پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

بابای خانم فلانی

یکی گفت خانم فلانی بخاطر مشکلی که برایشان پیش آمده از گروه رفتند. خانم فلانی دوستم بود. چرا من از مشکلش خبر نداشتم؟ شاید چون در مورد مشکلاتش اصلا حرفی نمی زد. شاید چون همیشه امیدوارانه و عاقلانه مطلب می نوشت. این چیزها برای من جواب نمی شد. به خانم فلانی پیام دادم و فکر کردم نهایتش این است که بگوید: خوبم پروانه جان. نگران نباش. و من بفهمم که نباید پایم را از گلیمم درازتر کنم.

نگفت. طوری که انگار منتظر سوال ( خوبی؟ خیرباشه؟ چیزی شده؟) ام باشدنوشت و نوشت و نوشت.خواندم و فرو ریختم و گریه کردم. خودم را به یاد آوردم. سال هشتاد و هشت. روزهایی که برای اولین بار خانواده ام را درگیر این اسم ترسناک دیده بودم. باورم که نمی شد هیچ، مثل چی می ترسیدم که همین الان مامان بمیرد و نشود کاری برایش کرد.چقدر تلفنی این و آن را پیدا کردم و با گریه سوال پرسیدم و نشانی درآوردم و بیمارستان و مطب پیدا کردم برای جراحی و درمان. چطور پشت تلفن با بابا تندی کردم و تهدید کردم که:( میارمش پیش خودم و دیگه نمیذارم برگرده).و بابا زد زیر گریه که: (لامصب اگه عمل کنه و زیر عمل بمیره چی؟ من چیکار کنم؟ بذار لااقل اینطوری جلوی چشمم راه بره.زنده بمونه.) و تلفن را قطع کرد و تماسهای پشت سرهم بعدی ام را جواب نداد. چطور توی کنسر دوم مامان با هر بارشیمی درمانی و ضعف بسیار شدید بدنی و لاغری اش مطمئن بودم این آخرین بار است و دیگر دوام نمی آورد. چطور وقتی توی جلسه ی ششم مامان ،بابا هم مبتلا تشخیص داده شد و دیوانه وار رفتیم و تا رسیدیم بغلش کردم و گریه کردم و بهم خندید که: (من از این مرض نمی ترسم. اون باید از من بترسه. سراغ آدم اشتباهی اومده.) ما همه ازش می ترسیدیم. زور داشت. قوی بود. هردو را برد.یکی دیگرمان را هم مبتلا کرد.

حالا خانم فلانی داشت از بیماری پیش رونده ی پدرش می گفت. از ترس ها و ناامیدی و استرس زیاد خودش و خانواده اش. از وزن کم کردن وحشتناک پدرش. از تلاش دکترها و معلوم نبودن سرانجام.

برایش از طریق خواهرم داروی گیاهی فرستادیم. تجربه مان در مورد مامان بود. برای کمتر شدن تهوع بعد از شیمی درمانی و باز شدن اشتها. استفاده کرد و صدبار تشکر کرد. خجالت می کشیدم دم و دقیقه احوالپرس باشم و خبر بگیرم. اما اینکار را می کنم.نه برای اینکه خیلی آدم خوبی هستم.نه خیلی هم آنرمالم اتفاقا. به خودم فکر می کنم و یادم می آید که حتی توی بار سوم و چهارم هم می ترسیدم. امید نداشتم و نمی دانستم فردا چه می شود. برای این حال پدرش را می پرسم که بداند تنها نیست. که بداند این راه را یکی دیگر هم قبل از او رفته و هر اتفاقی در پایان راه بیفتد آدمهایی مثل او تجربه اش کرده اند و زنده مانده اند و زندگی شان ادامه پیدا کرده.

شبی که پیام داد:( با هر زبونی که بلدی دعا کن. امشب بابام جراحی خطرناکی داره)، فهمیدم که باورم کرده. که در کنار ترس و ناامیدی اش راهم داده تا با او غصه بخورم و امید ببندم و دعا کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.