پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ابلق مامان

از گاری گلفروشی توی مسیر کلاس زبان ( چند سال قبل  بارها در موردش نوشتم) معجزه خریدم. سانسوریای ابلق. دوبرگی .پنجاه تومن.

البته که برای گل زیاده.اما در مقایسه با سه برگی نود تومنی و چهاربرگی صد و پنجاه تومنی ،  دویست تومنی ، خوبه.

خودم بزرگش می کنم دخترمو.


اگه الان کسی ازم بپرسه:

خب بالاخره خریدیش.الان چه حسی داری؟

به رهبرم تأسی می کنم و میگم: هیچ حسی!

واقعا هیچ حسی.

انگار نه انگار که اون همه برا پر پر می زدم.

الان کنار بقیه نگاهش می کنم میگم: خب! شبیه اون یکی هایی. فقط دورت نوار زرده! همین!



همینه میگن خر آدم که از پل بگذره دیگه هیچ کی رو نمی شناسه!!!!

سوسول

خانومه چند وقت قبل پیام داده بود: همسرت خییلی بزرگتر از خودته. شما جوون تری.

گفتم عکسه. تقاوت سنی مون خیلی هم زیاد نیست.

پیله کرد که نه. هست. کاملا مشخصه. حالا نمی خوای بگی یه مساله دیگه ست!

گفتم من 44 ساله ام. این هم زیاده.

گفت: تو به سن و سالت می خوری ولی بازم میگم همسرت خیلیییییی بزرگتره!!!!

شاید باید همینجا دهانش رو می دوختم که ندوختم!

امشب نوشته عکس قبلی پروفایلت معصوم مهربون بود. این جدیده سوسوله. و ایموجی غمگین فرستاده که یعنی خیلی دلش شکسته.

دیگه تاب نیاوردم و گفتم شما بی از حد به مسایل شخصی دیگران حساسیت نشون میدی.

گفت: اصلا توقع همچین جوابی رو نداشتم. منظورم من از  سوسول ، سوسول به معنی واقعی نیست. بلکه یعنی بامزه و قشنگ!!! و چیزهای دیگه که یه جور منت گذاشتن سر من بود که لطف کرده و در مورد عکسم نظر داده و من چه بیشعوری هستم که قدرش ررو نمی دونم!

خلاصه  که متحیرم چقدر وقت آزاد و فراغت داره که می شینه به معصومیت از دست رفته ی عکس های من می اندیشه و تلاش می کنه هرجوری شده نظرشو فرو کنه تو حلقوم من.

معلم ادبیات

چند روز قبل داشتم فکر می کردم حداقل در ده سال اخیر کمتر پیش اومده که تمام روز خونه باشم و مطلقا هیچ کاری نکنم. هیچ کاری یعنی کارهایی که در خودم حس مفید بودن و رضایت  داشته باشم . هفت ماهه که فقط خونه ام و به معنی واقعی کلمه هیچ کاری نکردم. گرچه که در طی این همه سال هم هیچ وقت سرم خلوت نبوده و به طور متصل ، کتاب و دفتر مدرسه ای و درس و مشق مشغولم کرده اما این ده سال ( بطور دقیق  هشت سال)  که الان دارم میگم یا مدرسه بودم یا موسسه یا کارگاه داستان و خونه رو  سر ساعتهای معین بخاطر انجام دادن کاری ترک کردم.

اعتراف می کنم که موندن در چهارچوب و قید و بند لباس فرم و مقنعه و  قاعده قانون های من درآوردی (  قوانین روتین و سازمانی نه... فقط شخصی ها و سلیقه ای ها که چادر بپوش و نمره بده و  برگه ی سفید رو پر کن و ...) مدیر و موسس  رو بر نمی تابم. و تمام تعطیلات بین روزهای کاری و روزهای آف حسابی بهم چسبیده و ازش لذت بردم.

اما این چند ماه واقعا احساس بیهودگی داشتم .بهار رفت، تابستون تموم شد، پاییز و زمستون هم به همین ترتیب خواهد و رفت و هیچ اتفاقی جز نگرانی و ترس و استرس از کرونا و مرگ ناگهانی برام  نخواهد افتاد.

میگن وقتی داری فکر می کنی یا آرزو می کنی حواست رو جمع کن، چون ممکنه فورا برآورده بشه. گفتم که چند روز قبل داشتم به حجم بهودگی خانه نشینیم فکر می کردم. شب نشده همکار جان سابق پیام داد که بیا فلان مدرسه . خیالم رفت سمت باز دبیر ادبیات شدن . باز  در جلسه ی اول درس با دخترکهای نوجوان قصه ی خسرو و شیرین گفتن و جلد کردن شون با دلنوشته و شعر های قشنگ برای درآوردن نقش ها دستوری فارسی. که بفرستم شون پی تحقیق توی متن ترانه های مورد علاقه شون برای پیدا کردن منادا و مسند و مسندالیه و ... . که تحقیق های پرینت شده ی نتی شون  رو با گیره های  رنگی و گل منگلی های نقاشی شده بالا و پایین صفحات و کاوری با روبان قرمز و زرد و آبی و سبز تحویل بدن و چشم و ابرو و ناز و اطوار بیان که : خانم دو نمره ش  رو بدین ها! که همونطور که باهاشون می گی و می خندی، سفت و جدی هم باشی که کلاس رو شوخی نگیرن و آخر هر ترم از درس های تو نمره های خوبی بگیرن .

