پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

عرق مرق !

از مهمونی بر می گشتیم. تا به ماشین برسیم، چاله ی  نه چندان گود  و عمیق رو ندیدم . پام رفت توی ناهمواری آسفالت و پیچ خورد..همون پایی که چندسال قبل تاندونش آسیب دیده بود و گچ گرفته بودنش.

برای یک آن نفسم رفت. نیما کنارم بود و گرفتن شونه اش باعث شد روی زمین نیفتم. لنگ لنگان تا ماشین رسیدم. توی پارکینگ هم پسرا سریع رفتند بالا برام دمپایی مردونه بیارن تا با کفشهام عوض کنم بلکه بتونم راه برم.شب هم آتل مچ بندپاک سمن معروفمو کشیدم تا روی ساق پام و خوابیدم.

فرداش مدرسه داشتم. مورچه مورچه راه رفتم و دلخوشیم به سه روز تعطیلی بود که میام و استراحت می کنم و پام خوب میشه.

با اون وضعیت راه رفتن، همه متوجه وخامت اوضاع شدند. و هرکسی یک راه حل ارائه می کرد. از آیس مینرال تا تخم مرغ و زردچوبه و آتل و ...

با حسابداری ها کلاس داشتم. هرچی سوال کردند چی شده، جواب ندادم. قواعد اعراب فرعی رو درس دادم و نشستم. دخترها پیله کردند. قربون صدقه رفتند، اونقدر زبون ریختند که ماجرای شب قبل رو تعریف کردم.

کلاس که تموم شد یکی ازدخترها اومد چسبید بهم تا کمک کنه برسم به دفتردبیران. درهمون حین هم حرف می زد:

-خانوم..پای منم همینطوری شده بود. الان من دقیقا درک می کنم شما چه دردی می کشین. به جون خودم خوب درک می کنم. دروغ نمی گم خانوم. دقیقا درک می کنم. پای خودمم همینطوری شده بود. فقط من روی فرش خونه مون سرخوردم. خانوم..می دونین باید چی کارکنین خوب بشه؟ خانوم همسایه مون برای من همین کارو کرد زود خوب شدم. خانوم باید کندر  رو پودرکنید. بعد با عرق قاطی کنید  و مثل گچ بمالید روی پاتون. بعد با پارچه ببندین. دو سه روزه دردش خوب خوب میشه.

تصورم از عرق، عرقیات گیاهی بود. گفتم:

-عرق چی؟

-عرق دیگه خانوم. عرق!عرق چی نداریم که. همون عرق.

-خب عرق چی؟ عرق نعناع؟ عرق شاطره؟..عرق...

دخترک با صدای بلند خندید.

-نه خانوووووووم.... عرق... از همونا که می خورن و مست میشن!!

گفتم:

-ممنون ازراهنماییت عزیزم. من عرق مرق ندارم.

دخترک فوری گفت:

-خانوم خودم براتون میارم. بخدا میارم. زود زود خوب میشین!


وجدان آتنا

شنبه ی هفته ی قبل میدترم داشتیم. معمولا یکی دو تا از بچه های کلاسس برای هرامتحان میدترم یا فاینال، غیبت دارند. هرکدام به دلیل موجه و خاص خودش.

شنبه ی قبل آتنا نیامده بود. قرار شد دوشنبه ی همین هفته امتحانش را بدهد. وقتی  کسی این مدلی امتحان بدهد، تیچراو را می فرستد توی یک کلاس خالی و بعد از تمام شدن امتحانٰ، برگه اش را می گیرد.گاهی اوقات به دانش آموز تاکید میکند که( کتابت  رو بذار همینجا . بعد برو). این موضوع بستگی به میزان شیطنت دانش آموزدارد که اهل تقلب هست یا نیست!

ما توی کلاس نشسته بودیم. تیچر برگه ی آتنا را داد و گفت (‌ برو توی کلاس4 بشین).

آتنا کوله پشتی اش را برداشت و کتاب زبان شرا گذاشت روی دسته ی صندلی  و  گفت:

-تیچراینم کتابم! خودم دارم می ذارمش ٰ می رم!

تیچرلبخند زد و دخترها به آتنا تکه انداختندکه ( بابا  ... با وجدان!  تقلب نکننده!!! آن چیتینگ!! )

کلاس تمام شد. آتنا هنوز داشت امتحان می داد. ما بیرون رفتیم تا بچه های کلاس بعدی وارد شوند. تیچرگفت:

-کتاب آتنا رو بدین به من که خودم بهش بدم. وقتی بچه مون اینقدر وجدان داره که  کتابش رو می ذاره و میره امتحان می ده. ما هم وظیفه داریم از کتابش مراقبت کنیم.

