پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دختر نازم


خیلی وقت بود حرفی از دلخوشی ها توی این وبلاگ نبود.

دل خوشی ها کم نیست، اما گاهی آنقدر همه چیز درهم می رود که یادت می رود به خوشبختی های نزدیک فکر کنی. مدام  آدمها و اتفاقات زشت و ناگوار را به یاد می آوری.

باید اعتراف کنم که این هفته، به عشق دیدن روی ماه این دخترهای خوشگلم ، هررور صبح از هشت صبح بیدار بودم و هی رفتم پشت پنجره ی مطبخم و  هی نگاه شان کردم.

پسرک هم صبحانه خورد از همان چیزهای به درد نخور توی یخچال


گل ناز


موسی در گهواره


با خواهرک گُل بازی می کنیم. عکس گل هایمان را می فرستیم و برای گل ها بوس و قلب می فرستیم و عشق می کنیم.

یکی از گلهایی که  چند سال است دارد، خیلی دلبر و خوشگل است ، گلی است که اسمش را بلد نبودیم. چند روز قبل اتفاقی اسم گل را پیدا کردم. به خواهرک گفتم:

-میدونی اسم گلت چه؟

-نه

-موسی در گهواره...

-جدی؟

و می خندیم. آی می خندیم.

می نویسد:

-یه موسی برای مامان قلمه زدم. اما نگرفت. مامان موسی را در گهوراه  کُشت!

دوباره می خندیدم. آی می خندیم.


شنبه که می رفتم موسسه، گاری گلفروشی که از اسفند ماه سرخیابان موسسه جاخوش کرده، را دیدم. با اینکه همیشه به ردیف گلدانهای توی گاری و گلدانهایی که روی زمین گذاشته نگاه می کنم، اما تا به جال متوجه موسی نشده بودم. روی زمین دو تا گلدان خوشگل و سرحال موسی در گهواره ( زیپیلین  ) دیدم. خوشحال و خندان از فکر اینکه بعد از تمام شدن کلاس، یکی از موسی ها را به خانه می برم، به دخترکان شیرین درس دادم و کلاس تمام شد.

به محض رسیدن به گاری گلفروش، یادم افتاد که توی کیف زبانم،  کیف پول نمی گذارم. کیف پولم روی میز تحریر داشت به من می خندید.

موسی را کف خیابان تنها گذاشتم و  برگشتم خانه !


- این موسی ِ خواهرک است






نفیر زمستان یورت


آزادشهر در15 کیلومتری گنبد جان است. آب و هوای بهشتی دارد. کوچک و آرام و دست داشتنی ست. تا قبل از حادثه ی دوروز قبل، حتی نمی دانستم که آزادشهر معدن هم دارد. امروز اما می دانم. می دانم که چندین انسان ، بی هوا، بی نفس، بی امنیت، بی امید، توی دل معدنش گیرافتاده اند. خدا می داند هنوز زنده اند یا نه؟

تا دوروز قبل آزاد شهر برایم رسیدن به شهرم و تمام شدن سفر بود.از  میدان  ورودی ، کمربندی را بیرون می رفتیم و وارد می شدیم. توی شهر چندسال یکبار هم نمی رفتیم.

می دانم که از این به بعد هروقت تابلوی آزادشهر را ببینم ، اشک حلقه می زند توی چشمهام و فکرم می رود سمت زنی که مداوم به  تنگ شدن نفس شوهرش زیر زمین فکر می کند. به دختری که تا ابد چشم به راه پدرش خواهد ماند.

برای همیشه فکرم می رود سمت مردمانی که بی گناه، در دل نابخردی  قدرتمندان سیری ناپذیر  گیر می افتند و جان می بازند. پیش آتش نشان های پلاسکو، پیش سیل برده های سیستان، پیش  زیر آوار ماندگان  آذربایجان .

هموطن من، هم استانی من، همشهری من، تو هم بیا کنار دیگرانی که تا ابد توی سرم ضجه می زنند و کسی نیست صدایشان را بشنود.



