به حس ششمم بار دیگر ایمان آوردم. به عبارتی تجدید بیعت کردم.
ظهر که از مدرسه برگشتم، هنوز لباسهام رو کاملا عوض نکرده بودم، فکری شدم که:
(چرا من شعر آییینی جدید ندارم؟ واقعا چرا ندارم؟ باید در اولین فرصت یک چندگانه ی آیینی و مناسبتی برای عاشورا بنویسم).
*
بعد از تعویض لباس و دست و رو شستن و ... ناهارم رو گذاشتم و با کاسه ی سه گوش صورتی رفتم از تراس ترشی بیارم. ملاقه بزرگ بود و توی دبه نمی رفت. تا به پارسا بگم که ملاقه ی کوچکتر بیاره، صدای تلفنم از توی کیف بلند شد. صدایی خفه از دوردست. پسرک بجای ملاقه ، تلفنمو داد دستم. در دبه ی ترشی باز بود. اومدم توی خونه. مینا پشت خط بود:
-پری... امروز به جلسه ی شعر دعوت شدی. آقای(...) بهم گفت اگه شعر آیینی داری، اسمت رو برای شعرخوانی رد کنه.گفتم اول ازت بپرسم می خوای بری یانه.
قبل از کنکاش در مورد آدرس و زمان جلسه، اول ماجرای الهام و شعر آیینی و ... بهش گفتم. گفتم( پس خبری بوده که بهم الهام شده! )
موفق باشی
ممنون
سلام دوست عزیز وبلاگ زیبایی داری.
ب منم سر زن مرسی.
اگ دوست داشتی لینکم کن و بگو لینکت کنم
سلام
لطف دارید