پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دو روز

همچین بی برنامه هم نبود. از ماه قبل می دانستم که این دو روز، فقط همین دو روز را دارم که بروم و نفس بکشم. که بروم و زنده شوم. که این روح  نیم جان را باید ببرم و احیا کنم. اما اعتراف می کنم که نگران قبول نشدنش بودم. نگران رد شدنش و انجام نشدنش. می دانستم که آخر شهریور عید قربان را داریم و تمام کلاس های اخطار دار و سفت و سخت پسرها تمام شده اند دیگر، و ما فقط یک کلاس زبان شان را داریم که بشود یکی دو جلسه ایش را زیر سبیلی رد کرد و ندیده گرفت. می دانستم که همان عید را هم باید کج دار و مریز برویم و بیاییم. آنقدر درگیر خیابان گردی و خرید های لازم و خاله بازی هامان  به خانه ی خواهر ها باشیم که باز هم اصلا وقت نکنم بنشینم با مامان ، یک اوقات مادر-دختری داشته باشم و مامان حرف بزند و من گوش کنم. از آن حرفهایی که مخاطبش فقط خود خودم هستم. نه حرفهایی که برای همه می گوید.

حتی تصمیم گرفتم شورش کنم و بگویم  ( من تنها می روم دیدن مامانم. هیچ کسی را نمی برم. کشتین منو با این کلاس هاتون. چندساله که چسبیدم به زمین و نمی تونم جایی برم.) .

یک نق نق هایی هم کردم، اما کِی دلم می آید که ول شان کنم و تنها بروم جایی و پیش کسانی که می دانم دل پسرها برایشان یک ریزه شده؟کی دلم می آید وقتی پسرک هی می گوید: دلم برای مامان بزرگ خیلی خیلی خیلی تنگ شده. و وقتی پسرجان می گوید: حتی دلم برای پله های خونه ی خاله مم تنگ شده، بگذارمشان و بروم؟

نشستم سرجایم اما واقعا داشتم خفه می شدم. شبها بیدار بودم و راه می رفتم. هی راه می رفتم. دلم قرار نداشت. از این همه آهن و سنگ و سیمان به ستوه آمده بودم. واقعا به ستوه آمده بودم.

حرف این دو روز را از ده روز پیش زدم. اما و اگر داشت. تاخیر کارهای اداری آقای همسر و کلاس پسرجان. بالاخره جور شد. دوتا خانه  ی مسافر پذیر را توی فومن و خلخال  از دو دوست آشنا، نشان کرده بودیم. اما هیچکدام جور نشد. مطمئن شدم که دیگر نمی رویم. اما رفتیم. دوروز که بیشترش فقط توی راه بودیم و توی ماشین، توی راه های بهشتی پر از درخت گیلان، اما رفتیم.

ماحصل این دو روز هول هولی، سرماخوردگی شدید آقای همسر و دستهای زخم و زیلی من و تن های کوفته همه مان شد، اما به آب بازی و شنای ساحل گیسوم و شب خوابیدن در سوییت ساده ی ساحلی و رفتن تا خلخال و عسل و  هلو و خیار بوته ای و خربزه  های کوچولو و  سیب محلی خریدن از آنجا و استامبولی پختن و خوردن در جاده ی اسالم به خلخال می ارزید. چشمم آنقدر درگیر سبز و آبی آسمان و زمین بود که فراموشم شد از شبان اندوهناک و روزان پر فشار.

کلی وسیله برده بودم که اگر خانه گرفتیم، خودم هم غذا بپزم.اما یکی دوساعت بعد از حرکت فهمیدم گاز پیک نیک را اصلا توی لیستم ننوشته بودم. از فومن گاز پیک نیک خریدیم. توی جاده ی اسالم استامبولی درست کردم. اولین باری بود که غذای آماده نداشتم و خودم توی راه آشپزی می کردم. ناهار جاده ای از قضا خیلی هم خوشمزه و خاطره ساز شد.

ضمنا...سینی  بزرگ برای سیخ های جوجه و باد بزن را هم فراموش کرده بودم. گفتم در موردش بنویسم که یک وقت فکر نکنید همچین آدم بهوش و هوشیار و حواس جمعی هستم!کبریت را نگفتم. آن را هم فراموش کردم!

و از جمله خاطراتم  اینکه آقای همسر هر چند وقت یکبار متذکر می شد که اینها را فراموش کرده ام بردارم!



جنگل گیسوم


 سراوان - رشت


جاده ی اسالم به خلخال


جاده ی اسالم به خلخال


استامبولی مون هستن!

نظرات 2 + ارسال نظر
چاپ و تبلیغات پارت یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 09:24 http://www.partchap.ir

دو روز like

ویار تکلم شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 19:55 http://takallom.blog.ir

خوش بگذره خاطرات شمال :)

ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.