یک داستانی هست در مورد آدمی که توی شیر گوسفندهاش آب می ریخت و شیرهای آبکی رو به مردم می فروخت و به حرف چوپانش که می گفت:( اینکار رو نکن، گناه داره، زشته و خدا رو خوش نمیاد)، گوش نمی داد و هی توی شیرها آب می ریخت. بعد هم بارون میاد و سیل راه می افته و گوسفندها توی سیل غرق میشن. و چوپان به اربابش میگه: این آبی که سیل شد و گوسفندات رو برد، همون آب هایی که توی شیرها ریختی.
خلاصه!...
دیروز این داستان ، موضوع درس پنجم فارسی پارسا بود. خانوم سرداری بهشون گفته 5 تا ضرب المثل بنویسن که به موضوع درس ربط داشته باشه.
داشتم سبزی خوردن پاک می کردم. پارسا هی اومد و گفت:
-ضرب المثلای من چی شد؟
-من کار دارم الان. باشه بیام سر فرصت فکر کنم بهت بگم.
-خودم یه ضرب المثلشو بلدم. بگم؟
-بگو ببینم چیه؟
-فلفل نبین چه ریزه..بشکن بین چه تیزه..
-اما این ربطی به درس تو نداره ها...
-چرا داره. دوستم بهم یاد داده.
-نداره مامان.
-داره
سبزی ها رو پاک کردم و شستم. پارسا دفتر و دستکش رو آورد جلوم پهن کرد. کمی فکر کردم و گفتم:
-بنویس: 1- بار کج به منزل نمی رسد!
پارسا فورا گفت:
- دومی شم اینه: فلفل نبین چه ریزه..بشکن ببین چه تیزه
-بنویس . 2- از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری
دوباره پارسا گفت:
-سه: فلفل نبین چه ریزه..بشکن ببین چه تیزه
-بنویس.4- چاه مکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی
-دیگه پنج شو من بگمک فلفل نبین چه ریزه. بشکن ببین چه تیزه!
-نخیر. بنویس. 5- چاه کن همیشه ته چاه است
-نخیرم..پنجمش اینه: فلفل نبین چه ریزه..بشکن ببین چه تیزه!!
خلاصه ضرب المثل ها رو نوشت. اما تا وقتی رفت بخوابه صدبار تکرار کرد:
-فلفل نبین چه ریزه... بشکن ببین چه تیزه
عزیزم پارسا