پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

فریدون سه پسر داشت

فریدون امانی صاحب کمپانی لاستیک از خانواده ای می آید که منسب به نواب صفوی است. فریدون متمایل به هرجایی است که نان آنجاست. خواه ضیافت شاه باشد خواه دورهمی انقلابیون. هرجا فریدون را در کنار خانواده می بینی شاکی است که (شام/ ناهار نداری بخوریم؟) غم نان چنان او را در چنبره ی خود اسیر کرده که سر جان و زندگی پسرانش با همه معامله می کند. ( تا پای جون باهاتون میام، اما اسم سیاست که بیاد من نیستم).

فریدون سه پسر دارد، مادر با انگشت نشان می دهد چهارتا. او چهار پسر و یک دختر دارد. پسرها هرکدام پیرو مسلک و مرامی و با دیگری متفاوتند. یکی کمونیست است، یکی مجاهد، یکی انقلابی و دیگری آزادی خواه. زندگی خانواده ی فریدون که متمرکز یر روایت مجید است نمادی از تفاوت اعتقادات و باورهای جامعه است.باورهایی که گاه در موازات هم سیر می کنند و گاه به هم برخورد کرده و سبب خونریزی می شود. فریدون پسرانش را تا جایی که مطیع و رام باشند گردن می گیرد و از آنجایی که صاحب اراده و زبان باشند منکرشان است. برای رهایی ایرج از زندان شاه و سپس انقلاب هیچ تلاشی نمی کند. از پهلوی چرب ایرج خوب می خورد و با دیدار و صبحانه خوردن و ریش گذاشتن و انگشتر الماس را با عقیق عوض کردن امتیازات چشم گیری از انقلاب می گیرد. همان طور که پیش از انقلاب از سفره ی دربار بهره می برد.

در خانواده ی فریدون همه ی مردان انقلابی اند. هر کدام در مسیر مورد علاقه ی خود. زن های داستان ( مادر – انسی- فهیمه-فخری-رویا ...) بجز نگران بودن برای زندگی و سرنوشت مردهاشان و  و مورد سواستفاده قرار گرفتن از جانب همین مردها، نقش دیگری ندارند. حتی دختر مبارزی که در تیمارستان به دیدن مجید می آید با فکت های جنسی و جنسیتی شناسانده می شود. آنقدر که حرف از مردانگی در داستان انقلاب هست، رنگ و بویی از زنان نیست. نه دانش و دریافتی نه حرف تاثیر گذاری. گاه نفرین های مادر به حکومت ( شاه و انقلاب) را می بینیم . بیشتر نه.

سیر تحول عقاید و مرام انقلابیون در روند سفر مجید از آلمان به ترکیه با ذکر اسامی حقیقی افراد به روشنی نشان می دهد که هر انقلابی چگونه فرزندان خود را می خورد و تفاوت فکری آنها را بر نمی تابد و حتی بعد از سالها آنها را در سوراخ موشهای عاریه ای شان پیدا کرده و با صحنه سازی و تظاهر به خودکشی از بین می برد. این حرکت اجتماعی به ماشینی تبدیل می شود که آدمهای رانده شده( پسر انسی) را پیدا کرده و  پرورش داده و از آنها استفاده ی ابزاری می کند.

فریدون سه پسر داشت با نگاهی به داستان اسطوره ای فریدون شاهنامه و پسرانش و ضحاک، فریدون امانی را در بستر پیش و پس از انقلاب کالبدشکافی کرده و وجوه مختلف اقتصادی و اجتماعی و سیاسی آن را در داستانهایی نمادین روایت می کند. سبک روایت شناخته ی شده ی معروفی به سیاق کتابهای دیگر اوست و با داستانهای تو درتو قصه ای ناب ساخته.