- عکس : آزادشهر ، زیتون تپه

عکاس : خواهرجان




دخترک مهربان آنتالیایی


دخترک مهربان ، به جای دمنوش عشق ، از آنتالیا ، برایم عطر هدیه آورد.

در جواب سوال بقیه ی دخترکان که: پس دمنو ش عشقت کو؟  جواب داد:

-خانوم خودش عشقه!



حضرت اردیبهشت



 بهشت زمین ، اردیبهشت ، پارک جهان نما 







از دلخوشی ها


یکی از روزهای هفته ی قبل ، کنار همکلاسی های قدیمم بودم. دوتایی و سه تایی با هم آمده بودند. از دو  روز قبل کارهایم را سر و سامان داده بودم که روز روزش راحت بنشینم کنارشان. مهمانی نبود. دورهمی بود. خسته نشدم. حس مراقب همه چیز بودن نداشتم. چای شان که تمام می شد هرکس خودش می رفت پای اجاق و چای می ریخت و بر می گشت. وقتی برنج توی آب جوش قل قل می کرد، آمدند توی آشپزخانه که کنارم باشند. صندلی میز پسرک و پسرجان را آوردند دور ناهارخوری گذاشتند. دوباره چای دم کردند. شیرینی را از پذیرایی آوردند. بامیه های شور را با کاهو های ریز شده  و بقیه ی سبزی های سالاد، به تابلوهای مضحک نقاشی تبدیل می کردند و غش غش می خندیدیم. بدون پرسیدن فلان چیز کجاست و اجازه هست فلان چیز را بردارم، خودشان ، مرتب کردند و چیدند و جمع کردند و شستند . اجازه ندادند سفره پهن کنم. سفره ی یکبار مصرف انداختند تا دردسر پاک کردن نداشته باشد . شوخی های سر سفره، شوخی های وقت چای نوشیدن، شوخی های دیوانه وار وقت عکس گرفتن ، خنده های سرمست مان را از در و پنجره های بی خاطره ی خنده  های زنانه، بیرون برد.

معمولا مهمان هایم ، یا از من خیلی بزرگترند یا خیلی خیلی با هم تفاوت داریم و دنیاهای کاملا جدایی داریم. تقریبا با هیچ کدام از مهمان هایم بلند بلند نمی خندم و بلند نخندیدنم توی خانه ی خودم آنقدر کمیاب و دور به نظر می رسد که پسرها با دیدن خنده ام توی خانه ی خودم، تعجب می کنند و هی سوال می کنند: مامان خیلی بهت خوش گذشت؟؟ ( اصولا خیلی از آدمهای اطرافم خندیدن را کار بیهوده و مزخرفی می دانند چه برسد به بلند خندیدن. گریه و لابه و زاری البته که  پسندیده تر  و معقول تر است!! )

خنده های بلند و از ته دلم فقط مال وقت هایی است که با خواهرها یکجا جمع شویم و بگوییم و بخندیم. اما مهمانی ها، موقر و بزرگانه و رسمی پیش می رود. آنقدر که خسته می شوم و تنم از خستگی  آزرده می شود.

با همکلاسی های بیست و چند سال قبل، گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم  . سارا توی کاسه ی گنده ای که تویش  الویه درست می کنم یا سبزی خیس می کنم، اسم هامان را نوشت و قرعه کشی کرد تا نفر بعدی دورهمی مشخص شود. هرچه بقیه  داوطلب می شدند ، سارا ابا می کرد و دوست داشت نفر بعدی حتما با قرعه کشی انتخاب شود. جیغ می زد: بازی منو خراب نکنید!

فامیلی همه را توی کاغذهای کوچک نوشت و تا کرد و توی کاسه بزرگه انداخت و از عروسک که پای ثابت دورهمی هامان شده، خواست یکی را بردارد. خواندن فامیلی بچه ها، آدم را یاد کلاس درس می انداخت.

