پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پاچه گیرون


امروز از آن روزهاست که پاچه ی همه را میگیرم.

مهسا دیروز جلوی پله های ورودی کلاس می گفت: هروقت از سفر برمی گردد تا یه هفته این حال را دارد و کسی نباید بیاید طرفش. و همانا نمی دانستم عنقریب من نیز به آن دچار خواهم شد.

-صبحانه ی پسرها با پاچه گیری تمامِ مادر مهربان شان سپری شد.

-توی خیابان یک زن خیلی چاق و مسن چادری را دیدم که کتانی های سنگین زرد پوشیده بود. ذهن پاچه گیرم شروع کرد: چادر و کتونی؟ اونم 60 سالگی و زرد؟؟

-خانمی روبروی مسجد کنار میله ای که ستونِ علَم می شود ایستاده بود. از من ساعت پرسید. جوابش را دادم. نه پاچه ی این یکی را نگرفنم. ساعت پرسیدن که عیبی ندارد.

-معلم نقاشی پارسا ناگهان ترم را تمام کرده و می گوید از جلسه ی بعد ترم جدید شروع می شود. یعنی نیمه ی شهریور تا نیمه ی مهر.در حالی که ترم ها همیشه از اول ماه شروع می شد و تا آخر ماه تمام می شد. برنامه ریزی ام به هم ریخت. با مهربانی و احترام لبخند زدم و حرفهایش را شنیدم. بیرون که آمدم سلول های مغزم پاچه اش را گرفت. هی گرفت.

-دیروز که می رفتم زبان، توی پیاده ی روی پر تردد، یک عالمه پوست هندوانه ریخته بودند. به پسرک گفتم مسیرمان را عوض کنیم تا با پوست هندوانه ها برخورد نکنیم.وقتی پسرک را گذاشتم کلاس و برگشتم، ناگهان در دو قدمی پوست هنداونه ها بودم. تغییر مسیر دادم و پاچه ی آدم بی مسئولیتی که اینکار را انجام داده گرفتم. حتی پاچه کسانی که نیامده بودند آنها را جمع کنند و ببرند را!

-وارد خانه که شدم چشمم افتاد به لپ تاپ. فکر کردم: خب که چی؟ حالا مودم هم روشن شد. حالا این لپ تاپ هم روشن شد. که چی؟ بلاگفا که همچنان (خر است). نیست؟ به خودم حق دادم که گرفتن پاچه ی بلاگفا را عیب نداند. عیب دارد؟؟

- بلاگفا باز بود. یک پست نوشتم و حذف کردم. دوباره نوشتم. و الان..همین الان..در آخرین بند این پست، دیدم حالم دارد بهتر و بهتر می شود و حس کردم که دارم از خودم خجالت می کشم برای تمام پاچه هایی که گرفتم.

-پاشم برم دنبال بچه. دیر نشه !

 

شخصیت بیچاره

دخترک دو سه جلسه قبل کلید کرد روی کتابهای مجازی. روی یکی از نویسنده های این دست کتابها. روی خوب بودن کتابهای مجازی نسبت به کتابهای چاپی،( چون همه چی رو قشنگگگگگگ برات توضیح میدن و گمراهت نمی کنن).

موضوع درس سرگرمی های اینترنت بود. مزایا و معایبش. تیچر برای هر درسی از تجربیات واقعی خودمان می پرسد و ما با زبان الکن و تته پته ، برداشت ها و حس خودمان را نسبت با پیرامون مان به انگلیسی برایش می گوییم.

دخترک آنقدر از مزایای کتابهای نتی گفت که تیچر وسوسه شد و گفت کتاب را برای او هم ببرند. وقتی فهمید این کتابها اصلا مجوز چاپ نخواهند گرفت بس که روی مسایل آنچنانی تاکید می کنند، اخم هایش را در هم کشید و به دخترک بخاطر شخصیت اینطوری اش!!! کنایه ها زد. گفت که آگاه شدن زودتر از موعد از بعضی چیزها اثر مخرب روی روح و روان آدم می گذارد و باعث می شود شخصیت آدم کج و کوله شکل بگیرد و اولویت های آدم برای همیشه توی زندگی دور مسایل این چنینی بچرخد.