بیرون توی پله ها، مهسای جدید داشت ازشدت خنده می افتاد. روی شکمش خم شده بود و با دست جلوی دهانش را گرفته بود که خنده اش صدادارنباشد. پرسیدم:

-چته؟ مردی که. چی شده؟

مهسا هی خندید. هی خندید. هی  خندید. بالاخره آن وسط ها نفسی کشید و گفت:

-آتنا با موبایلش از تمام صفحات دروسی که امتحان داره، عکس گرفته و موبایلو با خودش برده سر جلسه.. بعد کتابشو گذاشته تا تیچر ازش مراقبت کنه!!!!


خانه ی شما کجاست؟

آقای همسایه ی طبقه ی پایین که فوت کرد، ساختمان برای مدتی شلوغ بود. می رفتند و می آمدند. توی راه پله بلند بلند حرف می زند. بچه ها  شیطنت می کردند. در حیاط مدام باز می ماند. تا نیمه های  شب درب واحد شان باز بود و صدای بلند تلویزیون و حرف زدن بلند بلند ساکنان و مهمان ها می آمد.  خب، همسایه بودیم و باید آنقدرها شعور همزیستی می داشتیم که سکوت کنیم و به اندوه شان احترام بگذاریم. گذشت. سپری شد. مثل همه ی چیزهای دیگری که شامل مرور زمان می شود و آرام می گیرد.

توی همان روزها چندبار کسی در واحد ما را می زد و وقتی پسرها در را باز می کردند با پیرمردی روبرو می شدند که زل می زد توی صورت شان و حرفی نمی زد. وقتی ازش سوال می کردند:

-بفرمایید؟

باز هم حرفی نمی زد.از روی حدس و گمان به واحد پایین راهنمایی اش می کردند و او هم می رفت. یکبار هم وقتی من  تنها بودم و پسرها مدرسه؛ پیرمرد در زد. در را باز کردم. از سکوت و زل زدنش فهمیدم باید همان پیرمرد ی باشد که طبقه ی پایین را گم می کند. به او گفتم که باید یک طبقه برود پایین تر و در را بستم. بعد از یکی دو دقیقه دوباره در زد. نگاهش که کردم گفت:

-باید برم بالا یا برم پایین؟

پایین را نشانش دادم و تا نرفت پایین و در را برایش باز نکردند، از توی چهارچوب در واحدمان تکان نخوردم.

آن روزها هم به اندوه طبقه پایینی ها فکر می کردم ، هم به آلزایمر این پیرمرد که هنوز نمی دانم نسبتش با پایینی ها چیست.

دوشب قبل که با آقای همسر از کلاس زبان برمی گشتم، از چندقدمی  کسی را دیدیم که دودستش را دور صورتش گرفته و دارد از لای توری های در، توی حیاط را نگاه می کند. معلوم است که توی آن تاریکی چیزی از حیاط مشخص نمی شد. اما او که حالا نزدیکش بودیم، همچنان صورتش را چسبانده بود به توری های درحیاط . فورا فکرم رفت به پیرمردی که با پایینی ها رفت و آمد می کرد.

اقای همسر سوال کرد:

-با کی کار دارین؟

پیرمرد گفت:

-نمیدونم.

-فامیلی شون چیه؟

کمی فکر کرد.گفت:

-نمیدونم.یادم نمیاد

آقای همسر داشت می رفت تو که در را ببندد. می خواستم بگویم این همان پیرمرد است. اما آنقدر سریع پیش می رفت که فقط نگاه می کردم. پیرمرد گفت:

-خونه ی یه خانومی رو می خوام برم که اومده توی این خیابون. تازه اومده. وقتی اومد اینجا شوهرش فوت کرد.

فورا گفتم:

-با طبقه دومی ها کار داره.

پیرمرد گفت:

-واقعا طبقه ی دومه؟ دوساعته توی این خیابون دارم خونه ها رو نگاه می کنم، اما پیدا نمی کنم.

و آمد تو. من سریعتر رفتم بالا و آقای همسر بردش جلوی طبقه ی دوم و وقتی مطمئن شد که مهمان طبقه دومی هاست، با  بربری های توی نایلون نان، آمد بالا.

-مهمون پایینی ها بود؟

-آره.

