پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کتاب غزل سال

دومین مجموعه غزل خواهرکم مینا نامزد نهایی کتاب غزل سال شده.

خیلی خیلی خیلی براش خوشحالم.


هربار نام دیگری داری

مینا سراوانی


کتاب هر بار نام دیگری داری: مجموعه غزل اثر مینا سراوانی - کتابچی

کتاب

این کتابهایی که موجود بود :

پدی کلارک / گدرگاهی در شن روان/ بهترین داستان های همینگوی/ جاده آنجلس/ تا بهار صبر کن/ابیگیل/سیندرلاهای مسقط/ میان آنها/داستان اضطراب من/کارخانه مرگ/ شاعرانگی در داستان کوتاه/ آخرین دختر/آخرین شاهدان/در/ به من گفتند تنها بیا/ تزار عشق و تکنو/توتال/ بودا در اتاق زیر شیروانی/پیش از آنکه قهوه ات سرد شود/ در خان الخلیلی اتفاق افتاد/فراری/گاو بازی/ادموند گانگلیون و پسر/طبقه منفی دو/پرده آهنین/آزادی مومن مسیحی/دعا برای ربوده شدگان/مردم گیاه/پستی/سال کلاغ/پیرزن جوانی که خواهر من بود/دفترچه پیدا شده/خداحافظ دلدادگی/ترانه ایزا/امپراطور هراس/من پانزده ساله ام و نمی خواهم بمیرم/فرشته ساز/حفره


ایارنی و خارجی درهمه. اسم نویسنده رو  ننوشتم. اصلا هم فر نکنید تنبلیم میاد.

بیست و چند تا کتاب هم خدارو شکر، هزار مرتبه شکر موجود نبود. بماند برای طرح زمستونی.اگه هرچی دارم رو نرم پارچه مخمل و پشمی بخرم.

با تخفیف بیست تا سی درصدی.

مصاحبه با ایبنا

گفتگو با خبرگزاری ایبنا

به بهانه انتشار کتاب:  رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس 


اینجا بخوانید.



جنگ کودکی‌ام را خورد، نوجوانی‌ام را ترساند و جوانی‌ام را گم کرد/ نسل میانسالِ زنان ما بلد نشدند برای خودشان زندگی کنند

زوربا

آب دستتونه بذارید زمین برید زوربای یونانی بخونید و لذت دو عالم رو ببرید ازش.

دارم صوتی می شنوم و از ته دل می خندم با اصطلاحاتی که برای تعریف ز ن و مرد و خدا و کشیش ها داره.

خیلی ضد زن و بیشووووره این زوربا.



رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس

مرد صاحبِ خانه قیمت را بالا گفته بود. نمی فهمیدم چقدر، اما متوجه شده بودم آنقدر هست که بابا را کفری کند.

-ایمون ندارن اینا. نمی گن ما هم آدمیم. همنوعیم. بشر نیستن به والله. من اینقدر بدم پای کرایه خونه، شکم زن و بچه رو با چی سیر کنم؟

-منصوره گفت اگه خونه جور نشد بریم دهکده المپیک.بیا بریم.اصلا از اولش هم وقت تلف کردن بود. نباید می اومدیم اینجا.

-فکر کردی اونجا جای زندگی کردن توئه؟فکر کردی از خونه ویلایی شرکت نفت می تونی بری توی آلونک های قوطی کبریتی زندگی کنی؟ فکر کردی اونجا چه خبره؟می دونی 200-300 تا خانوار چپیدن توی هم، نمی شه نفس کشید؟ یه چیزی از منصوره شنیدی، فکر کردی خبریه! اگه اونجا جای رفتن بود که اینقدر در به در دنبال خونه اجاره ای نبودم من!

-سخت نگیر مرد. موقته .همیشگی که نیست.

-موقت! موقت! از کجا معلوم که این موقت سه چهارسال نشه؟ می تونی تحمل کنی سه سال یا چهارسال با 100 نفر هم نفس باشی؟ توی راهروهای تنگ و تاریک مجتمع های آپارتمانی تنه به تنه ی هر کس و ناکسی بشی؟

-اینطوری نگو. اونا هم همشهری های خودمونن. تو اینطوری بگی پشت سرشون ، این تهرانی ها چه بگن؟

-بالاخره توی همونا هم همه جور آدمی هست. من می خوام خونه بگیرم براتون. خونه! نه اتاق!

مرد صاحب خانه قیمت را پایین نمی آورد.باباچند جای دیگر هم رفت. ما مدرسه نمی رفتیم. مثل جوجه های خیس باران خورده به مامان چسبیده بودیم و هرجا می رفت عقب سرش می رفتیم. مسافرخانه بوی بدی می داد. بوی سیگار ، بوی دستشویی ، بوی عرق، بوی خنکی.