یکی دو ساعتی با این آینده ی رویایی سرکردم و در نهایت جواب دادم: نمیام. بخاطر نگرانی از کرونا و آلوده کردن خانواده م نمیام. اگه کرونا نبود بی هیچ شک و تردیدی قبول می کردم.


پلنگه

 و  وارد مرحله ی دوم پلنگ شدن گشتیم.

ماهوت

برس رو نشون داد و گفت:مامان این برای چه کاریه؟ گفتم: ماهوت پاک کنه مامان . گفت: ماهوت چیه ؟ دقیقا چی رو باهاش پاک می کنن؟

تا بیام جواب بدم پسربزرگه پرید وسط و خیلی عادی و با اعتماد به نفس جواب داد: ماهوت شونو! بچه م گفت: ماهوت کجامونه؟

شیطان رجیم درونم شروع کد به قل قل کردن. گفتم: خودت حدس بزن. و با پسربزرگه حالا قهقهه نزن، کی قههه بزن. از ته دل و بلند.

بچه گفت: جای منشوریه؟ گفتم می تونی اشاره کنی.من با آره یا نه جواب میدم.

کتف و گردن و شکم و ران و زانو رو نشون داد و گفت: اینه؟ و با دور شدی و نزدیک شدی جوابش رو دادم.

برس رو برد توی اتاق تا بگذاره سرجاش. گفتم: بیا مامان...بیا بهت بگم چیه. کت و پالتو و لباسهای ضخیم رو که نمیشه تند تند شست با این تمیز می کنن. حتی برای پاک کردن لباسایی که گل پاشیده بهش و خشک شده هم ازش استفاده می کنیم.

پسربزرگه گفت: داره سرت شیره می ماله. آدم بزرگا رو که می شناسی! برو توی اتاق فکر کن ببین می تونی ماهوتت رو کشف کنی یا نه.

حیرت هنوز توی صورتش بازی بازی می کرد. برادر رو بیشتر از من قبول داره!

البرتقال الاحمر / پروانه سراوانی


لینـــــــــــــــــــــــک خبر

قامت د.أمانی حسن المدرس بقسم اللغات الشرقیة الإسلامیة شعبة اللغة الفارسیة ، بکلیة الألسن جامعة عین شمس بترجمة روایة اجتماعیة إیرانیة بعنوان “البرتقال الأحمر”، خلال فعالیات معرض الکتاب ٢٠٢٠، وهی  روایة باللغة  الفارسیة، تدور بین الحب والحرمان ، دراما اجتماعیة تصور شریحة من المجتمع الإیرانی المعاصر ، مبرزة العواطف الإنسانیة التی تعد قاسما مشترکا بین جمیع البشر ، فبطلتها أم تفتقد دعم العنصر الذکوری فی حیاتها ، فتسعى جاهدة لتوفیر احتیاجات أبنائها ، وتضحی بکل شیء من أجلهم ، لکن القدر یخبئ لها مفاجأة کبرى تقلب حیاتها رأسا على عقب. المؤلفة هی بروانه سراوانی وهی شاعرة وکاتبة إیرانیة معاصرة حصلت على عدة جوائز من هیئات أدبیة مختلفة ، ومرشحة لنیل جائزة ( جلال آل أحمد ) واهتم النقاد بنقد أعمالها الأدبیة .



خلاص

و از نشانه های ایستادن لب مرز عقل و جنون پاپس کشیدن در نیمه ی جلد ششم مجموعه کتابیه که دوره ی هفت جلدی داره.

نیمه جلد شش و جلد هفت رو نخواهم خوند. به همین سادگی.

میزان تحمیق خواننده و تحریف و وانمایی تا همین جا برای من کافیه.

و مومن تر میشم به این که: اسمها و رسمها بیخود و بی جهت بزرگ نمیشن. قدرتی بزرگ پشت شون ایستاده و حمایت شون می کنه.

سفارشی نویسی  به درد سفارشی خون ها می خوره.

بذار قصه های دیگر نویسندگان  به طور زیرپوستی و نامحسوس در تحمیق من بکوشند نه به این وضوح و عیانی.