دخترک سرگذاشت به عصیان که: ( شخصیت من هیچ طوریش نیست . اصولا نباید از روی طیف رمان های که می خوانی یا علایقی که داری شخصیت کی را حدس بزنی.)

رو کرد به من که روبرویش نشسته بودم:

-مگه نه پروانه خانوم؟؟

دخترک هم سن پسر من است. و من هربار که می بینم  تبلت را گذاشته لای کتاب و بجای گوش دادن به درس و یادداشت برداشتن از نت های تیچر دارد رمان های آبدوغ خیاری نتی می خواند، با خودم فکر می کنم مامانش  از این چیزها خبر دارد؟ واقعا خبر دارد؟

گفتم:

-متاسفانه نظرم با نظر تو یکی نیست؟

عصبی گفت:

-یعنی چون من کتابای فلانی رو می خونم آدم بدی ام؟ اصلا شاید اون آدم آدم خیلی بدی هم باشه که ذهنش اینقدر منحرفه که داره مسایل اونطوری رو باز و بی پرده می نویسه. ..ولی چون من می خونم هم آدم بدی هستم؟

بحث در گرفت که هرچیزی که زیاد بخوانی روی مغزت و دیدت و زندگی ات اثر می گذارد. هرچیزی که گوش کنی، هرچیزی که ببینی. هرکس نظری می داد.

صدف که از همه ی بچه های کلاس کوچکتر است گفت:

-من کاملا مخالفم. کتاب یا فیلم یا سریال یا آهنگ اصلا هم روی آدم اثر نمیذاره .اینا همش حرفه. هی میگن  سریال ترکی نبین روت اثر میذاره. فیلم خارجی نبین روت اثر میذاره. حالام که دارین به کتابا گیر میدین. چشه کتابا مگه؟

یکی گفت:

-یعنی تو هیچ کدوم از تصمیمای زندگی تو بخاطر شخصیت یه فیلم یا سریال عوض نکردی؟

دخترک اولی خندید و گفت:

-این جوجه اصلا مگه چندساله که بخواد روی زندگیش اثر بذاره؟

صدف گفت:

-فقط یه بار. من دوست داشتم ریاضی فیزیک بخونم. اما چون شخصیت رمان (.... )که مال سایت (.... ) هست، رشته ش معماری بود و پولدار و خوش تیپ بود، منم تصمیم دارم برم معماری. همین.

دخترک اولی رو به من گفت:

-پروانه خانوم...رمان(... )خوندی؟ دیدی صحنه ی سقط کردن بچه رو چقدر دردناک و طبیعی توضیح داده؟  آخه دلت میاد بگی این رمانا زردن و به درد سن ما نمی خورن؟ یا صحنه ی (...) توی رمان(...). من هشت بار تا حالا خوندمش. هر بارم همون صحنه ها رو تکرار تکرار خوندم. بازم همون طور منو تحت تاثیر قرار میده.


(یاد داستان مرخرفی افتادم که چندسال قبل خوانده بودم و همین صحنه ی باشکوهی!! که دخترک را تحت تاثیر قرار داده بود را خوانده بودم و کلی به نویسنده ش فحش داده بودم که سقط بچه را با کشتار زامبی ها عوضی گرفته بود )

بعد رو کرد به تیچر:

-اما خدایی تیچر..همه ی این رمانا  مزخرفن ها.  همه شون از دم. توقع آدمو الکی کی برن بالا. من الان یکی بیاد کمتر از مازاراتی داشته باشه و دو سه تا کارخونه هم نداشته باشه، محاله رضایت بدم.  باید همه چی تموم باشه. پولدار! خوش تیپ! لارج! دست و دل باز! با خانواده! همین رمانا ما رو خراب کردن دیگه.

تیچر مستقیم هدف می گیرد و شلیک می کند. کلی حرف زد  و دخترک کلی اعتراض کرد. در نهایت از من سوال کرد:

-شما دو تا کتاب خوب به من معرفی کنید.من برم بخونم. ببینید که شخصیتم خیلی هم عالیه. اما خداییش کتابایی که بزرگترا معرفی می کنن همه شون کسالت آوره. همه شون بدن. هیچ جاذبه ای نداره. هیچی.

