پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

قهروک ننر

یه نفر هم هست که هفته ای یکبار اینستای منو آنفالو می کنه و از کانالم لفت میده.

دوباره چند روز بعد فالو می کنه و جوین میشه.

اسم نمی برم اما از اینجا تا اتاقش ده قدمه!

آیلین

افسردگی نمودهای ظاهری و درونی زیادی دارد. شرایط محیطی زندگی ، فرد را به غوطه ور شدن در این ورطه سوق داده و امکان بالا آمدن و نجات را روز به روز کمتر می کند. آیلین نزد پدر و مادری که دو دختر دارند، یکی از دخترها رو بیشتر دوست دارند( که البته آیلین نیست) و تن و بدن دخترک را دوتایی در آشپزخانه می کاوند تا میزان رشد غدد بدن او را اندازه گیری کنند و برای برجستگی های کوچک بدنش ریشخندش می کنند بزرگ شده. در تمام مدتی که آیلین در خانه ی پدری زندگی می کند به اندام های حرکتی و جنسی و گوارشی و ... به شدت دقیق و حساس است و تمام آن اندام ها را عاری از جذابیت و زیبایی می بیند. بجای غذای سروقت، روی دوتکه نان مایونز می مالد یا چیزهای بی ارزش غیر مغذی می خورد. پس از مرگ مادرش ( که مدام ناله های دردناکش را از پشت در اتاقش شنیده) قید خوابیدن در اتاق خودش را می زند و زیرشیروانی مستقر می شود. سالهای سال خانه نظافت نمی شود.گرد و غبار ده - پانزده ساله اشیاء خانه را می پوشاند و پدر دائم الخمر و دختر خود کم بین، زندگی پر تنشی را در کنار هم سپری می کنند.خواهر آیلین عاقلانه تر رفتار کرده. پیش از مرگ مادر با پسری که دوستش دارد هم خانه شده و از خانه ی پدری دور شده و علیرغم رسوایی برانگیز خواندن حرکتش از جانب پدر، همچنان دختر محبوب اوست.

عقده ی حقارت و وجود سراسر خشم آیلین نسبت به جهان اطراف ، با کثیف ماندن و حمام نرفتن و شرح و توصیف بو و صدای ادرار و استفراغ و تن حمام ندیده و نگه داشتن موش مرده در داشبورد ماشین ، او را به خوبی رقت انگیز و قابل ترحم و انزجار نشان می دهد .

خیال پردازی در عاشقانگی با یکی از پرسنل زندان و پسرک زندانی ( محل کار آیلین) عدم وجود اعتماد به نفس در او را تایید می کند.

آمدن دختری زیبا و بی نقص به محیط کار، گویی تلنگری ست که آیلین به آن نیاز دارد تا قید همه ی افکار مسموم و رفتارهای غیرعادی و بعضا ناهنجار ( اصرار بر پوشیدن لباس های مادر مرده، دزدیدن جوراب و ماتیک و خوراکی و ...) بزند و به استقبال سرنوشتی متفاوت برای ادامه ی زندگی اش برود.

تم روانشناختی کتاب ، توجه علاقمندان به داستانهای پیچیده و نیازمند به واکاوی در عمق واکنش های درونی و محیطی را به خود جلب می کند و تاثیر ویرانگر رفتار والدین بر آنچه در آینده ی فرزند چندان مهم به نظر نمی آید را اثبات می نماید. آیلین در کنار رفتارهای نامناسب و آسیب زننده ی والدین، خود نیز روحیه ای شکننده و ضعیف دارد و در سالهای پس از بیست و دو سالگی، گرچه خوب غذا می خورد، چندبار ازدواج می کند، زیبایی خودش را باور می کند  و به پاکیزگی اهمیت می دهد، اما همچنان نشانه هایی قوی از آسیب های کودکی و نوجوانی را با خود دارد.

آیلین

آتوسا مشفق

نشر چترنگ

-آتوسا مشفق نویسنده ی نیمه ایرانی و  آمریکایی تبار است.

-کتابهایی از این دست لرزه بر اندامم می اندازد.مادر و پدر بودن برگترین مجازات برای بشری ست که تربیت خودش نیز مجازات والدینش بوده.گویی آفریننده خمیره ای را در اختیارت می گذارد و می گوید بساز و تماشا کن. بی مجال اصلاح و بازسازی. و آنچه می سازی، بشری را ایجاد می کند پر از آسیب و حفره و خلاء. بدون الگوی پیش فرض .

