پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

تماما" زنانه


هفت زن هستیم. ایستاده در آستانه ی 40 سالگی.  سن نوجوان ها و کودکان مان از 16 تا  2  سال و نیم ، متغیراست . یکسال طول کشید تا برنامه ی امروز  شدنی بشود. از پاییز یکسال قبل که گروه های تلفنی دوباره به هم وصل مان کرد، هرماه نقشه کشیدیم که بهمن ماه ،میدان انقلاب جمع شویم و انقلاب کنیم. که رستوران (...) برویم  و فقط بخندیم ، که خانه ی (...) باشیم و با هم گریه کنیم، که گور بابای هرچی قرار واقعیِ نشدنی، همینجا توی گروه دوستان دبیرستانی، از حال و روز امروزمان بگوییم و گذشته ها را بسپاریم به همان گدشته ها.

سارا بیقرار بود. سالها بعد از فوت پدر و مادر و همین سال قبل، برادرش، تاب دوری از هیچکدام اعضای خانواده اش را نداشت. از ماه قبل خواهرش بخاطر وضعیت شغلی همسر، راهی تهران شده بود و سارا مدام بیقرای می کرد. گریه می کرد. زیاد می خوابید.

همه چیز دست به دست هم داد تا سارا برای دیدن سیمین بیاید و ما همکلاسی های دوم ریاضی مدرسه ی بنت الهدای اهواز، هم یک روز را از قبل تعیین کنیم و برویم پارک گفتگو که همدیگر را ببینیم. بعد از 22 سال. بعضی ها را هشت سال قبل دیده بودم. بعضی ها را هفده سال قبل و بعضی ها را همان بیست د دوسال قبل که با آمبولانس، با رضا از اهواز برگشتیم، تا دیروز ندیده بودم.

عکسهای تلگرامی هیچ هنری برای نشان دادن خود واقعی ات ندارند. هرچقدر هم که عکس خوبی باشد.هرچقدر هم که تعداد پیکسل های هر عکس روشن تر و با کیفیت تر باشند.

دختر پروانه آنقدر ماه بود که دلم برایش رفت. عکسها ، سبزه و چاقالو و بداخلاق نشانش داده بودند. دختر آزی، نازنین بود و اصلا شبیه دخترک لوس و ننر عکسها نبود. عروسک دوم معصومه، فرشته ی من شد. پسرک دوم سارا، مثل یک جنتلمن واقعی؛ دست دراز کرده بود برای دست دادن.

نمی خواهم دیروزم را مرور کنم. می خواهم نگهش دارم برای خودم. تا هربار مزمزه اش کنم و کیف کنم.

سارا مدام می پرید روی سرو کول مان و می گفت دلم تنگ شده. ابتسام طرز کار حلقه ی مضحک را توضیح می داد. پسرها بازی می کردند. دخترها صمیمی شده بودند. نیما خجولانه قدم می زد. طفلی نه توی جمع دخترها راحت بود نه  پسرک های شیطان کوچک را مرد حساب می کرد که قاطی شان شود.

کیک های دستپخت مان را خوردیم. ناهار خوردیم. چای و نسکافه خوردیم. خندیدیم. ریسه رفتیم. نم اشک توی چشم هامان را با صدای بلند خنده هامان، به تمسخر گرفتیم.کلی عکس گرفتیم. کلی خندیدم. کلی خندیدیم. انگار نه انگار این زن های 40 ساله از فردا دوباره باید همان مادرهای مقتدر و جدی باشند و بچه ها باید ازشان حساب ببرند. برای هر گربه ای که توی آفتاب لم می داد ریسه رفتیم. برای هر پیرمردی که به آزی خوش تیپ پالس می فرستاد، ریسه رفتیم. برای هر کسی که به دیوانه بازی هامان کج کج نگاه می کرد، ریسه رفتیم. پروانه جهد کرد که تا سال بعد حتما آزی را شوهر بدهد. آزی آخر های روز با چشم های نم دار به زنی نگاه می کرد که روزی با غرور نوجوانی، به خواستگاری شوهرش جواب رد داده بود. توی عکسها دخترش را توی آغوش کشیده. فاصله ی میان او و آن زن، چندنفر است. چندسال است. یک عمر زندگی است.

ابتسام بیمار است. چهره ی دردمندش، دل آدم را ریش ریش می کند. آزی عکسهای بهاره را که دارد تند تند از تعطیلات پاییزی اش از پرتقال می رسد، نشان مان می دهد. رژ قرمز تند بهاره روی گونه های شوهرش، بهانه ی خنده می شود. دکتری زیلا دوباره یادشان می آید. دوباره ریسه.