بادبادک باز را گفتم. تا امروز دخترک بیشتر از صدبار گفته که رفته بادبادک باز را بخرد اما تمام شده بوده. و سفارش داده تا برایش بیاورند. و اصرار دارد که چون از آن جور رمانها می خواند و از آن جور چیزهای آنچنانی خبر دارد، اصلا و ابدا روی شخصیتش اثری نگذاشته.


هیچ وقت یه ایرانی رو تهدید نکن !

صبح دل انگیزی با صدای فریادهای ترسناک پسرک از خواب پریدم. هول کرده و هراسان ، دویدم سمت هال. مچ پای  آسیب دیده ام تیر کشید. تا برسم بهش هزار فکرو خیال آمد توی سرم. پسرک روی مبل دراز کشیده بود.دستش را روی چشمش گرفته بود و داشت فریاد می کشید. پسربزرگه هم بالای سرش ایستاده بود.

آرام و با هزارسلام صلوات دستش را برداشتم تا چشمش را ببینم. فقط فریاد می زد: می سوزه..چشمم می سوزه.

خدا راشکر چشمش سالم بود.سالم سالم بود. پرسیدم: چی شد؟

بزرگه گفت: فقط برای فیلم بازی کردن خوبه!  و رفت

سر کنترل تلویزیون دعوایشان شده بود و بزرگه سعی داشت کنترل را از دست پسرک بکشد. گوشه ی کنترل گرفته بود به چشمش. مدام هم تاکید می کرد که فیلم بازی نکرده و واقعا چشمش درد دارد.

بعد از توبیخ و اینا !!! گفتم:

-امروز تلویزیون ممنوع!

و تلویزیون را خاموش کردم. بزرگه با غرغررفت توی اتاقش و پسرک با غرغر ماند توی هال کنار من. آنقدر بیکار ماندند که عصر هر دو خوابشان برد و تنها خواب بعدازظهر تابستانی شان درهمان روز شکل گرفت!!!

آقای همسر که غروب از راه رسید با دیدن آرامش  فضا با تعجب و خنده دلیل خواب و سکوت را پرسید. گفتم تلویزیون ممنوع بوده اند. ایشان اخبار شان را دیدند و رفتند لالای عصرگاهی.

شب که تلویزیون بخاطر اخبار روشن شده بود، پسرک توی مطبخ توی دست و پایم می چرخید و سعی درگرفتن امتیاز داشت:

-مامان تو خیلی مهربونی. اصلا مهربون ترین مامان دنیا فقط تویی

-مامان دستپخت تو عالی ترین دستپخت جهانه.اصلا توی همه ی دنیا عالیه

-مامان من اونقدردوستت دارم که اندازه شو خودمم نمیدونم. چون هنوز عدد ها رو بلد نیستم.

-...

-...

گفتم: خب..حالا چی می خوای عزیزم؟ این همه شیرین زبونی برای چیه؟؟

گفت: ای بابا..تو هم فورا می فهمی. نمیشه گولت زد اصلا!!!

ادامه داد: می دونی تحریم های تو از تحریم های آمریکا هم بدتره ها. اصلا می دونی تحریم تلویزیون برای بچه ای که عاشق لاک پشت های نینجائه و سر ساعت باید ببینه ش چقدرسخته؟ یا محله ی گلو بلبل؟ خیلی هم سخته. تحریم هاتو میشه کمتر کنی؟ با تلویزیون تحریم نکن.

-وقتی دعوا سر تلویزیون بودو نزدیک بود چشمت آسیب ببینه..به نظرمن تحریم یک روزه خیلی هم کمه. یا باید کلا تلویزیونو جمع کنم یا دفعه ی بعد باید بگم شما دو تا دیگه اصلا حق ندارین تلویزیون ببینین.

پسرک باچشم های گشاد شده گفت:

-داری راست میگی؟‌واقعا میخوای اینکارو بکنی؟

-فکر کنم بله!

