پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

(صبحانه ی دونفره ) در مشهد

دوستان نازنین مشهدی


که مایلند کتاب شعرم ( صبحانه ی دونفره ) رو داشته باشند،

نشر مایا در نمایشگاه کتاب مشهد غرفه داره. کتاب صبحانه ی دونفره رو هم  نمایشگاه آوردن.



- ملودی... نسرین مدیونین  فکر کنی منطورم  شمایین




ممنون

یک نفر با اسم خودم برایم این پیام را گذاشته:


سلام
خوبی پروانه
چه خبر
بهتر شدی
تبریک بابت کتابت
یکیشو واسم امضا بزن بفرست

بچه ها خوبن؟
مراقب شوهرت هستی؟

مواظب منم باش
خیلی به من برس
ورزش رو فراموش نکن برای من خیلی مفیده
به گیاهامم برس
اون آناناست رشد کرد؟


چه حالی داره این نامه


یعنی اسم و فامیل خودم را بجای فرستنده ی نامه نوشته و برای من از طرف خودم اینها را نوشته. البته اسم خودش را هم آخر پیامش نوشته.

خواستم بگویم که حالم را خیلی خوب کرد. ممنون

کلی به این خلاقیت نژادی خندیدم.

راستی آناناس..

توی خاک کاشتمش. اما گندید. کاش توی همان  آب نگهش می داشتم. طفلی سبزکم را دستی دستی کشتم :(

خوش قد و بالای رشید

پسرک قد بلند است. بلند تر از هم سن و سال های خودش. مدام شکایت می کند که:

-دوست ندارم بزرگتر از دوستام باشم. منو مسخره می کنن.

هرچی بهش می گوییم همه عاشق پسر قد بلند و رشید و خوش قد و بالا هستند، باور نمی کند. امروز که داشتم کتلت درست می کردم آمد کنارم و گفت:

-امروز یه کلاس اولی به من گفت( ....)

از توهین پسرک کلاس اولی عصبانی و ناراحت شدم. عصبانیتم آنقدر بود که به پسرک گفتم:

-تو هم بهش بگو (....... )

(جاهای خالی اسم دو تا جانور خیلی بلند قد و خیلی کوتاه قد هستند!!)

اما بلافاصله عذر خواهی کردم و گفتم:

-دوستات اشتباه می کنن. اصلا به حرفهاشون اهمیت نده مامان!

پسرک اما قانع نشد.با لب های برچیده و صورت گرفته از پیش من رفت.

شب که نوبت عاشقی کردن مان رسید و با هم رفتیم تا من برایش کتاب بخوانم که بخوابد، توی قصه یک شاهزاده خانوم از یک پسر بلند قد رشید خوشگل خوشش آمد و هی برایش قر و قمیش می آمد تا پسر خوشگل قدبلند عاشقش بشود و با او ازدواج کند.

قصه تمام نشده بود که پسرک با نیش باز و لبهای خندان آمد  کنار من و توی گوشم گفت:

-فکر کنم منظورش منم. چون منم قدبلندم. خوشگلم که هستم. خودتم همیشه بهم میگی خوش قد و بالا و رشید!!!!



فکر کردم خدا ما را نگه دارد که کلهم اجمعین اینقدر خودشیفته و نارسیس هستیم و برای خودمان هی دسته گل می فرستیم و نوشابه باز می کنیم!



-کتابی که  این شب ها برایش می خوانم این است : قصه های یک دقیقه ای / فریبا کلهر/ نشر آموت

عاشقش شده.


ژیلا

از دو شب قبل که سارا توی گروه گفت  ( ژیلا دکتری تهران قبول شده ) تا همین الان که حرفهایشان را خواندم و حرفی نزدم، هی دارند طفلی ژیلا را توی تابه تف می دهند و روی آتش کباب می کنند، آن هم زنده زنده.

از کرم های ضد آفتاب و مرطوب کننده دکتر ژیلا ی معروف گرفته تا استاد دانشگاه بودن شوهر ژیلای خودمان و سرک کشیدن دختر بزرگش توی گوشی مامانه و چک کردن گروه های اینترنتی گوشی مامانش ، همه و همه را گفتند و شنیدند و خواندم.

