پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

گلستان جان تولدت مبارک


امروز حسابس سرم شلوغ بود. از آن روزهایی که دنبال یک دقیقه وقت خالی می گشتم. همه چیز پشت سرهم و چسبیده به هم باید انجام می شد.

صبح رفتم مدرسه ی پسرک تا در مورد  دو موضوعی که قاصد شده بودم، صحبت کنم.بعد با معلم پسرک کار داشتم. چهل و پنج دقیقه پشت در کلاس منتظر ماندم تا زنگ تفریحشان بخورد و معلمش را ببینم . تلفنم هی زنگ خورد و هی زنگ خورد و وسط صحبت جواب دادم .بعد دوان دوان با پسر جان رفتیم تا انقلاب و دفتر ققنوس و گرفتن سهیمه ی گلستانم. یکساعت بعد در خانه،  تند تند قارچ و سوسیس و کالباس( ناسالم، پرکالری، چرب ، اصلا خود خود گوشت گربه) خرد می کردم و پنیر بیرون گذاشتم و کنسرو ذرت باز کردم و منتظر پسرجان بودم که خمیر بگیرد تا برای شان پیتزا درست کنم.

هفته هاست که وَک می زنند برای پیتزای ناسالم و من ماه هاست که سوسیس و کالباس را حرام اعلام کرده ام. امروز روزشان بود.

پسرجان نیم ساعت شد، نیامد، یکساعت شد، نیامد، نزدیک یکساعت و نیم شد که آمد و فر با شعله ی روشن، خالی خالی یکساعت روشن بود. از لای در خودش را نشان داد و گفت:

-بربری بسته بود، نون فانتزی هم گفت بیست دقیقه ی دیگه خمیر می زنه. بذار بیست دقیقه بشه، برم ازش بگیرم.

کفری بودم  از اینکه اینهمه دیر کرده و دست خالی آمده ، اما خودم را کنترل کردم:

-بیا تو. نمی خواد بگیری.

رفتم فر را خاموش کردم. پسرجان را پشت سرم دیدم. جعبه ی بزرگ کیک توی دستش بود.گفت:

-این برای تولد گلستان و تولد های آینده ی پرتقال و هزار تا کتاب دیگه که بنویسی و تولدش رو ببینیم.

لال شده بودم. بغلش کردم و صورت تازه تراشیده ی تیغ تیغی اش را هی بوسیدم. غش کردم برای این کارش . مرد شده بود. بزرگ شده بود. حواسش به من بود. 

تا به خودم بیایم و از چلاندن رهایش کنم، دوباره بیرون رفت. داشتم قارچ و پنیر را بر می گرداندم به یخچال و  فریزر. گفت :

-از سنگکی خمیر می گیرم. الان برمی گردم.

تا یک ربع به ساعت سه خمیر شلکی و آبکی سنگک را روی سینی فر پهن می کردم و بالاخره ساعت سه و نیم آماده شد و چهارنفری نشستیم به خوردن خوشمزه ترین پیتزایی که تا به حال از فر اجاق  من در آمده بود.

( نه که حال و هوای دیدن گلستان کاغذی حالم را خوب کرده باشد یا دیدن کار دلبرانه ی پسرجان و کیکش ذائقه ام را خوش کرده باشد، نه! تجربه ام در پخت پیتزا، هربار با خمیرهای مختلف، بهتر و بهتر می شود. حتما که نباید خوشمزگی مال حال دل باشد)

این عکسها را ببینید. همه را پارسا گرفته. در زاویه های مختلف از من و کتاب ها و کیک عکس گرفت.

سرشب هم جشن دندان و تولد جانانِ فامیل نزدیک همسر را تجربه کردیم و نشد  که وسط آن جمعیت شاد و سرمست اشکم سرازیر نشود. پسرها توی ماشن سوال پیچم کردند: مامان تو هم رقصیدی؟

-نه!



-الان یادم افتاد برای پییتزا فلفل دلمه خرد نکردم. چرا؟؟فراموشکارم ؟ اصلا بی فلفل چرا اینقدر خوشمزه بود؟

-جناب حسین زادگان مدیر نشر ققنوس، چه بزرگوار و محترم بودند.

-خانم کاظمی مسئول پذیرش آثار و کارهای بعدی، مثل همیشه ماه و نازنین.

-آخه جان من وقتی میگم نمی رقصم ، نمی رقصم خب. چرا اینقدر اصرار می کنی که یادم بیفتد دلم چقدر شکسته و گریه ام بگیرد.

-خدایا شکرت برای روزی که شروع و تمام شد. برای داده و نداده ات. برای همه چیزت.






نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.