-حالا اینجا وضعمون خیلی خوبه؟ خوبه که بخوام این دخترا رو حموم ببرم، مردهای گردن کلفت با زیرپیراهن و پیژامه توی راهروهای مسافرخونه رژه برن؟این از مجتمع بهتره؟

-موقته جانم! تحمل کن تا من خونه گیرم بیاد.

-اگه یی موقته، خو او هم موقته. منتهی اونجا دیگه خیالم راحته که روی پیک نیک خودم غذا بار میذارم.روی بالش و تشک خودم می خوابم.

روزها بابا بیرون می زد و شب دست خالی بر می گشت. مردم تهران به جنگزده ها خانه اجاره نمی دادند.آنقدر بالا می گفتند که طرف را پشیمان کنند.فردای شبی که صدای ترکیدن بمب ها را از جایی نزدیک مسافرخانه شنیدیم، کسی برای بابا پیغام گذاشته بود.به صاحب مسافرخانه سپرده بود که بابا به یک شماره تلفن زنگ بزند. بابا زنگ زد. مرد پشت تلفن صاحب یکی از همان خانه ها بود.

-التماس می کرد.اصلا باورت نمیشه.التماس می کردکم مونده بود گریه ش دربیاد.می گفت می فروشم. نصف قیمت می فروشم. یک سوم می فروشم. بیا برش دار.هرچی میدی بیا ازم بخرش. هرچه می گفتم (قصد خرید ندارم، خرید اصلا عاقلانه نیست.ما امید برگشتن به شهرمونو داریم) به گوشش نمی رفت . هی می گفت بیا بخر.بنده ی خدا ترسیده بود از بمباران دیشب. اسباب و اثاث جمع کرده بود تا بره شهرستان. خونه رومی خواد بفروشه و بره که بره.فهمیده بود خونه ش چشم مونه گرفته بود،می گفت بیا ازم بخر.خلاصه که هرچه کردم به اجاره راضیش کنم، حرفش یک کلام بود. می گفت بیا بخر. حالا چند روز بگذره بلکه راضی شد کرایه بده خونه شو. خدا بزرگه!


رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس

پروانه سراوانی

انتشارات هیلا

گروه انتشاراتی ققنوس



رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس

خب این هم از کتاب جدید


رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس

پروانه سراوانی

انتشارات هیلا

گروه انتشاراتی ققنوس



امیدوارم بخونید و دوست داشته باشین و در موردش با من حرف بزنین.


رازهای سرزمین من

کتابی در دو مجلد مشتمل بر مرور اتفاقات سیاسی ایران از هزار و سیصد و سی و دو تا هزار و سیصد و پنجاه و هشت. از روزگار سلطنت محمدرضا تا پیروزی انقلاب.

گرگ اجنبی کش موجودی جادویی ست که آمریکایی را می کشد و ایرانی را نه. آمریکایی در ایران به زن و دختر ارتشی و غیر ارتشی تجاوز می کند و قانونی نیست که مانعش باشد.پس ایرانی به شخصه اقدام به انتقام می کند و به مجازات کشته شدن یک آمریکایی ، چهارده ایرانی تیرباران می شوند و شاهد ماجرا (مترجم ایرانی)نیز هجده سال زندان را تجربه می کند و در بحبوحه ی روزهای انقلاب آزاد می شود.

کوچه پس کوچه های تبریز در دهه سی و تهران در دهه پنجاه رمز و رازهای فراوانی در خود پنهان دارند که با مرور این کتاب بخشی از آنها بیان می شود.

کتاب آکنده از خرده روایت است. روایتهایی از مادربزرگ و پدربزرگ و خانواده ی حسین تنظیفی ، همسر و خواهر و برادر همسر سرهنگ شادان، همسر زیبا و اغواگر سرهنگ جزایری که در بدنه ی داستان جای گرفته اند.

جای جایی رئالیسم جادویی به قصه ی رئال پیوند می خورد تا حوادث داستان را پیش ببرد.

رازهای سرزمین من

رضا براهنی

انتشارات نگاه

-ریتم سریعی دارد و خوشخوان است.

-از لحاظ  بیان حوادث تاریخی بخشی از تاریخ ایران قابل توجه است. گرچه  حوادث انقلاب جانبدارانه روایت شده.

-شخصیت پردازی زنان داستان به قوت و پررنگ است. ریز شدن در مسایل زنان ( عامی و خواص) و علایق و امیال و کشمکش های درونی و بیرونی آنها کشش و جذابیتهای داستان را بالا می برد.