ندا از اصفهان زنگ می زند و همه چند دقیقه ای حرف می زنیم و جایش را خالی می کنیم. مهسا که درگیر نگهداری از پدر و مادر مسن و بیمارش است، مدام پیام های پرسوز و گداز می فرستد و گاهی سر به فحش و ناسزا به همه مان می کشد.یکی مان، چندتا عکس می فرستد توی گروه. مریم از شیراز می گوید با دیدن عکس ها دارد همینطور گریه می کند.

دوشب قبل فهمیدند که من امسال دینی هم درس می دهم. دوتا از دخترها کتاب دینی دوم دبیرستان و کلاس هشتم را آورده اند تا رفع اشکال کنند.

کتابم را بهشان می دهم. مرا بغل می کنند و می بوسند و سربه سرم می گذارند.برایشان امضا می کنم. متلک بارانم می کنند.

ریسه می رویم. ریسه می رویم. عکس می گیریم.ازشوهرهامان می گوییم که دقیقا سه هفته است هر ترفندی بلدند به کار برده اند که امروز کنسل شود یا حداقل کوفت مان شود.

نمی فهمیم روز کی تمام می شود. کی هوا سرد می شود. کی روز به تاریکی می رود.کی دوباره فرصت می کنیم همدیگر را ببینیم.

کی دوباره گربه های پرروی گیشا را با غذاهامان شریک می کنیم. کی دوباره خاله ی دختر و پسر دوستان مان می شویم.

توی خیابان همدیگر را می بوسیم. توی آغوش هم فشار می دهیم. قول می دهیم که باز هم از این دورهمی ها داشته باشیم. مثل لحظه ی دیدن که نم اشک نشسته بود توی چشم هامان، وقت خداحافظی هم  نگاه هامان خیس است. دل هامان اما پر شده از شادی..از شادی...از شادی...!

همان شب عکسها رو توی گروه می فرستیم. هی قربان صدقه ی هم می رویم. هی فدای هم می شویم. هی ...

و هربار که عکسها را نگاه می کنم، لبخند پرزور و گل و گشادی روی لبم می نشیند. نمی رود. می ماند. لبخندم تا ته دلم را روشن می کند.

ما زن ها چقدر نیاز داریم همدیگر را ببینیم و از با هم بودن مان انرژی بگیریم و شاد شویم. ترس از سرطان را برای ساعتی کنار بگذاریم. ترس از مردن مادر و پدرمان را برای ساعتی کنار بگذاریم،ترس از بیکاری شوهر ورشکسته مان را برای ساعتی کنار بگذاریم، ترس از تنهایی و بی همدمی مان را برای ساعتی کنار بگذاریم،ترس از زشت بودن مان را برای ساعتی کنار بگذاریم. تمام ترس ها را برای فقط یکی دوساعت کنار بگذاریم و درعین درد دل کردن و غمخواری برای هم، بخندیم و خوشحال باشیم دنیا هنوز جای زندگی ست.





نظرات 3 + ارسال نظر
shiva سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 20:45 http://sheeva.blogfa.com

اخی... چه عالی نوشتی اینقد عالی بود منم کیف کردم انگار خودم هم تو اون جمع بودم

لطف داری عزیزم.

یه دوست دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 18:26

سلام عزیزم بازم از اون روز قشنگ بنویسید البته عکسای زیباتونم بزاربد آخه بزارید ماهم شریک بشیم با شما تو اون روز پر خاطره ممنونم

معذرت یه سوال داشتم میدونم که دبیر دینی هستید پسر منم دوم دبیرستانه دبیرشون سوال نمیده بهشون میگه همه ی کتاب بخونن اما پسر من یاد نمیگیره نمیدونم چکار کنم رفتم با دبیرشون صحبت کردم میگه روش من همینه باید همه کتاب بخونن هر جلسه ام از اول کتاب میپرسم ممنون میشم اگه راه حلی داشتید بهم بگید

سلام به روی ماه تون.
انشالله اگه بهونه ش پیش بیاد، حتما.
دین و زندگی نشر گل واژه و کتاب دین و زندگی آبی قلم چی برای تفهیم بهتر متن درس خوبه. تهیه ش کنید. حتما مفیده. انشالله که کارساز باشه برای گل پسرتون.
دین و زندگی سوم البته مهم تره. چون امتحانش نهاییه و سخت می گیرن. اهمیت سال دوم به اندازه ی سال سوم نیست.

یه دوست یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 10:51

سلام دوست عزیز چه روز خوبی داشتین خیلی عالی ای کاش برای همه امکان داشت اما ...
راستی اینا چیه روصورتا آخه بزارید صورتای ماهتونم ببینیم بدجنسی نکنید

سلام
ممنون. واقعا عالی بود. واقعا کاش همه ی دوستها از این روزها داشته باشن.
صورتها رو بخاطر دوستانم ستاره بارون کردم. دوست نداشتن احیانا شناخته بشن.
اما در مورد پا و لباس همچین قولی بهشون ندادم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.