ژیلا 3-22 سال قبل همکلاسی ام بود. عین بقیه ی دوستانی که الان با هم توی یک گروه تلگرام هستیم. ژیلا را همیشه با آدیداس های بزرگ  سفید - آبی اش یادم می آید. بعد از آدیداس ها، ابروهای پیوسته ی نازکش جلوی چشمم می آید. آرام بود. خیلی آرام. موقع حرف زدن انگار همیشه یک چیزی توی دهانش بود که نگران بود بیفتد بیرون. با مکث و تانی حرف می زد.

آن وقتها شانزده -هفده سال داشتیم. الان در آستانه ی چهل سالگی ایستاده ایم به تماشای دکتری ژیلا :

-بچه ها به نطرتون چرا به درس پناه آورده؟ یه نظرم جای خالی ِ خیلی بزرگی توی زندگیش هست که سراغ درس اومده

-من میرم همین الان خودمو از روی پل کارون میندازم پایین. یعنی چی؟ چطوری قبول شده؟

-نه من که میرم پیاده روی از روی پل طبیعت خودِ اونو میندازمش پایین.

-بریم همه سر کلاسش بشینیم. کلاس داره

-دکتریِ چی چی قبول شده؟ مدیریت دو....

-بچه ها خفه..الان دخترش میاد پیامامونو می خونه. با ادب باشین

-بچه ها من از این به بعد فقط با خانم دکتر دوستم. همه تون از من فاصله بگیرید. من فقط با ژیلا...

-کوفته قلقلی...ما رو به یه دکتری فروختی؟

-آزاده بابا. دولتی که نیست.

-می دونستین کلفَتم داره؟ یه خانومی میاد کاراشو می کنه. از همون اول. شوهری خیلی به حرفشه.یادتونه تولد دختر...

-همینه پس. منم کلفَت داشتم الان دکتر بودم.

-خانوم معلمم که باز غایبه...غلط نکنم اونم داره دکترمیشه که پیداش نیست



حوصله ندارم وارد بازی شان شوم. حوصله ندارم چیزی بگویم. می خوانم و گروه را می بندم. هنوز دارند پنبه ی ژیلا را می زنند.


( -همه ی اعضای گروه تحصیلات دانشگاهی دارند

- ژیلا توی این گروه نیست )

خبر خوب

خب وسط این روزهای کوفتی و لعنتی... یک خبر خوب می تونه حال آدمو بهتر کند.

توی وبلاگ  آذر عزیز، راه پیدا کردن آرشیو وبلاگ قبلی رو پیدا کردم.

البته قبل تر یه دوست نازنین ، سایت آرشیو رو بهم معرفی کرده بود، اما از اونجایی که اطلاعات نتی من در حد جلبک هم نیست، بلد نبودم چطوری آرشیوم رو از توی سایت پیدا کنم.امروز توی وبلاگ (یادداشت های یک دهه چهلی) تونستم راهش رو بلد بشم.

ممنون از آذر عزیز که موضوع رو مطرح کرد

ممنون از آقای امیررضا که راه حل رو توضیح دادن.

                                 
- مهم تر از آرشیو (پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من) ، وبلاگ مادرانه م بود که تموم خاطرات پارسا از پیش دبستانی و بخصوص کلاس اولش، رو بلاگفا قورت داده بود. و من ازش هیچ کپی ای نداشتم و مدام خودمو سرزنش می کردم.

به لطف این راه حل امروز، تموم مطالب رو یافتم و کپی کردم توی وبلاگ و یه آرشیو هم توی  word برای خودم درست کردم!