یکی گل هایم را ناز می داد و تعریفشان را می کرد. یکی خانه ی رنگی رنگی و همیشه شلوغم را تحسین می کرد. یکی تا چشم بقیه  را دور می دید می رفت گوشه های مختلف از خودش عکس می گرفت . یکی ردیف کتابها را  نگاه می کرد.

درهم و توی هم حرف توی حرف می آمد و می رفت. نیمه می ماند و خنده قاطی می شد. چقدر ملاحظه ی دست و گردن دردم را می کردند. چقدر مراقبم بودند. چقدر رفاقت کردند.

همیشه عاشق عکسهایی بودم که زن ها ، خندان و شاد دور میز آشپزخانه نشسته اند و جمعند و شادی از توی صورتهاشان می تراود. کلی از این عکس ها گرفتم. یکی گوجه خرد می کند برای سالاد. یکی سرپا چای می نوشد. یکی گوشی توی دستش  زل زده به صفحه ی گوشی . یکی عروسک را روی پایش نشانده و دست توی موهایش برده.

وقتی رفتند ، هزار تا خنده جاگذاشته بودند روی لبهایم. هزار تا شکوفه نشانده بودند توی دلم. هزار تا رویا آفریده بودند توی سرم.









بالا بلندِ عشوه گرِ کافر کش


در کنار زیبایی های دریای جنوب و صدف های خوشگلش و زن های بندری و لباس های رنگ رنگی و دلبر و نخل های نازنین، عاشق مساجد اهالی جنوب شدم. نمای بیرونی  تماما سفید،مناره به غایت بلند، با ماه نازکی بر سر مناره.

عاشق این مساجد تک مناره شدم.


-ظاهرا دلیل شرعی و فقهی برای تک مناره بودن مساجد اهل سنت و دو مناره بودن  مساجد تشیع نیست و فقط تاثیر معماری و علاقه به قرینگی در معماران شیعه باعث این تفاوت  در ساختمان مساجد هست.


- عکس ، یکی از مساجد قشم است. اینطور که دیدم شهر های جنوبی مسجدهای زیادی دارند. توی یک شهر خیلی کوچک، بیشتر از سی - چهل  تک مناره ی بلند مسجد دیده می شد. سفیدی شان از دور توی چشم بود.


- مردی ،اگر اشتباه نکنم توی فروشگاه ، به آقای همسر گفته بود: اینا اصلا معلوم نیست چه جور بشری هستن! مسجداشون یه مناره داره فقط. مال ماها دو تا مناره داره. اصلا معلومه که با ماها سر جنگ دارن! نمازاشونم دست بسته می خونن. خودم دیدم. کنارم نماز خوندن. داشتم سکته می کردم. گفتم الانه که برزین منو بکشن! خدا به دادمون برسه. چند روز اودیم تفریح. از شر اینا راحت باشیم!!

حیف که من نبودم تا بگویم: اول همین ها بودن و بعد ماها!!! اومدیم. اول همین ها سنت رو رعایت کردن. بعد ماها جدا شدیم. اول همین ها ...

اصلا ولش کن. بقول دوستان امروزی و با سوادمون، آقا یک کتاب خاویر کرمنت نداری بدی به این دوست مون؟

دیگه وقتی اومدی توی شهر و خاک مردم، آدم باش لطفا!






شعر

 هدیه ی مهربانی مریم  عزیز




دو روز

همچین بی برنامه هم نبود. از ماه قبل می دانستم که این دو روز، فقط همین دو روز را دارم که بروم و نفس بکشم. که بروم و زنده شوم. که این روح  نیم جان را باید ببرم و احیا کنم. اما اعتراف می کنم که نگران قبول نشدنش بودم. نگران رد شدنش و انجام نشدنش. می دانستم که آخر شهریور عید قربان را داریم و تمام کلاس های اخطار دار و سفت و سخت پسرها تمام شده اند دیگر، و ما فقط یک کلاس زبان شان را داریم که بشود یکی دو جلسه ایش را زیر سبیلی رد کرد و ندیده گرفت. می دانستم که همان عید را هم باید کج دار و مریز برویم و بیاییم. آنقدر درگیر خیابان گردی و خرید های لازم و خاله بازی هامان  به خانه ی خواهر ها باشیم که باز هم اصلا وقت نکنم بنشینم با مامان ، یک اوقات مادر-دختری داشته باشم و مامان حرف بزند و من گوش کنم. از آن حرفهایی که مخاطبش فقط خود خودم هستم. نه حرفهایی که برای همه می گوید.

