پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

نیجی...

سفیر، کاردار یا نمیدانم هرچی نیجریه را به وزارت امور خارجه احضار کرده اند تا بهش هشدار  بدهند که : اوهوی... چرا توی مملکت شما این هم هآدم کشته شده؟ چرا این همه آدم آزار دیده؟


کاش توی نیجریه هم یک نفر از کله گنده های ایرانی را  احضارمی کردند و ازش می پرسیدند: اوهوی... چرا هوای شهر شما اینقدر آلوده است که وقتی نفس می کشی هم چشم هایت میشوزد هم سرفه می کنی هم  سرطان می گیری؟ چرا توی کشور شما همه این قدر دروغگو هستند و خطای خودشان را قبول نمی کنند و برای بالا کشیدن خودشان گند می زندد به سیستم آموزشی و دولتی وغیر دولتی و همه چی؟ چرا توی کشور شما این قدرکه به ساپورت زن ها اهمیت می دهند، به  سارقان میلیاردی و سردسته ی دزدان دریایی و زمینی و هوایی اهمیت نمی دهند؟

.

.

بیخیال...

به همین نیجریه هم که زورمان برسد کافی است.رجب که از ماحساب نمی برد بابا جان!

تمام نمی شود که...

هربار گریه می کنم فکر می کنم غدد اشکی ام دیگر این بار از کار خواهند افتاد، بس که ویر ویر اشک می دود توی صورتم و داغی شان رد می اندازد روی گونه هایم. بس که شر شر می بارد و  سیلاب راه می اندازد.اما هربار با هر اتفاق تازه، انگار اشکها از جایی لامکان، با منبعی نامحدود؛ دوباره پیداشان می شود .

به پای بلند آبی ات نگاه می کنم و برای دوماهی که پیش رو داری غصه می خورم.

قلبم فشرده می شود و به داد و فریادهایت اهمیتی نمی دهم. به خل بازی هایت اهمیت نمی دهم. به سرتق بودنت برای بلند کردن کوله پشتی و برداشتن ظرفها از روی میز و گذاشتنش توی سینک چپ چپ نگاه می کنم. دعوامان می شود. چندبار. چندبار. اما با همه ی اینها دلم دارد آتش می گیرد که هنوز شیرینی تمام شدن شانزده سالگی ات  به کامم ننشسته، ترا اینطوری اسیر و گرفتار این پای آبی بلندببینم.

تا دوشنبه عصر از دررفتگی پتلار خبر نداشتم و الان از تمام دررفتگی های پتلار دنیا بدم می آید که ترا مجبور به تحمل این لعنتی سیلندریک آبی رنگ بلند کرده.

روز برفی آذر







و ... آشِ روز برفی


فیزیک نداشت

گروه خواهرون:


- فلانی...تا کی هستی؟ کی برمیگردی؟

-فردا غروب برمی گردم..

-نه..بمون..کم موندی..

-نمیشه. باید برم. سه شنبه شیمی دارم

-هر هر هر... فیزیک نداری؟

-هر هر هر... کوفت ...بیشششششوووور...



منظورش از شیمی ، شیمی درمانی است. از دوهفته یک بار به هر هفته یکبار تبدیل شده.

خودت مراقبش باش.

لطفا !


علوم انسانی ام آرزوست!

ثبت نام علوم انسانی در مدارس دولتی ممنوع شد.

اگر متقاضی تحصیل در این رشته می باشید، به مدارس فرهنگِ گوینده ی واژه ی حروم لقمه، مراجعه فرمایید.

ثبت ملی لواشم آرزوست!

مولانای رومی را که سپردیم به ترک ها ، ابن سینا را به قزاق ها، ابو سعید ابی الخیر را به افغان ها، خواجه نصیرالدین طوسی را به اهالی باکو..تا برای خودشان ثبت ملی کنند و پزش را بدهند.

همین لواش را هم که بتوانیم ثبت ملی کنیم، آن هم نه فقط  برای ایران بلکه در شورایی مرکب از کشورهای چهارگانه ی ترکیه و ایران و آذربایجان و ارمنستان، جای شکرش باقی است.

وطنم ، پاره ی تنم!


الهام

به حس ششمم بار دیگر ایمان آوردم. به عبارتی تجدید بیعت کردم.

ظهر که از مدرسه برگشتم، هنوز لباسهام رو کاملا  عوض نکرده بودم،  فکری شدم که:

(چرا من شعر آییینی جدید ندارم؟ واقعا چرا ندارم؟ باید در اولین فرصت یک چندگانه ی آیینی و مناسبتی برای عاشورا بنویسم).