-در نهایت شاهکارادبی نیست. انگار نوشته شده تا بخشی از تاریخ در بستر خاطرات مردم واقعی روایت شود.گاه روایتها آشفته و بی ربط به بدنه اند، گاه پیامی کلیشه ای دارند و از مدار (داستان) خارج است و صرفا خاطره نویسی ست. تصادف های ناگهانی سبب وقوع اتفاقات بعدی ست و در صورت رخ ندادن اتفاقی و شانسی آن حادثه ، داستان از دست می رفت. ( مردن مادر رقیه و ماجراهای دفن او و قبر تهمینه در مجاورت او، دیدن جوان روی مجسمه ی شاه و روبروی زندان قصر، گیرانداختن ماشین هوشنگ و ماهی و الی )

-زبان ساده و روانی دارد.

-ساختار داستان بر مبنای زندگی و سرنوشت زنان تبریز و تهران شکل گرفته، گویی رازهای سرزمین من، داستان زنان است و سپس تاریخ ایران. چه آنجا که به مجازات تجاوز به زنان، آمریکایی را مورد تعرض قرار داده و می کشند، چه آنجا که زن زیبا عروسک جاسوس بین ملل است، چه آنجا که زن مبارز و منتقم در پی گرفتن انتقام پایش به آرمانهای انقلاب  باز می شود و چه آنجا که زن شهرنویی آب توبه برسرریخته، بهترین و بیشترین کمک را به روند داستان می کند.

-سرخوشی و شیطنت های مادربزرگ و پدربزرگ حسین در مقابل جدیت و آرمانگرایی زنان و مردان دیگر( در زمان خودشان و نیز آینده ای قریب بیست سال بعد ) ، تضادی شیرین آفریده و تنوع سرشت ها خوش نشسته.

-دُرّه ی نادره ی این کتاب همانا سرهنگ شادان است و بس! هرچه خوبان همه دارند تو یکجا داری!



کتاب رازهای سرزمین من - رضا براهنی - دانلود pdf - سایت آسمان کتاب

 

کتاب خری

خریدهای طرح بهارانه از کتابفروشی آموت





اینکه ارسال رایگان داشتن و کارت هدیه ی خرید کتاب صوتی هم توی بسته گذاشته بودن از جذابیت های این خرید بود.


پریباد

آنچه بر سر مردمان پریباد می آید، تکرار تاریخ این سرزمین است. خوانین آتشخوار دختران زیبا و باکره را می ربایند و تصاحب می کنند، گلوی پیرزنان را می درند تا سوز و گذاز آنها برای کشتار جوانان سینه ستبر و رشیدشان، دیگران را نشوراند. گرچه که جوان بلند بالای این سرزمین از میان کتف هایش بال دربیاورد و از جایی بالاتر از دیدگاه آدمیان، مصیبت ها را ببیند و تحلیل کند، اما در نهایت گرفتار تیر غیب ظلم و ستمگری می شود و خونخواهانش یا دیوانه می شوند یا ناچارند در گورستان بیتوته کنند.

اسطوره و افسانه بر سرنوشت مردم سایه می اندازد بلکه بوی تعفن چاه های مستراح پریباد را هموار کند، اما چاه ها روز به روی بیشتر فرو می ریزند . کافه هالیوود پر از رنگ و نور و صدا، با یک کامیون زن اروپایی خوش خنده و کم لباس، تلاش می کند مغز مردمان را بشوید و آدمیان ترسیده از اسب و هفت تیر و گلوله ی پرده ی نقره ای سینما را مدرن و امروزی کند، اما حاصلی جز مسابقه ی سبزه کُش و درخت سوز ضرطه در کردن، بار نمی آورد.

معادن به لطایف الحیلی به استعمار در می آیند، ملک و زمین و خانه به بهانه های کودکانه به رهن شرکت شراکتی می روند و مردم تا به خود بیایند نه امنیت دارند نه خان و مان.

تاریخ معاصر این زاد و بوم تنیده در اسطوره های هول آور و ترسناک در قالب شهری به نام پریباد روایت می شود تا به یاد بیاوریم که قیام های مردمی به چه علت پا گرفتند و چگونه سرکوب شدند و جان ها و روان ها چگونه بازیچه ی مال اندوزی و خیانت نزدیکان قهرمانان قیام شد.

شب ها ارواح سرگردان در پریباد بیتوته می کنند ، می توان هاله ی دور هرکسی را بی واسطه و بی نقاب دید.یکی گوشت لهیده از دهان اژدها می خورد و یکی زمین را پر از سوسک می کند.

پهلوانان و  عیاران ستاره های سوسو کننده ی شب این روزگارند که تک تک یا دستجمعی قلع و قمع می شوند.

وبالاخره بیداد و ستم چنان بالا می گیرد که به آه پیرزالی ، پریباد می سوزد و نابود می شود. طوری که گویی از اول نیز نبوده.


پریباد

محمدعلی علومی

نشرآموت


-از آن کتابها که دوست داری چندباره بخوانی.

-حتی اگر عاشق اسطوره نباشید، اشتیاق غریبی به اسطوره در شما بیدار خواهد شد.

