ناگهان می بارد. نوارهای نقره ای آسمان را به زمین وصل می کند. تا بیایی بایستی کنار پنجره و نگاهش کنی و خوش خوشانت بشود، باریدنش تمام می شود . خیابانی که آسفالتِ خاک گرفته اش، لکه لکه سیاه شده، سریع خشک می شود و دوباره آسفالتی خاکی کف خیابان می چسبد.
اخبار هشدار می دهد که باد و باران شدید در راه است. که عابران تهرانی مراقب خودشان باشند.
پرده ها را می کشم و لامپ کم نور آشپزخانه را روشن می کنم. به لامپ غول پیکرِ توی جعبه نگاه می کنم که دو سه شب قبل پِر پِر کرد و سوخت و حالا باید برود که یا تعمیر بشود یا تعویض.
گوینده ی خبر به مسافران آخر تابستان هم هشدار داد که از تردد و اسکان در جوار حریم رودخانه های شمالی، خودداری کنند.
دلم باران می خواهد. باران.