*

بعد از تعویض لباس و دست و رو شستن و ...  ناهارم رو گذاشتم و با کاسه ی سه گوش صورتی رفتم از تراس ترشی بیارم. ملاقه بزرگ بود و توی دبه نمی رفت. تا به پارسا بگم که ملاقه ی کوچکتر بیاره، صدای تلفنم از توی کیف بلند شد. صدایی خفه از دوردست. پسرک بجای ملاقه ، تلفنمو داد دستم. در دبه ی ترشی باز بود. اومدم توی خونه. مینا پشت خط بود:

-پری... امروز به جلسه ی شعر دعوت شدی. آقای(...) بهم گفت اگه شعر آیینی داری، اسمت رو برای شعرخوانی رد کنه.گفتم اول ازت بپرسم می خوای بری یانه.

قبل از کنکاش در مورد آدرس و زمان جلسه، اول ماجرای الهام  و  شعر آیینی و ... بهش گفتم. گفتم( پس خبری بوده که بهم الهام شده! )


روبوسی فرشته ها

وقتی صبا ، مهرسانیا را می بوسید


دوتا عروسک خوردنی




گربه دوستی

نزدیک ورودی  بوستان گفتگو ایستاده بودیم تا بقیه ی دوستان مان برسند. مبادا که هم را گم کنیم. خانم مسنی نزدیک مان شد. سوال کرد:

-شما گربه دوستین؟

گربه ی سیاهی را همان اول لای بوته ها دیده بودم. از من نترسید. خیره خیره نگاهم کرد. هنوز در جریان نبودم. گربه آمد روی لبه ی سیمانی  دیوار کوتاه پارک دراز کشید. خودش را توی آفتاب کش داد. هی کش داد. خانوم مسن که در مورد گربه ها سوال کرد فکرم رفت به گربه سیاهه. خانوم ادامه داد:

-دارم میرم مسافرت. می خواستم ببینم شما گربه دوست هستین که گربه ی منو یه مدت نگه دارین؟

بچه های من و معصومه مشتاقانه چشم دوختند به دهان هامان تا ببیند کی جواب مثبت می دهیم.

لبخند زدیم . از خانوم مسن  عذر خواستیم. خانومه رفت سمت آدمهایی که وارد پارک می شدند.



*

بعدتر از نترسی گربه ها جا خوردم. ابتسام گفت: گربه های این پارک معروفن. خیلی خودمونی ان.

وقت ناهار گربه ها مدام توی دست و پای ما و بچه ها می لولیدند و شریک مان بودند.




تماما" زنانه


هفت زن هستیم. ایستاده در آستانه ی 40 سالگی.  سن نوجوان ها و کودکان مان از 16 تا  2  سال و نیم ، متغیراست . یکسال طول کشید تا برنامه ی امروز  شدنی بشود. از پاییز یکسال قبل که گروه های تلفنی دوباره به هم وصل مان کرد، هرماه نقشه کشیدیم که بهمن ماه ،میدان انقلاب جمع شویم و انقلاب کنیم. که رستوران (...) برویم  و فقط بخندیم ، که خانه ی (...) باشیم و با هم گریه کنیم، که گور بابای هرچی قرار واقعیِ نشدنی، همینجا توی گروه دوستان دبیرستانی، از حال و روز امروزمان بگوییم و گذشته ها را بسپاریم به همان گدشته ها.

سارا بیقرار بود. سالها بعد از فوت پدر و مادر و همین سال قبل، برادرش، تاب دوری از هیچکدام اعضای خانواده اش را نداشت. از ماه قبل خواهرش بخاطر وضعیت شغلی همسر، راهی تهران شده بود و سارا مدام بیقرای می کرد. گریه می کرد. زیاد می خوابید.

همه چیز دست به دست هم داد تا سارا برای دیدن سیمین بیاید و ما همکلاسی های دوم ریاضی مدرسه ی بنت الهدای اهواز، هم یک روز را از قبل تعیین کنیم و برویم پارک گفتگو که همدیگر را ببینیم. بعد از 22 سال. بعضی ها را هشت سال قبل دیده بودم. بعضی ها را هفده سال قبل و بعضی ها را همان بیست د دوسال قبل که با آمبولانس، با رضا از اهواز برگشتیم، تا دیروز ندیده بودم.

عکسهای تلگرامی هیچ هنری برای نشان دادن خود واقعی ات ندارند. هرچقدر هم که عکس خوبی باشد.هرچقدر هم که تعداد پیکسل های هر عکس روشن تر و با کیفیت تر باشند.

دختر پروانه آنقدر ماه بود که دلم برایش رفت. عکسها ، سبزه و چاقالو و بداخلاق نشانش داده بودند. دختر آزی، نازنین بود و اصلا شبیه دخترک لوس و ننر عکسها نبود. عروسک دوم معصومه، فرشته ی من شد. پسرک دوم سارا، مثل یک جنتلمن واقعی؛ دست دراز کرده بود برای دست دادن.

نمی خواهم دیروزم را مرور کنم. می خواهم نگهش دارم برای خودم. تا هربار مزمزه اش کنم و کیف کنم.

