پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خانه ی شما کجاست؟

آقای همسایه ی طبقه ی پایین که فوت کرد، ساختمان برای مدتی شلوغ بود. می رفتند و می آمدند. توی راه پله بلند بلند حرف می زند. بچه ها  شیطنت می کردند. در حیاط مدام باز می ماند. تا نیمه های  شب درب واحد شان باز بود و صدای بلند تلویزیون و حرف زدن بلند بلند ساکنان و مهمان ها می آمد.  خب، همسایه بودیم و باید آنقدرها شعور همزیستی می داشتیم که سکوت کنیم و به اندوه شان احترام بگذاریم. گذشت. سپری شد. مثل همه ی چیزهای دیگری که شامل مرور زمان می شود و آرام می گیرد.

توی همان روزها چندبار کسی در واحد ما را می زد و وقتی پسرها در را باز می کردند با پیرمردی روبرو می شدند که زل می زد توی صورت شان و حرفی نمی زد. وقتی ازش سوال می کردند:

-بفرمایید؟

باز هم حرفی نمی زد.از روی حدس و گمان به واحد پایین راهنمایی اش می کردند و او هم می رفت. یکبار هم وقتی من  تنها بودم و پسرها مدرسه؛ پیرمرد در زد. در را باز کردم. از سکوت و زل زدنش فهمیدم باید همان پیرمرد ی باشد که طبقه ی پایین را گم می کند. به او گفتم که باید یک طبقه برود پایین تر و در را بستم. بعد از یکی دو دقیقه دوباره در زد. نگاهش که کردم گفت:

-باید برم بالا یا برم پایین؟

پایین را نشانش دادم و تا نرفت پایین و در را برایش باز نکردند، از توی چهارچوب در واحدمان تکان نخوردم.

آن روزها هم به اندوه طبقه پایینی ها فکر می کردم ، هم به آلزایمر این پیرمرد که هنوز نمی دانم نسبتش با پایینی ها چیست.

دوشب قبل که با آقای همسر از کلاس زبان برمی گشتم، از چندقدمی  کسی را دیدیم که دودستش را دور صورتش گرفته و دارد از لای توری های در، توی حیاط را نگاه می کند. معلوم است که توی آن تاریکی چیزی از حیاط مشخص نمی شد. اما او که حالا نزدیکش بودیم، همچنان صورتش را چسبانده بود به توری های درحیاط . فورا فکرم رفت به پیرمردی که با پایینی ها رفت و آمد می کرد.

اقای همسر سوال کرد:

-با کی کار دارین؟

پیرمرد گفت:

-نمیدونم.

-فامیلی شون چیه؟

کمی فکر کرد.گفت:

-نمیدونم.یادم نمیاد

آقای همسر داشت می رفت تو که در را ببندد. می خواستم بگویم این همان پیرمرد است. اما آنقدر سریع پیش می رفت که فقط نگاه می کردم. پیرمرد گفت:

-خونه ی یه خانومی رو می خوام برم که اومده توی این خیابون. تازه اومده. وقتی اومد اینجا شوهرش فوت کرد.

فورا گفتم:

-با طبقه دومی ها کار داره.

پیرمرد گفت:

-واقعا طبقه ی دومه؟ دوساعته توی این خیابون دارم خونه ها رو نگاه می کنم، اما پیدا نمی کنم.

و آمد تو. من سریعتر رفتم بالا و آقای همسر بردش جلوی طبقه ی دوم و وقتی مطمئن شد که مهمان طبقه دومی هاست، با  بربری های توی نایلون نان، آمد بالا.

-مهمون پایینی ها بود؟

-آره.

-این همون بنده ی خداست که قبلا تعریف کردم. می اومد در ما رو می زد.طبقه رو گم می کرد.

-الانم دارن دعواش می کنن. بهش میگن دوساعت منتظرتیم. چرا دیر اومدی.



نظرات 5 + ارسال نظر
شیوا یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 20:56 http://sheeva.blogfa.com

پروانه جون خیلی ممنونم امیدوارم همیشه شاد و تندرست وپیروز باشی عزیزم تولد پسرت مبارک باشه فقط نمیدونم ایشون چندمه

ممنون شیوا جان
12 آذر

هامون شنبه 7 آذر 1394 ساعت 14:02

این بربری های داخل نایلون نقششون چی بود این وسط؟

نقش مهمی داشتن. همراه شام واقعا چسبید!!!

[ بدون نام ] شنبه 7 آذر 1394 ساعت 09:31

آلزایمری ها مظلوم ترین بیماران دنیا هستند.


کاملا موافقم
و چقدر هم می ترسم که این اتفاق رو شاهد باشم

لبخند ماه جمعه 6 آذر 1394 ساعت 12:08 http://labkhandemah.blogsky.com

آلزایمر؟!

نسبتش چی بود؟

آلزایمر !

نسبتش رو نمیدونم هنوز

پاییزانه جمعه 6 آذر 1394 ساعت 06:50 http://paeezane.persianblog.ir

چه قدر تلخه بعد این همه مدت زندگی
فراموشیت باعث شه بقیه هم فراموشت کنن.
دعواش میکردن،عجیبه!



نمیدونم چرا.. اما توبیخش می کردن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.