-چرک و پلشتی و بوهای مشمئز کننده سرتاسر کتاب را آکنده و قدرت نویسنده در تصویر سازی این همه تباهی ، روایتی خواندنی پیش روی خواننده می گذارد.

-شاید خواندن این دست کتابها تلنگری باشد برای آدمها، که شکل گیری تنهایی های عمیق و غیرقابل نفوذ را بیشتر بشناسیم و نتیجه ی آنچه با دیگران، بی آگاهی از فرجامش انجام می دهیم، را عیان ببینیم و از کنش های غلط پیشگیری کنیم.

-شاید ، قید مهمی ست. قطعیت و تضمینی در بین نیست.

-کتاب را در همخوانی گروه دچار خواندم.



دانلود آیلین اثر آتوسا مشفق - فیدیبو

والله

اون وقتها هست که به آدم محل نمیدن و انگار نه انگار که وجود داری و  اصولا موجودیتت زیر سوال میره، بعدش که یهو فرشته ای میشن و یه چشمه میان  که انگار دیدنی تر و شگفت انگیز تر از تو در دنیای پیرامون شون وجود نداره، دلم می خواد بتونم بگم:

-برو در خونه خودتون بازی کن .اینجا تعطیله.


یه چیز دیگه می خواستم بگم. اما نشد. این جوابو نوشتم


اونی هم که فکر می کنین ماییم، خودتونین!

المپیاد چای ریختن

در حال چای ریختن از قوری به لیوان ها بودم. دیدمش که اومد طرفم. گفت:

-اینو بخون...

نیم نگاه سریعی کردم و دوباره چشمم به قوری و لیوان بود:

-الان؟ دارم چای می ریزم.

-خب بریزی. اینم بخون.

-آخه توی این موقعیت؟ در حال چای ریختن؟یه دقیقه مجال بده مادر.

-نه بخونش. وگرنه می رم.

چای ریختن تموم میشه . چند تا کلمه ی شوخی جدی میگم و می شنوم:

-چطور وقتی تبلت دستته می تونی فیلم ببینی؟ چطور وقتی هندرفری توی گوشته می تونی کتاب بخونی؟ چطور وقتی .... فقط وقتی چای می ریزی نمی تونی برگه ی المپیاد منو بخونی؟


برگه ی معرفی نامه ش برای یکی از المپیادهای دوره  دبیرستانش رو نگاه می کنم و می خونم و ذئق مرگ که میشه از توجه، میگم:

-خیلی.... ی

جای خالی نقطه چین ها همونه که فکر می کنین!


چرا فکر می کنن مامان ها آدم آهنی با آپشن های نوظهور و در لحظه ایجاد شونده ان؟ حالا به خودشون بگی بیا تی شرتهایی که روی هم  لبه ی تخت ریختی رو جمع کن. میگن: الان؟؟؟ الان کار دارم. کارش چیه؟ چت!!!! یا بازی اتومبیل رانی!

گیوتین

زیر پست خانه ادریسی ها طوری در مورد فضاسازی عالی و شخصیت پردازی محشرش نوشتن که گویی من قصد کردم ساحت مقدس غزاله علیزاده رو  کلا از چیزی به نام قدرت فضاسازی  و شخصیت پردازی عاری نشون بدم.

عزیز من!

اگه بنا باشه چیزهایی که توی مقاله ها و نقد و بررسی هایی که در نت موجوده رو تکرار کنم که می رم کپی پیست می کنم خلاص!

دوست دارم برداشت و دریافت خودم رو بنویسم. و آنچه برام جالب تر میاد رو پررنگ کنم. نه اینکه در مورد چیزی که صدبار گفته شده، برای بار صد و یکم درفشانی کنم.

اون محتوای انتقادی به سیستم حکومتی برام جالب تر از شخصیت ها اومد.

حالا بیا گردن منو ببر زیر گیوتین!

خانه ادریسی ها

بعد از وقوع انقلاب، بلشویک ها به خانه ی اشرافی ادریسی ها در عشق آباد هجوم آورده و آن را از قصری که ساکنانش کمتر از تعداد انگشتان دست هستند، تبدیل به خانه ی اشتراکی می کنند که گروه پرجمعیتی از آدمهای مختلف وارد آن می شوند و نظم و سیاق اداره ی خانه را به هم می زنند.