حتی تصمیم گرفتم شورش کنم و بگویم  ( من تنها می روم دیدن مامانم. هیچ کسی را نمی برم. کشتین منو با این کلاس هاتون. چندساله که چسبیدم به زمین و نمی تونم جایی برم.) .

یک نق نق هایی هم کردم، اما کِی دلم می آید که ول شان کنم و تنها بروم جایی و پیش کسانی که می دانم دل پسرها برایشان یک ریزه شده؟کی دلم می آید وقتی پسرک هی می گوید: دلم برای مامان بزرگ خیلی خیلی خیلی تنگ شده. و وقتی پسرجان می گوید: حتی دلم برای پله های خونه ی خاله مم تنگ شده، بگذارمشان و بروم؟

نشستم سرجایم اما واقعا داشتم خفه می شدم. شبها بیدار بودم و راه می رفتم. هی راه می رفتم. دلم قرار نداشت. از این همه آهن و سنگ و سیمان به ستوه آمده بودم. واقعا به ستوه آمده بودم.

حرف این دو روز را از ده روز پیش زدم. اما و اگر داشت. تاخیر کارهای اداری آقای همسر و کلاس پسرجان. بالاخره جور شد. دوتا خانه  ی مسافر پذیر را توی فومن و خلخال  از دو دوست آشنا، نشان کرده بودیم. اما هیچکدام جور نشد. مطمئن شدم که دیگر نمی رویم. اما رفتیم. دوروز که بیشترش فقط توی راه بودیم و توی ماشین، توی راه های بهشتی پر از درخت گیلان، اما رفتیم.

ماحصل این دو روز هول هولی، سرماخوردگی شدید آقای همسر و دستهای زخم و زیلی من و تن های کوفته همه مان شد، اما به آب بازی و شنای ساحل گیسوم و شب خوابیدن در سوییت ساده ی ساحلی و رفتن تا خلخال و عسل و  هلو و خیار بوته ای و خربزه  های کوچولو و  سیب محلی خریدن از آنجا و استامبولی پختن و خوردن در جاده ی اسالم به خلخال می ارزید. چشمم آنقدر درگیر سبز و آبی آسمان و زمین بود که فراموشم شد از شبان اندوهناک و روزان پر فشار.

کلی وسیله برده بودم که اگر خانه گرفتیم، خودم هم غذا بپزم.اما یکی دوساعت بعد از حرکت فهمیدم گاز پیک نیک را اصلا توی لیستم ننوشته بودم. از فومن گاز پیک نیک خریدیم. توی جاده ی اسالم استامبولی درست کردم. اولین باری بود که غذای آماده نداشتم و خودم توی راه آشپزی می کردم. ناهار جاده ای از قضا خیلی هم خوشمزه و خاطره ساز شد.

ضمنا...سینی  بزرگ برای سیخ های جوجه و باد بزن را هم فراموش کرده بودم. گفتم در موردش بنویسم که یک وقت فکر نکنید همچین آدم بهوش و هوشیار و حواس جمعی هستم!کبریت را نگفتم. آن را هم فراموش کردم!

و از جمله خاطراتم  اینکه آقای همسر هر چند وقت یکبار متذکر می شد که اینها را فراموش کرده ام بردارم!



جنگل گیسوم


 سراوان - رشت


جاده ی اسالم به خلخال


جاده ی اسالم به خلخال


استامبولی مون هستن!