-خوشی ِ بزرگی نیست، اما برای بهتر شدن حال آدم ، خوب است! شکر

موهاش در باد رها خواهند شد

امروز که حموم رفت، تموم موهاش ریخت. تموم موهاش :(

اومد بیرون و کلی گریه کرد. :(




به فرزانه ی عزیزم

زیباییای تو به موهات نیس
به طرح لبخند روی لبهاته
آتیش نزن این قلب کوچیکو
با قطره اشکی که توو چشماته

زیبای من یه کم تحمل کن
این روزای بد هم تموم می شه
هیچ چاره ای با گریه کردن نیس
 این لحظه هاته پاش حروم می شه

دردت به جونم کاش هر لحظه
توو دردهات همراه تو بودم
امشب چه جوری مرهمت باشم
امشب که اشکات کرده نابودم

مثل بهاری که میاد بازم
موهاتو روی شونه می ریزی
این روزای بد هم تموم می شه
می رن روزای تلخ پاییزی

زیباییای تو به موهات نیس
به طرح لبخند روی لبهاته
می خوام ببینم داری می خندی
برق امید تنها توو چشماته


میناسراوانی



مینا گفت: هر خطشو با گریه نوشتم.




شما دلداری نده عزیزم...

وقتی خوندم چی نوشته، چشمام پر شد.این روزها چشمام بلافاصله، بی فکر، بی تامل، پرمیشه و سرریز میشه.

آقای همسر مشرف بود به جای نشستن من:

-چی شد؟ خواهرون باز چی نوشتن که اینطوری شدی؟ تا الان خوب بودی که...

هی سوال کرد : چی شد..چی شد...

نمی خواستم بترکم و های های کنم. نمی خواستم بچه ها نگران شوند. عین این سه ماه که پنهانی گریه کردم ونخواستم توی خانه  کسی محرم دردها م شود . کسی گوشش را به دلتنگی هام قرض بدهد و  کسی دلداری ام بدهد و بگوید همه چیز خوب پیش خواهد رفت.

این درد مثل یک زخم کهنه رویش پوشیده ماند. دوردور نگاهش کردیم و در موردش کمتر حرف زدیم. دوراهی مزخرفی است. خیلی مزخرف. نخواهی و مجبور شوی.. بخواهی و نباید... ، اصلا باید باشی یا بروی دیدنش و نخواهی..نتوانی که بخواهی...اصلا نشود که با خودت هم در موردش حرف بزنی. فقط یادت بیفتد و گریه کنی. فقط گریه کنی. مثل امروز که امن یجیب می خواندم برایش و گریه می کردم. برای شفای بیماران دستهام را بالا برده بودم و گریه می کردم.

کاش همه چیز طور دیگری بود. کاش اینقدر تلخ و سخت نبود. کاش من بخشندگی بلد بودم. کاش او از اولش هم حرف بدی نمی زد که به این جاهای تلخ برسد . کاش....

ای خدا....

بالاخره حرفهای خواهرون را برایش توی یک جمله ی بغض دار و خیس از گریه گفتم. طبق معمول همه ی سالهایی که آقای همسر را می شناسم، دلداری نداد. دلجویی نکرد. سرزنش کرد:

-مگه از قبل نمی دونستی که موهاش می ریزه؟ مگه نمیدونی که بعدا موها دوباره در میاد؟ مگه نمیدونی که روند درمان همینه؟ مگه دکتر از قبل نگفته بود که موها می ریزه؟ مگه نمیدونی که..... اوووووووووووه آسمون به زمین نیومده که. اصلا مو به چه دردی می خوره؟ من که مو ندارم باید غصه بخورم عین تو گریه کنم؟ خب ندارم دیگه. مو اینقدر مسئله ی مهمیه؟ واقعا که و..... و .......

می دانم که مدل دلداری دادن آقای همسر همیشه همین طوری بوده و خواهد بود. مدل همراهی کردنش عوض نخواهد شد. مدلش کلا طوری است که ابدا شبیه دلداری و همراهی نیست. اما حرفی که سالهای سال بیخ گلویم گیر کرده بود را توی خیسی بغضم گفتم:

-اگه نمیشه یا نمی خوای دلجویی کنی و دلداری بدی..لااقل سرزنش نکن. اینطور وقتا آدم سرزنش نمی خواد. یا همراهی می خواد یا سکوت!