 

فریدون سه پسر داشت

عباس معروفی

نشر گردون




نان و شراب - دانه ی زیر برف

در دوران حکومت موسولینی بر ایتالیا گروهی از روشنفکران در حال مبارزه با مصادیق ظلم و تبه کاری فاشیسم اند. پیترو سپینا مبارزی است که در پی تعقیب و گریز به کشورهای اروپایی متعدد پناه برده و اینک با صورتی که با تنتور ید سوزانده تا پیر و سال دار به نظر برسد و توسط حکومتی ها شناخته نشود، پنهانی به سرزمین مادری و روستایی در نزدیکی محل تولدش آمده . نگاه او به زندگی اخلاق و مذهبی و اجتماعی کافون ها ( روستاییان فقیر- دهاتی های بی چیز) داستان نان و شراب و دانه ی زیر برف را شکل می دهد.

سپینا از خانواده ای ثروتمند و مورد حسد و بغض دیگر ملاکان منطقه است. این خانواده ها برای برخورداری از امتیازات اجتماعی مدام در حال توطئه چیدن برای یکدیگرند. از لو دادن محل سپینا ابایی ندارند و آن را امری مقدس می پندارند. این مساله در میان کافون ها نیز رایج است. آنها چنان در خرافه و باورهای بدوی غرق اند که ظلم آشکار حکومت در مورد خود را نمی بینند و برای افشای محل اختفای فرد متواری و گرفتن جایزه ( ولو فقط تشویق) از این باورهای خرافی آسمان ریسمان می بافند تا کار خود را توجیه کنند.

نگاه انتقادی سپینا به باورهای مذهبی و اخلاقی و اجتماعی جامعه ی روستایی و شهری ایتالیای آن دوره، در خرده روایتهای خواندنی که سرتاسر دوکتاب را آراسته مشهود است.

سپینا در نهایت آدم ماندن و دل بستن نیست. محبت هیچ زنی او را پایبند نمی کند. او اهل نگاه و اندیشه است. متمایل به ساختن ویرانی های حاصل از ناآگاهی مردم. اما همواره این عامه ی مردم اند که پیروزند. مردمی آلوده به خرافه، تعصبات مذهبی، حدود و صغور  اخلاقی غیر متمدنانه و  غیر انسانی و مجازاتهای سریع و منتهی به پشیمانی.

برای درک بهتر و دریافت کامل آنچه نویسنده قصد داشته به خواننده منتقل کند، خواندن هر دو کتاب را پیشنهاد می کنم.



نان و شراب

دانه ی زیر برف

اینیاتسیو سیلونه





بابای خانم فلانی

یکی گفت خانم فلانی بخاطر مشکلی که برایشان پیش آمده از گروه رفتند. خانم فلانی دوستم بود. چرا من از مشکلش خبر نداشتم؟ شاید چون در مورد مشکلاتش اصلا حرفی نمی زد. شاید چون همیشه امیدوارانه و عاقلانه مطلب می نوشت. این چیزها برای من جواب نمی شد. به خانم فلانی پیام دادم و فکر کردم نهایتش این است که بگوید: خوبم پروانه جان. نگران نباش. و من بفهمم که نباید پایم را از گلیمم درازتر کنم.

نگفت. طوری که انگار منتظر سوال ( خوبی؟ خیرباشه؟ چیزی شده؟) ام باشدنوشت و نوشت و نوشت.خواندم و فرو ریختم و گریه کردم. خودم را به یاد آوردم. سال هشتاد و هشت. روزهایی که برای اولین بار خانواده ام را درگیر این اسم ترسناک دیده بودم. باورم که نمی شد هیچ، مثل چی می ترسیدم که همین الان مامان بمیرد و نشود کاری برایش کرد.چقدر تلفنی این و آن را پیدا کردم و با گریه سوال پرسیدم و نشانی درآوردم و بیمارستان و مطب پیدا کردم برای جراحی و درمان. چطور پشت تلفن با بابا تندی کردم و تهدید کردم که:( میارمش پیش خودم و دیگه نمیذارم برگرده).و بابا زد زیر گریه که: (لامصب اگه عمل کنه و زیر عمل بمیره چی؟ من چیکار کنم؟ بذار لااقل اینطوری جلوی چشمم راه بره.زنده بمونه.) و تلفن را قطع کرد و تماسهای پشت سرهم بعدی ام را جواب نداد. چطور توی کنسر دوم مامان با هر بارشیمی درمانی و ضعف بسیار شدید بدنی و لاغری اش مطمئن بودم این آخرین بار است و دیگر دوام نمی آورد. چطور وقتی توی جلسه ی ششم مامان ،بابا هم مبتلا تشخیص داده شد و دیوانه وار رفتیم و تا رسیدیم بغلش کردم و گریه کردم و بهم خندید که: (من از این مرض نمی ترسم. اون باید از من بترسه. سراغ آدم اشتباهی اومده.) ما همه ازش می ترسیدیم. زور داشت. قوی بود. هردو را برد.یکی دیگرمان را هم مبتلا کرد.