تقابل رفتاری و شخصیتی آدمها، قصه را پیش می برد و این موتیف تکراری که  بیشتر به جهت تسکین قشر متوسط و فرودست جامعه وضع شده در این داستان چندوجهی نیز بیان می شود و آن اینکه زنان اشراف در چنبره ی دیوارهای پوشالینی از تور و پولک و جواهر اسیرند و  از شادی و شادمانی بی بهره اند. مردان اشراف نماد خونخواری و زورگویی و شهوت پرستی اند و مردان فرودست، شاعرپیشه و عاشق پیشه و صادق اند.

در خلال قصه سوءاستفاده ی آدمها را از موقعیت هایی که قدرت اجتماعی به آنها تفویض کرده شاهدیم. تغییر و تحولات شخصیت ها از دختر میان سال بی بر و رو (لقا) به معلم موسیقی مهربانی که گرچه به اجبار آتشکارها به بچه ها درس موسیقی می دهد و پیرزنی( خانوم ادریسی) که به معشوق قدیمی مبارز خود در کوه ها می پیوندد و جوان می شود، شور حماسی و احساسی داستان را تامین می کند.

زبان کلاسیک و فاخر روایت که بر سلاست و پرمایگی کلام تاکید دارد، زمان وقوع داستان را باور پذیر ساخته.

ریشه ی انقلاب های جهان یکی ست. گروهی معترض بر حکومتی می شورند و عده ای را همراه خود می کنند.در این میان بخش اعظم جامعه بی اینکه بداند چه معادلات و معاملاتی در پس پرده شکل گرفته؛ ناچارند تن به تغییرات دیوانه وار حاکمان جدید بدهند.

خانه ی ادریسی ها روایت این شکل از تحولات اجتماعی و سیاسی ست.

غزاله علیزاده شوروی و انقلاب بلشویکی را به عنوان بستر روایت داستان خود انتخاب کرده. حال آنکه جز چند اسم معدود روسی ، سایر اسامی ایرانی هستند و قصه ی خانه ی ادریسی ها جنبه ی سمبلیک و نمادگونه پیدا می کند و قابل قیاس با تمام انقلاب هاست .

خانه ادریسی ها

غزاله علیزاده

انتشارات توس

-سال نود و شش که کتاب سی و شش تومانی را از نمایشگاه با تخفیف، سی تومان خریدم حس می کردم کتاب خیلی گرانی خریده ام. الان که به مشخصات کتاب نگاه می کنم حس می کنم از دل تاریخ بیرون آمده.گرچه به سال تقویمی فقط سه سال و نیم از زمان خریدنش می گذرد.

-خیلی طول کشید تا تمامش کنم. نه که سخت خوان باشد. دوست داشتم صبح ها  یکساعتی بخوانم و از خواندنش لذت ببرم.

-از غزاله علیزاده باز هم خواهم خواند.نه صرفا جهت لذت بردن. به جهت کشف و دریافت آنچه در ذهن و کلمه داشته.

-از آنجایی که داستان های قوی و خوبی از دوره ی تزاری و انقلاب بلشویکی( از ادبیات روسی) خوانده ام و کیفیت تغییرات جامعه و آدمها را در آن داستانها دریافته ام، خانه ی ادریسی ها از لحاظ روایت سختی ها و دشواری وضعیت مردمان غافلگیرم نکرد.

-داستانی ست معلق بین واقعیت و فراواقعیت. هم می دانی عینا اتفاق افتاده، هم می بینی با اسطوره و سمبل و نماد طرفی.اما درمی یابی آنچه را باید دریابی و نویسنده در لفافه از آن حرف زده و قصه ساخته.

 



مشخصات، قیمت و خرید کتاب خانه ادریسی ها اثر غزاله علیزاده | دیجی‌کالا

مقابله به مثل

خدایا ملنگ ها و مغرور ها و حرف نزن ها و غُد ها و از خود متشکرها و دُرّه ی نادره ها و یکی یکدانه ی عالم و دنیا به یک ورش حساب نکن هات را می فرستی سراغ من که چه آخه؟؟؟؟

خیلی اعصاب دارم من؟؟؟؟

نمیشه از این ملوس هاس خوش سر و زبون و فدایی و قربان صدقه گوی : چه سری، چه دمی ،عجب پایی هات را می فرستادی برام؟

یکی لااقل. فقط یکی.

نمی شد؟


خیلی خب...

آن وقتی هم که تو به صف می کنی مان و هی سوال و جواب می کنی که چرا و چگونه؟ خواهم گفت: قربان سرت بروم من...نمی شد دیگر. نشد!


نکشی مون رییس

شماره پنج یادتونه؟ ایـــــــــــــــــــنجا رو ببینید و پستهای بعدیش رو.

