زنی که یک کتاب نارنجی را مثل جان، به خودش چسبانده بود و توی BRT تا جای مناسبی برای ایستادن، پیدا می کرد، طوری که مجبور نباشد دستش را به میله بگیرد، لای کتاب را باز می کرد و چند صفحه می خواند و لبخند می زد و باز هم لای کتاب را باز می کرد و چند صفحه می خواند و ذوق ته چشم هایش غروب رو به تاریکی رفته را روشن می کرد، همانی که یک اتوبوس از شوهرش جا ماند و با فاصله ی یک اتوبوس به پارکینگ رسید و توی ماشین، باز هم با کتاب نارنجی دل می داد و قلوه می گرفت، من بودم.
دیوانه نبودم. عاشق بودم.