حالا خانم فلانی داشت از بیماری پیش رونده ی پدرش می گفت. از ترس ها و ناامیدی و استرس زیاد خودش و خانواده اش. از وزن کم کردن وحشتناک پدرش. از تلاش دکترها و معلوم نبودن سرانجام.

برایش از طریق خواهرم داروی گیاهی فرستادیم. تجربه مان در مورد مامان بود. برای کمتر شدن تهوع بعد از شیمی درمانی و باز شدن اشتها. استفاده کرد و صدبار تشکر کرد. خجالت می کشیدم دم و دقیقه احوالپرس باشم و خبر بگیرم. اما اینکار را می کنم.نه برای اینکه خیلی آدم خوبی هستم.نه خیلی هم آنرمالم اتفاقا. به خودم فکر می کنم و یادم می آید که حتی توی بار سوم و چهارم هم می ترسیدم. امید نداشتم و نمی دانستم فردا چه می شود. برای این حال پدرش را می پرسم که بداند تنها نیست. که بداند این راه را یکی دیگر هم قبل از او رفته و هر اتفاقی در پایان راه بیفتد آدمهایی مثل او تجربه اش کرده اند و زنده مانده اند و زندگی شان ادامه پیدا کرده.

شبی که پیام داد:( با هر زبونی که بلدی دعا کن. امشب بابام جراحی خطرناکی داره)، فهمیدم که باورم کرده. که در کنار ترس و ناامیدی اش راهم داده تا با او غصه بخورم و امید ببندم و دعا کنم.

ژینا گل من

سر برهنه کردن و سرتراشیدن و خط و نشون کشیدن بازیگرها طوریه که اصلا باورش نمی کنم.

ما یک ضرب المثل داریم که میگه: تغاری بشکند ماستی بریزد، جهان گردد به کام کاسه لیسان.


مهسا امینی

ژینا امینی

کسی مثل تو نبود

بعضی اتفاق ها فصل خطاب هستن برای آدم. تقسیم میشی به قبل از اون اتفاق و بعد از اون اتفاق. موندنت با آدمها برات میشه نوع واکنش شون به اون اتفاق. از همون عقاید خرکیِ یا با منی یا علیه منی.

و چقدر تند تند و پشت سرهم دچار این فصل خطابها میشیم.

سال چهارفصل؟ نه کتاب هزار فصل شدیم دیگه.

اونقدر یکی یکی حذف شون می کنیم از دایره ی ارتباطا مون کم کم می بینیم جز یه مشت خل و دیوونه که مثل خودمونن بقیه سرشون توی آخوره و دارن لف لف می خورن و خرکیف میشن و به ریشت می خندن.


ژینا امینی

مهسا امینی

برو دیگه

گذاشتمش کنار. دیگه کج دار و مریز رفتار کردن باهاش و با مغز خشک و فندقیش کافی بود.

دلش مهربونه؟

مهربونی چیه؟ اینکه نخوای هیچ کسی ازت دلخور نباشه؟ اینکه بخوای همه رو راضی نگهداری؟همه رو؟ همه ی همه؟

نمیشه که.

خاطره ی دختر فهمیده که در دهه ی شصت خانواده ای روشنفکر و عاقل داشت و از دهه هفتاد تا الان توی خانواده ی همسری دگم و متعصب به بدیهی ترین ظلمات و تاریکی ها برای همیشه به فراموشی سپرده شد.


ژینا امینی

مهسا امینی


اینجا چیکار داری

با دوستی جایی رفتم که صرفا جهت درک یک فضای متفاوت بود.جلسه گردان جمع مشکوک نگاهم کرد و آخر جلسه گفت بیا بغلت کنم.