-این همون بنده ی خداست که قبلا تعریف کردم. می اومد در ما رو می زد.طبقه رو گم می کرد.

-الانم دارن دعواش می کنن. بهش میگن دوساعت منتظرتیم. چرا دیر اومدی.



دوستگانی های من و شیوا پورنگ

وبلاگ شیوا را که باز می کنم دیدن  اسم و نشانی ام ، اول متعجب و بعد، خوش خوشانم می کند.

همین یکی دو روز قبل بود که یاد آن خانه ی خیالی و رویایی فومن و کیک خانگی ای که قرار است برای شیوا بپزم افتاده بودم و به رویای شاعرانه ام لبخند می زدم.نگو، انگار همان وقت شیوا داشته در موردم حرف می زده.


اینجــــــــــــــــــــــــــــــا را ببینید.

بوی برف

بوی برف قصه ی زن هاست. زن هایی که هرکدام در حساس ترین  مرحله ی زندگی شان شاهد رازهای مگو بوده اند. سکوت کرده اند و بار سنگین سکوت را تا سالهای سال با خود کشیده اند.

حالا این رازها به رشته ی کلمات کشیده شده اند و در هم تنیده و پریشان، آشکار می شوند. انگار رازها همیشه آنجا بوده اند و هرگز مخفی نبوده اند. انگار همگان با این رازها زندگی کرده اند و کاری به کارشان نداشته اند. رازهایی که  در ابتدا تردید به جان دخترک می اندازد و در نهایت تصمیمی قطعی برای بریدن رشته ی وصل میان خودش و نامزدش می گیرد. دخترک درگیر عشق دوران کودکی و نوجوانی اش است و مادربزرگ محتضر،  او نشانده به گوش دادن ماجرا و رازهای زندگی خودش از کودکی تا جوانی.

کودکی جاجان با حوادث جنگ جهانی دوم و هجوم نیروهای روسی و ... به ایران گره خورده. او شاهد مجازات سرباز ایرانی در میدان شهرداری رشت است. پیش تر پدرش مجازات شده. زیرا قبول نکرده که تاریخ را مطابق میل  یک فئودال تحریف و  تقریر کند. بنابراین دستانش را می سوزانند که تا ابد نتواند چیزی بنویسد.پس از خراسان به گیلان فرار می کند تا جانش در امان بماند.

همسر جاجان(یحیی خان) نیز در چشم به هم زدنی انگ شورشی می خورد و آواره ی جنگل و  متهم به همراهی جنگلی ها می شود و  تن یخ زده ی  بی سرش، تنها نشانی او می شود.  فرزند خوانده ی خانواده ی جاجان (یحیی) به دلیل نامعلومی ، ناپدید می شود و می میرد.

در تمام  داستان های کوچکی که در تنه ی داستان اصلی  روایت می شوند، رد پای خیانت یک برادر دیده می شود. برادرها مقدمات کشته شدن برادر را فراهم می کنند . و در داستانی خود نیز به دلیل خیانت به همین برادر کشته می شوند.

داستانی بی صاحب نیز ، بین داستان های این رمان روایت شده که صاحبش معلوم نیست.(یادداشت های  بی صاحب، کابوس های بی صاحب،داستان بی صاحب) داستان زنی است که معلوم نیست مامانو ست یا زن دیگری مخفی در داستان.

زبان شاعرانه ی داستان در روایت حوادث تاریخی و آشفتگی های درونی شخصیت های زن در حوادث ذندگی شخصی شان، خوش نشسته و حس وهم آلود بوی برف زمستان را با تعلیق بین زمان حال و گدشته، حیاط سرسبز خانه ی جاجان و زندان های تاریک و ترسناک دوره ی رضاخانی ، به خوبی به خواننده منتقل می کند.



«بوی برف» ۳۲ فصل دارد. عناوین شان عبارتند از:


بوی برف، بوی پیراهن جاجان، بوی خون، آخرین برگ شهنامه، «سکوت کن وقتی حرکت بعدی حریف را نمیدانی!»، این داستان یحیی است!، داستان جاجان، زندگینامه میرزاابوالقاسم خوشنویس نونقی، این کابوس قصه من است، مردِ مُرده، قصهای که مال یحیی نیست!، شب مصیبت، خیال کن بزرگ شدهای!، این قصه زندگی یحیی است شبیه کارتونی که در بچگی هام دیده ام!، این زندگینامه یاوریحیی خان مشیر دیلمی است، شب مصیبت، یادداشتهای بی صاحب، کابوس های بیصاحب، یادداشتهای بی صاحب، داستان بی صاحب، گردونه ای که بی وقفه می چرخد و مرا می چرخاند، نوشتن یعنی رهایی!، بوی چای از دهن افتاده، روزی که جایی توی سینه ام سوخت!، روز بیست و چهارم شهریور سال نود، رازهای تو کابوسهای من هستند، پوست انداختن، روز بیست و چهارم شهریور نود، بوی رنگ بوی سیاهی بوی شب، شام آخر، بوی خون بوی زمستان، بوی روز بیست و چهارم شهریور ماه سال نود.