-هیچ وقت یه ایرانی رو تهدید نکن مادر. ایرانی ها رو تهدید نکن مادر!

و دوید و رفت تا برای برادرش تعریف کند که قرار است تحریم ها طولانی و دائمی شود.




-تنها روز تحریم در خانه ی ما همان چند ساعت بود.و بعد از آن همچنان لاک پشتها ی نینجا و پانداهای کونگ فوکار و ربات های تغییر کننده سرساعت درخانه ما می آیند و می روند!

عقد کنون میری، نرقص

- آدم بلند بشود برود عقد کنان همکار جیگر طلایش و با دو تا همکار دیگرش بگوید و بخندد و  ای... حالا قری هم بدهد آن وسط و بعد بین مهمان های نشسته  دور میزها ،  تیچر زبانش را ببیند که لبخند به لب دارد تماشایش می کند. بعد که ببینی اش، سریع نگاهش را بگرداند و مثلا رد گم کند که (ندیدمت بابا)

باید بروی جلو و با خودش و مامانش احوالپرسی کنی دیگر. نباید بروی؟




- اولین سالی که برای تدریس رفته بودم مدرسه، درست یک هفته بعد از شروع سال تحصیلی، عروسی یکی از اقوام خیلی نزدیک  پیش آمد. هنوز دخترهای مدرسه را به چهره یا اسم نمی شناختم.

مسلما خدا را قهر می آمد اگر من می نشستم سرجایم و نمی رقصیدم. اصولا عروسی برای رقصیدن است دیگر. نیست؟

در یکی از مراحل ترقص و طرب و دست افشانی، وقتی آمدم نشستم سرجایم یکی آمد دست گذاشت روی شانه ام. برگشتم و دیدم دخترکی نوجوان لبخند زنان می گوید:

-سلام خانوم...خوبین؟ خسته نباشین!

یکی از دخترهای مدرسه بود!


باران آخر تابستان

ناگهان می بارد.  نوارهای نقره ای  آسمان را به زمین وصل می کند. تا بیایی بایستی کنار پنجره و نگاهش کنی و خوش خوشانت بشود، باریدنش تمام می شود . خیابانی که آسفالتِ خاک گرفته اش، لکه لکه سیاه شده، سریع خشک می شود و دوباره آسفالتی خاکی کف خیابان می چسبد.

اخبار هشدار می دهد که باد و باران شدید در راه است. که عابران تهرانی مراقب خودشان باشند.

پرده ها را می کشم و لامپ کم نور آشپزخانه را روشن می کنم. به لامپ غول پیکرِ توی جعبه نگاه می کنم که دو سه شب قبل پِر پِر کرد و سوخت و حالا باید برود که یا تعمیر بشود یا تعویض.

گوینده ی خبر به مسافران آخر تابستان هم هشدار داد که از تردد و اسکان در جوار حریم رودخانه های شمالی، خودداری کنند.

دلم باران می خواهد. باران.

گردش دونفره

تازگی ها یک پیر مرد  را توی خیابان مان می بینم که همسرش را با خودش به گردش می برد. بیشتر وقتها از پنجره دیده ام  شان. یک بار هم از پنجره ی ماشین پسرم نشانشان داد و گفت:

-مامان این آقاهه رو دیدی؟ همیشه من می بینمش که زنشو می بره بیرون گردش. خیلی انسان فداکاریه... نه؟

تاییدش کردم. همسر پیرمرد یک زن مسن با مانتوی گل گلی است که روی ویلچیر نشسته. پیرمرد پشت ویلچیر می ایستد و همسرش را با خودش می برد گردش. خیابان به خیابان. کوچه به کوچه.

قبل تر یه پیرزن را دیده بودم که شوهرش را برای پیاده روی به خیابان می آورد. زن چادرش را دور تنش می پیچد . با یک دست چادر را نگه می دارد  و با دست دیگرش دست شوهرش را می گیرد . آرام آرام قدم می زنند و  من از پنجره نگاه شان می کنم. تا وقتی که از مسیر دیدم محو می شوند.