کاس ششم های مدرسه مون امسال سیزده تا قبولی استعدادها درخشان داد. چهارتا دانش آموز از مدارس دیگه بودن که البته همین معلم خودمون باهاشون کار می کرد.

نه تا شون مال مدرسه خودمون بودن.یکی از این نه تا پسر مامان شماره ی پنجه.

فقط تصور کنین برای چاپ و نصب بنر تبریک و تشکر از معلم و مدیریت دبستان چقدرها دستور و خرده فرمایش داد بهمون. بعدم خودش رفت سرکوچه شون داد بنر رو چاپ کردن.و آقای همسر با همکارش در مورد نصب حرف زد و زیباسازی اجازه ی نصبش در خیابون اصلی رو داد.( قبل تر هم توی جلسات فوق العاده ی بچه ها با معلم شون، خسابی دستور می داد و امر و نهی می کرد)

امروز هم گروه مادران زده برامون.

حکم هم کرده که فردا بریم دست بوس معلم برای تقدیر و تشکر.

ما از قبل برنامه داشتیم که تشکرمون با یکی از مامانا  دوتایی باشه و حالا شکلش فرق کنه.

این وسط چه اتفاقی افتاده؟؟؟

عصر بهم زنگ زد که خانم فلانی...چرا بنر بچه ها رو برداشتن؟ فقط دو روز بود. شما گفتین یه هفته.

شب زنگ زدیم به همکار گرامی. از قرار دیشب یه معتاد کراکی زده بوده به سرش و بنرهای سرتاسر خیابون اصلی رو پاره کرده بوده. از بنر رهبر و سردار سلیمانی تا این بچه های طفلونکی.

خلاصه که مامان شماره ی پنج منو ببینه رگ گردنمو با دندون پاره می کنه و خونم رو گرماگرم می نوشه.


پ ن:

عکسهای پاره پوره رو دیدم. واویلا... همه رو از پایین به بالا جر داده. حرمت و احترام بالا و پایین مملکت را نگه نداشته. حالا خودش مردی مفلوک و پیزوری  بودکه به یک فوت می افتد روی زمین.

شیب خراب

امروز بعد از شش هفت ماه، بردمش بیرون تا براش پیراهن مردونه و ساعتی که بهش قول داده بودم رو بخرم. نهایتِ  راه رفتن در این هفت ماه ، دو سه بار پیاده تا پارک با  دوست همکلاسیش و ما مامانا و چند روزی پیاده روی صبح خیلی زود در پارک دیگری بوده که سرهم ده روز هم نمیشه.

پیاده روی محبوب منه. و در این شرایط هم دوستش دارم. هم برای اینکه چشم چشم کنم توی درخت و آسمون و مردم و مغازه ها، هم برای اینکه از نشستن توی ماشینی که نمیدونم قبلش کی سوار بوده، آلوده بوده یا نه، اجتناب کنم. بعد از نیمساعت راه رفتن گفت: کمرم درد می کنه. گفتم : کمرت یا پاهات؟ گفت: کمرم. گفتم: پارک می رفتی کمردرد نمی گرفتی ها. چون زیاد توی خونه موندی این پیاده روی کوچولو اذیتت کرده. گفت: نخیرم. توی پارک با اون زمین شیب دارش کمرم درد نگرفت. الان فکر کنم یه چیزیم شده که کمرم درد گرفته.

کمر درد و چی و چرا رو  رها کردم. پرسیدم: کجای پارک شیب داره؟ گفت: همون راه اصلیش. متوجهش نشدی یعنی؟ گفتم: نه. نداره. اگه داشت می فهمیدم. شیب کجا بود؟ گفت» رو به بالا شیب داره. گفتم : نداره. جدی و بی ادا و اصول گفت: شیبت خرابه مامان. وگرنه حس می کردیش.

سرناهار برای بقیه ماجرا رو  تعریف کردم. آقای پدرش گفت: آره.شیب داره. گفتم: نداره. گفت: درست میگه. شیبت خرابه!

قول محضری که میگن همینه

می بینه. جواب نمیده. عصبانی میشم. کلا بیخیال هرچی گفتم میشم. به خودم محکم و جدی میگم( من و یکبار دیگه حرف زدن؟ عمرا! ابدا! هرگز! )

دوباره تا یه چیزی می بینم که بدونم ممکنه جالب باشه یا دوست داشته باشه، یادم میره چه قولی به خودم داده بودم.


خداااااااااااااااااااااااااااااااااا