بخشی از کتاب:


موهای مرد اسیر را از ته تراشیدند. پوست تازه گوسفند را به سرش کشیدند و او را زیر آفتاب تشنه صحرا نشاندند. دست وپا بسته. در غل و زنجیر. زمان برای مرد اسیر از حرکت باز ایستد و مکان صفر شد. نشسته بر بالای گودالی که ناگهان او را ببلعد. او را بمیراند. بمیرد؟ چه پایان خوشی به خواب میبیند! کو تا مرگ از راه برسد؟ هنوز هنگامه زندگی کردن است! موی تراشیده هنوز دست از زندگی نشسته. میل به رویش امانش را بریده، جوانه میزند و رو به بیرون راه میجوید. نیست!پوست گوسفند دور کاسه سر مرد خشکیده. چغر شده. موی تازه رُسته بیراه فرار مانده، ساقه خم میکند دوباره به جای اول برمیگردد. هزارهزار نیش ِ مو به سر فرو میروند، پوست سر میسوزد. کاسه سر فشرده میشود. مغز ترسیده و گیج از این همه درد و رنج فرومیپاشد و مرد دیوانه می شود!


بوی برف

شهلا شهابیان

ققنوس




بودن یا نبودن، مسئله این است!

تنها شدم  و زندگی از تاب  و تب افتاد

همپا نشدی ، ما نشدی، مسئله ای نیست!

من غرق تو و منظره ی خوب تو بودم

درگیر تماشا نشدی ، مسئله ای نیست

فلفل نبین چه ریزه

یک داستانی هست در مورد آدمی که توی شیر گوسفندهاش آب می ریخت و شیرهای آبکی رو به مردم می فروخت و به حرف چوپانش که می گفت:(  اینکار رو نکن، گناه داره، زشته و خدا رو خوش نمیاد)، گوش نمی داد و هی توی شیرها آب می ریخت. بعد هم بارون میاد و سیل راه می افته و گوسفندها  توی سیل غرق میشن. و چوپان به اربابش میگه: این آبی که سیل شد و گوسفندات رو برد،  همون آب هایی که توی شیرها ریختی.

خلاصه!...

دیروز این داستان ، موضوع درس پنجم فارسی پارسا بود. خانوم سرداری بهشون گفته 5 تا ضرب المثل بنویسن که به موضوع درس ربط داشته باشه.

داشتم سبزی خوردن پاک می کردم.  پارسا هی اومد و گفت:

-ضرب المثلای من چی شد؟

-من کار دارم الان. باشه بیام سر فرصت فکر کنم بهت بگم.

-خودم یه ضرب المثلشو بلدم. بگم؟

-بگو ببینم چیه؟

-فلفل نبین چه ریزه..بشکن بین چه تیزه..

-اما این ربطی به درس تو نداره ها...

-چرا داره. دوستم بهم یاد داده.

-نداره مامان.

-داره

سبزی ها رو پاک کردم و شستم. پارسا دفتر و دستکش رو آورد جلوم پهن کرد. کمی فکر کردم و گفتم:

-بنویس: 1- بار کج به منزل نمی رسد!

پارسا فورا گفت:

- دومی شم اینه: فلفل نبین چه ریزه..بشکن ببین چه تیزه

-بنویس . 2- از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری

دوباره پارسا گفت:

-سه: فلفل نبین چه ریزه..بشکن ببین چه تیزه

-بنویس.4- چاه مکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی

-دیگه پنج شو من بگمک فلفل نبین چه ریزه. بشکن ببین چه تیزه!

-نخیر. بنویس. 5- چاه کن همیشه ته چاه است

-نخیرم..پنجمش اینه: فلفل نبین چه ریزه..بشکن ببین چه تیزه!!

خلاصه ضرب المثل ها رو نوشت. اما تا وقتی رفت بخوابه  صدبار تکرار کرد:

-فلفل نبین چه ریزه... بشکن ببین چه تیزه