گاهی وقتها که زن دست شوهرش را ول می کند تا چادرش را درست کند، پیرمرد بی تعادل، می رود وسط خیابان. کج می شود. انگار دارد می افتد. انگار دست کم توان و بی جان پیرزن، نقطه ی تعادلش است.

به پسرم گفتم:

-من هم یه خانومه رو دیدم که شوهرشو میاره گردش. توی همین خیابون خودمونه. شوهرش نمی تونه درست راه بره. خانومه میاره ش گردش.

پسرم لبخند زد. من هم لبخند زدم.

یعنی چه!!!!

فکر می کنم عاقبت کار ه اینجا برسه که کلا  بلاگفا رو ترک کنم و بیام اینجا مستقر بشم. بس که  بلاگفا جور و جفا رو به حد اعلا رسونده و صبر و قرار از ما ربوده!!!

یک روز حافطه شو از دست میده. یه روز مورد حمله قرار می گیره. یه روز در به رومون می بنده. نشد که!

دوقدم این ور خط

احمد پوری اشعار برخی از شاعران جهان را به فارسی ترجمه کرده. یکی از این شاعران آنا آخماتوا , شاعر روس است که در دوره ی افول تزار و شروع انقلاب اکتبر زندگی می کرد. در این دوران اختناق و  و سانسور شدیدی دامنگیر ادبیات روسیه شد. نویسندگان و شاعران آن دوره ناچار به تن دادن به این سانسورها و شعر گفتن و داستان نوشتن در راستای اهداف انقلاب روسیه شدند.  اما آخماتوا برای دل خودش می نوشت و اشعارش بیانگر احساسات و حالات شخصی خود او در تقابل با دنیای اطرافش بود و همین دلیل محکمی شد برای اخراجش از شورای نویسندگان . رفت و آمد با او مایه ی دردسر بود و ملاقات کننده را در مظان جاسوسی قرار می داد  . اشعار او به انگلیسی ترجمه شد و این بهانه ای بود برای متهم کردنش به جاسوسی برای انگلیس.

دو قدم این ور خط ، شرح سفر مترجم اشعار آنا آخماتوا در مسیر زمان به روسیه ی 50 سال قبل است. روزگار قحطی و اعدام های انقلابی در ایران . زمانی که روس ها شمال ایران را اشغال کرده بودند و آذربایجان درگیر اغتشاشات و کشتار بود.

شخصیت اصلی داستان، احمد،  در پی دیداری عجیب با مردی که مسافر زمان است؛ با راهنمایی او به لندن می رود و آیزیا برلین ( فیلسوف و نظریه پرداز سیاسی انگلیسی) را ملاقات می کند و می پذیرد که نامه ی عاشقانه ی آیزیا برای آنا آخماتوا را با عبور از زمان و رفتن به 50 سال قبل برای او ببرد. قطار عادی تهران به تبریز او را به 50 سال قبل می برد و تبریز دهه ی 20 لابلای کلمات و جملات پوری، ملموس و قابل باور، به تصویر کشیده می شود. احمد با دختر روس آشنا شده و با راهنمایی او به روسیه می رود و پس از خرده ماجراهای مختلف بالاخره موفق به دیدار با آنا آندریونا شده و نامه را به او تحویل می دهد و سرانجام  با یک قطار عادی به تهران بازمی گردد.

 

پشت  چلد:

این همه درباره ی سال و زمان حساسیت نشان ندهید. شما که در کار شعر و شاعری هستید نباید زیاد سخت بگیرید. زمان مگر چیست؟ خطی قراردادی که یک طرفش گذشته است و آنقدر می رود و می رود تا به تاریکی برسد. طرف دیگرش هم آینده است که باز دو سه قدم جلوتر میرسد به تاریکی. خب همه اینجوری راضی شده ایم و داریم زندگی مان را میکنیم. بعضی وقتها میبینی یکی از ما از این خط ها خارج می شویم. پایمان سر میخورد به اینور خط که می شود گذشته ، یا یک قدم آن طرف خط به آینده می رویم

 

دو قدم این ور خط

احمد پوری

نشر چشمه