتنی م گذاشتم .چیزی که اگه ببینه مسلما منو می کشه.


اغلب از شبکه های اجتماعی با حجم وسیع توهین و تخریب و زیرآب زنی و فاتحه خوندن توی رابطه های ده ساله و بیست ساله ، شاکی و منزجرم. از جایی که بهت این امکان رو میده تا شخصیت اصلی خودت رو نشون بدی و فکر کنی خیلی زرنگی که تونستی یکی رو بچزونی و طرف نفهمه!
اما این پیدا شدن دوست های قدیمی  هم یکی از حسن هاییه که نمیشه ازش چشم پوشید.
از اینکه پریسا پیدام کرد و لبم رو به لبخندی عمیق و دلم رو به نوری روشن ، شاد کرد، خیلی خوشحالم.

-این بوستان و گلستان سعدی، یادگار عزیزیه که توی سالهای مدرسه بهم داده بود.










نظرات 1 + ارسال نظر
فرزاد دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت 11:36

سلام
نوشته هاتون ادمو اروم میکنه کاش گل وجودت راباچشمان خسته ام میدیدم

به چشمان خسته ات بیاموز که گل وجود من دیدنی نیست فرزندم!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.