سارا مدام می پرید روی سرو کول مان و می گفت دلم تنگ شده. ابتسام طرز کار حلقه ی مضحک را توضیح می داد. پسرها بازی می کردند. دخترها صمیمی شده بودند. نیما خجولانه قدم می زد. طفلی نه توی جمع دخترها راحت بود نه  پسرک های شیطان کوچک را مرد حساب می کرد که قاطی شان شود.

کیک های دستپخت مان را خوردیم. ناهار خوردیم. چای و نسکافه خوردیم. خندیدیم. ریسه رفتیم. نم اشک توی چشم هامان را با صدای بلند خنده هامان، به تمسخر گرفتیم.کلی عکس گرفتیم. کلی خندیدم. کلی خندیدیم. انگار نه انگار این زن های 40 ساله از فردا دوباره باید همان مادرهای مقتدر و جدی باشند و بچه ها باید ازشان حساب ببرند. برای هر گربه ای که توی آفتاب لم می داد ریسه رفتیم. برای هر پیرمردی که به آزی خوش تیپ پالس می فرستاد، ریسه رفتیم. برای هر کسی که به دیوانه بازی هامان کج کج نگاه می کرد، ریسه رفتیم. پروانه جهد کرد که تا سال بعد حتما آزی را شوهر بدهد. آزی آخر های روز با چشم های نم دار به زنی نگاه می کرد که روزی با غرور نوجوانی، به خواستگاری شوهرش جواب رد داده بود. توی عکسها دخترش را توی آغوش کشیده. فاصله ی میان او و آن زن، چندنفر است. چندسال است. یک عمر زندگی است.

ابتسام بیمار است. چهره ی دردمندش، دل آدم را ریش ریش می کند. آزی عکسهای بهاره را که دارد تند تند از تعطیلات پاییزی اش از پرتقال می رسد، نشان مان می دهد. رژ قرمز تند بهاره روی گونه های شوهرش، بهانه ی خنده می شود. دکتری زیلا دوباره یادشان می آید. دوباره ریسه.

ندا از اصفهان زنگ می زند و همه چند دقیقه ای حرف می زنیم و جایش را خالی می کنیم. مهسا که درگیر نگهداری از پدر و مادر مسن و بیمارش است، مدام پیام های پرسوز و گداز می فرستد و گاهی سر به فحش و ناسزا به همه مان می کشد.یکی مان، چندتا عکس می فرستد توی گروه. مریم از شیراز می گوید با دیدن عکس ها دارد همینطور گریه می کند.

دوشب قبل فهمیدند که من امسال دینی هم درس می دهم. دوتا از دخترها کتاب دینی دوم دبیرستان و کلاس هشتم را آورده اند تا رفع اشکال کنند.

کتابم را بهشان می دهم. مرا بغل می کنند و می بوسند و سربه سرم می گذارند.برایشان امضا می کنم. متلک بارانم می کنند.

ریسه می رویم. ریسه می رویم. عکس می گیریم.ازشوهرهامان می گوییم که دقیقا سه هفته است هر ترفندی بلدند به کار برده اند که امروز کنسل شود یا حداقل کوفت مان شود.

نمی فهمیم روز کی تمام می شود. کی هوا سرد می شود. کی روز به تاریکی می رود.کی دوباره فرصت می کنیم همدیگر را ببینیم.

کی دوباره گربه های پرروی گیشا را با غذاهامان شریک می کنیم. کی دوباره خاله ی دختر و پسر دوستان مان می شویم.

توی خیابان همدیگر را می بوسیم. توی آغوش هم فشار می دهیم. قول می دهیم که باز هم از این دورهمی ها داشته باشیم. مثل لحظه ی دیدن که نم اشک نشسته بود توی چشم هامان، وقت خداحافظی هم  نگاه هامان خیس است. دل هامان اما پر شده از شادی..از شادی...از شادی...!

همان شب عکسها رو توی گروه می فرستیم. هی قربان صدقه ی هم می رویم. هی فدای هم می شویم. هی ...

و هربار که عکسها را نگاه می کنم، لبخند پرزور و گل و گشادی روی لبم می نشیند. نمی رود. می ماند. لبخندم تا ته دلم را روشن می کند.

ما زن ها چقدر نیاز داریم همدیگر را ببینیم و از با هم بودن مان انرژی بگیریم و شاد شویم. ترس از سرطان را برای ساعتی کنار بگذاریم. ترس از مردن مادر و پدرمان را برای ساعتی کنار بگذاریم،ترس از بیکاری شوهر ورشکسته مان را برای ساعتی کنار بگذاریم، ترس از تنهایی و بی همدمی مان را برای ساعتی کنار بگذاریم،ترس از زشت بودن مان را برای ساعتی کنار بگذاریم. تمام ترس ها را برای فقط یکی دوساعت کنار بگذاریم و درعین درد دل کردن و غمخواری برای هم، بخندیم و خوشحال باشیم دنیا هنوز جای زندگی ست.