-تاریخ این سرزمین ، بیدادگری های زیادی به خود دیده. هرچه می خوانی می بینی تکرار ِ بی عبرت است.



گلستان جان تولدت مبارک


امروز حسابس سرم شلوغ بود. از آن روزهایی که دنبال یک دقیقه وقت خالی می گشتم. همه چیز پشت سرهم و چسبیده به هم باید انجام می شد.

صبح رفتم مدرسه ی پسرک تا در مورد  دو موضوعی که قاصد شده بودم، صحبت کنم.بعد با معلم پسرک کار داشتم. چهل و پنج دقیقه پشت در کلاس منتظر ماندم تا زنگ تفریحشان بخورد و معلمش را ببینم . تلفنم هی زنگ خورد و هی زنگ خورد و وسط صحبت جواب دادم .بعد دوان دوان با پسر جان رفتیم تا انقلاب و دفتر ققنوس و گرفتن سهیمه ی گلستانم. یکساعت بعد در خانه،  تند تند قارچ و سوسیس و کالباس( ناسالم، پرکالری، چرب ، اصلا خود خود گوشت گربه) خرد می کردم و پنیر بیرون گذاشتم و کنسرو ذرت باز کردم و منتظر پسرجان بودم که خمیر بگیرد تا برای شان پیتزا درست کنم.

هفته هاست که وَک می زنند برای پیتزای ناسالم و من ماه هاست که سوسیس و کالباس را حرام اعلام کرده ام. امروز روزشان بود.

پسرجان نیم ساعت شد، نیامد، یکساعت شد، نیامد، نزدیک یکساعت و نیم شد که آمد و فر با شعله ی روشن، خالی خالی یکساعت روشن بود. از لای در خودش را نشان داد و گفت:

-بربری بسته بود، نون فانتزی هم گفت بیست دقیقه ی دیگه خمیر می زنه. بذار بیست دقیقه بشه، برم ازش بگیرم.

کفری بودم  از اینکه اینهمه دیر کرده و دست خالی آمده ، اما خودم را کنترل کردم:

-بیا تو. نمی خواد بگیری.

رفتم فر را خاموش کردم. پسرجان را پشت سرم دیدم. جعبه ی بزرگ کیک توی دستش بود.گفت:

-این برای تولد گلستان و تولد های آینده ی پرتقال و هزار تا کتاب دیگه که بنویسی و تولدش رو ببینیم.

لال شده بودم. بغلش کردم و صورت تازه تراشیده ی تیغ تیغی اش را هی بوسیدم. غش کردم برای این کارش . مرد شده بود. بزرگ شده بود. حواسش به من بود. 

تا به خودم بیایم و از چلاندن رهایش کنم، دوباره بیرون رفت. داشتم قارچ و پنیر را بر می گرداندم به یخچال و  فریزر. گفت :

-از سنگکی خمیر می گیرم. الان برمی گردم.

تا یک ربع به ساعت سه خمیر شلکی و آبکی سنگک را روی سینی فر پهن می کردم و بالاخره ساعت سه و نیم آماده شد و چهارنفری نشستیم به خوردن خوشمزه ترین پیتزایی که تا به حال از فر اجاق  من در آمده بود.

( نه که حال و هوای دیدن گلستان کاغذی حالم را خوب کرده باشد یا دیدن کار دلبرانه ی پسرجان و کیکش ذائقه ام را خوش کرده باشد، نه! تجربه ام در پخت پیتزا، هربار با خمیرهای مختلف، بهتر و بهتر می شود. حتما که نباید خوشمزگی مال حال دل باشد)

این عکسها را ببینید. همه را پارسا گرفته. در زاویه های مختلف از من و کتاب ها و کیک عکس گرفت.

سرشب هم جشن دندان و تولد جانانِ فامیل نزدیک همسر را تجربه کردیم و نشد  که وسط آن جمعیت شاد و سرمست اشکم سرازیر نشود. پسرها توی ماشن سوال پیچم کردند: مامان تو هم رقصیدی؟

-نه!



-الان یادم افتاد برای پییتزا فلفل دلمه خرد نکردم. چرا؟؟فراموشکارم ؟ اصلا بی فلفل چرا اینقدر خوشمزه بود؟

-جناب حسین زادگان مدیر نشر ققنوس، چه بزرگوار و محترم بودند.

-خانم کاظمی مسئول پذیرش آثار و کارهای بعدی، مثل همیشه ماه و نازنین.

-آخه جان من وقتی میگم نمی رقصم ، نمی رقصم خب. چرا اینقدر اصرار می کنی که یادم بیفتد دلم چقدر شکسته و گریه ام بگیرد.

-خدایا شکرت برای روزی که شروع و تمام شد. برای داده و نداده ات. برای همه چیزت.