گفتم من به دلیل دیگری اینجام و مساله ام مساله ی مطرح شده در گروه نیست.

همچنان مشکوک نگاه کرد و گفت: باشه. عیبی نداره بیا.


فکر کنم باید واضح بگم نویسنده ام و می خوام ایده پروری کنم تا رسما بیرونم کنن.

آشوب

چیزهای ناخوشایندی رخ داد و در جریانه که همه دلیل و منشاءش رو می دونیم ولی هرگز نمی تونیم در موردش حرف بزنیم. و این خیلی بده.

کاش رفتن پیش روان درمانگر جزو واجبات زندگی بشه و همه رو اجباری ماهی یکبار بفرستن پیش شون و گواهی بدن بهشون که این ماه رفتن. من حاضرم هفته ای یکبار برم.

گرونه لعنتی..گروووووووووووووون.

برای یکی مثل من که اهل حرف زدندر مورد مساله  نیستم واقعا لازم و واجبه.

ارشدهای دوگانه

پسربزرگه ارشد بالینی قبول شد، دانشگاه آشتیان. من که کلی ذوق کردم براش.

منتظریم ببینیم استعداد درخشان کجا قبول میشه.

ببینیم بالاخره میره یه شهر دیگه که کمی مستقل بشه و روی پای خودش بایسته یا همینجاها می مونه  و باز پدرش تموم کارهاش رو می کنه و از الف تا یا نمیذاره کسی کاری انجام بده.

ناگفته نذارم که اقای پدرش هم ارشد حسابداری قبول شد. اون هم دو جا. ملارد و ساوه.


آیا مایلید شوهرتان دانشجو شده و در تردد باشد؟

خیرررررررررررررررررررررر...اصلاااااااااااااااااا و ابداااااااااااااااااااااااا!!!!!


چرااااااا؟


زیرا ما این دوران را حدود سی سال قبل با وی تجربه نموده ایم و بسی سخت و دشوار بود. دیگر توانی در ما نمانده است.بعله!

جنگل نروژی

مرگ و خودآگاهی نسبت به آن در آثار موراکامی نقش پررنگی دارد. در رمان رئال جنگل نروژی نیز سایه ی محتوم آن روی سر همه هست. مرگ خودخواسته ی کیزوکی زندگی نائوکو و واتابه را تحت الشعاع قرار داده و انتخاب نائوکو اثری طولانی و عمیق روی زندگی جوانی تا میانسال واتابه دارد.

مرگ در بیمارستان مشغول خیارخوردن با پیرمرد روی تخت است. در اتاقهای آسایشگاه کوهستانی پرسه می زند. دور تنه ی درختهای جنگل های تاریک می گردد.طوری نزدیک و درمیان آدمهاست که گویی فقط نوع انتخابش در آنها متفاوت است.

مرگ ناگزیری گرچه عادی تلقی می شود و امری است حتمی، اما به جد نوع آن و بخصوص خودکشی، روی اطرافیان فرد درگذشته اثرات مخربی دارد. گویا عشق آن انگیزه و دلیل محکمی نیست که آدمی به آدمی دیگر تکیه کند و از ناامیدی و تباهی فاصله بگیرد.

بناست عشق باوری در همین رمان نجات بخش باشد اما همچنان در میانسالیِ واتابه او را اندوهگین و پریشان از یادآوری خاطرات بیست سالگی اش می بینیم.

اشاره به تمایل به خودکشی و اقدام به آن در نسل جوان و حتی نوجوان دهه نود ژاپن از مواردی است که در دل داستان گنجانده شده.

جنگل نروژی

هاروکی موراکامی

نوای مکتوب

-شنیده بودم ترجمه ی فارسی این کتاب سانسور بیش از پنجاه صفحه ای دارد. قصد کرده بودم نسخه ی انگلیسی اش را بخوانم. تنبلی نگذاشت بیشتر از بیست صفحه پیش بروم.

-فیلم ساخته شده بر اساس این داستان را دیدم و قید خواندن زبان اصلی را زدم.


جنگل نروژی نشر آوای مکتوب - بانک کتاب ماندگار رمان|جنگل نروژی|ترجمه  رمان|کمک درسی