آتش بدون دود


موخره:

میگم یه کم زود پا پس نکشیدی عزیزم؟

آخه نیمه ی جلد ششم؟؟؟

ندیمه ی از هفت دولت آزاد

فصل سوم ندیمه خیلی فانتزیه .( یک واژه ی شرم آور هست که قشنگ می تونه توصیفش کنه.اما از گفتنش معذورم. توی دلم میگمش).

ندیمه جان،مارتاها و همسران به طرز عشقولانه و رویاگونه ای با هم در ارتباطند و همو دوست دارن و برای هم تلاش می کنن. توطئه می کنن ، آدم از مرز رد می کنن. پیشنهاد قانون جدید میدن، صدا ضبط می کنن و می فرستن کانادا. هیچ کس هم نیست بفهمه.

اون فضای امنیتی و رعب آور فصل اول انگار وجود خارجی نداره. در واقع  شاید چون شکنجه های اون فصل دیگه نشون داده نمیشه ، یک جور آزادی باورنکردنی در روند قصه حس میشه.

جون طوری برای فرمانده ها  چشم و ابرو میاد و بهشون خشم می گیره یا حرف می زنه که همسران شون جرات ندارن  چنین رفتاری کنن.

انگار فصل سوم برای خنک شدن دل بیننده ها که در فصل اول و دوم خون جگر خوردن و عصبی شدن و گریه کردن ساخته شده تا آروم بشن.

چوب نروژی

خیلی وقت پیش گشتم و گشتم و گشتم تا نسخه ی زبان اصلی جنگل نروژی موراکامی رو پیدا کردم. چرا ؟ بماند. اما سایتهای زیادی رو بالا پایین کردم تا بالاخره از یک سایت خارجی تونستم دانلودش کنم. جونم براتون بگه که از آمازون هم اقدام کردم. یعنی تا این حد مشتاق. ( لازم نیست که بگم در حد باز کردن سایت و سرچ اولیه موفق بودم؟)

هفت-هشت-نه ماهه یا بیشتر، خوب یادم نیست.اما امشب قصد کردم که برم سراغش و ببینم چند مرده حلاجم.این بود ماحصل تلاشم:

-در صفحه ی اولش  فکر کنم پنجاه بار به فست دیکشنری مراجعه کردم. تقریبا در هر سطر چهارتا لغت.

-زبان ادبی و شسته و رفته ش رو درک کردم و دریافتم.آفرین آقای موراکامی. معلومه در دبیرستان از اون انشا نویس های تیر بودی که دبیر ادبیات هی تشویقت می کرد و همکلاسی هات هی می گفتن: بیا برای منم انشا بنویس.

-تا اینجا سی و هفت ساله ی عزیزمون از هواپیمای بالای آسمان آلمان پیاده شده و در سالن فرودگاه با کادر هواپیمایی و بوی علف و بارون و ابرهای متراکم و آویزان و  گویی یهو پرت شده به بیست سالگیش.

-نیایین برام کتابو تعریف کنین. خودم هرچی فهمیدم بهتون میگم.( قول نمیدم همه چی رو بگم. چون که... )

-کی تا حالا بود که با لغات غیرفارسی سر و کله ی جدی نزده بودم. از وقتی زبانم تموم شده.یعنی چند سال! (  تیچر جان داری می خونی نه؟ شیم آن می!! )

هدف

تماشای بازی کردن آنلاین گیمرها رو از اسفند 99 شناخت. آلوده ش شد و نت خونه رو قربونی کرد تا شاهد قدرت نمایی و کل کل  گیمرها بشه.

مدتی پیله کرد که پول بدین می خوام توی یک کار شرکت کنم. پرس و جو که کردم گفت می خوام دونیت کنم. می فهمی دونیت یعنی چه؟

گفتم: بله! شرکت در خیریه. نیکوکاری. دادن پول یا چیزی به نیازمند.

حق به جانب گفت: نخیرم! دونیت این نیست. یکی از گیمرها هدف میذاره.بعد از تماشاچی ها می خواد هرکس هرچقدر دوست داره ( روی این دوست داشتن مثل یک کار مقدس تاکید داشت) پول بده.

-هدف چی هست حالا؟ به کی کمک می کنه؟

-به کسی کمک نمی کنه. هدف میذاره مثلا میگه می خوام موس دومیلیونی بخرم. یا صندلی مخصوص گیمر بخرم پونزده میلیونه. بعد...

-بعد شما تماشاچیان محترم خیرات می کنین براش که بره موس و صندلی بخره؟

-بله!

-واقعا نمی فهمی اسمش کلاهبرداریه؟

-نخیرم . نیست.چون به زور که نمی گیره. میگه هرکسی دوست داره بده.

-تو هم دوست داری؟

-بله.

-آفرین که دوست داری سرت کلاه بذارن و تو هم مشتاقانه میری سراغش.آفرین!

اون وقتها که قانع نشد. الان هم آلودگیش کمتر شده. وگرنه هنوز مشتاقه به هدف خیرخواهانه ی گیمرها کمک کنه.