پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

وایکینگ

این یارو که گفته کمربند عفاف و اینها نکنه منظوری کمربند عفت در دوران وایکینگ هاست؟ حالا یا هنوز زوده برای علنی کردن این حکم. یا یه چیزی شنیده می خواد ببینه میشه عملیش کنه یا نه.

خورشیدیم

انجمن داستان خورشید رو تحت نظارت اداره ی ارشاد شهر راه انداختم و تعدادی از هنرجوهای کارگاه داستانم همراهم هستن. نمیدونم چطوری پیش میره و تا کی برپا خواهد بود.

اما حسم اینه که کار تراشیدم برای خودم و بهتر این بود که می نشستم توی خونه م و هلک هلک کنان قصه م رو می نوشتم تا اینکه نگران هزار چیز باشم و وقت عکس گرفتن برای گزارش کار، شالم را یا بی میلی روی نیمی از صورتم بکشم و به آدم دست و پاچلفتی شبیه باشم که کنترل لباسش از دستش دررفته و یه وری شده مبادا به عفت و عصمت کسی بربخوره.

فوش ( دیدین فحش رو فوش می نویسن؟)

از عوارض جسمی کرونا رها شدیم و عوارض روانی و روحیش همچنان بر ما مسلطه. من و پسربزرگه دچار افسردگی ویرانگری شدیم که شخصا دلیل موجهی براش پیدا نمی کنم. در کنار اینکه دوره ی قبلی تجدید دارو از دکتر خواستم آسنترا رو با قرصی که عوارض کمتری داره عوض کنه، بخشی از این حس ناامیدی غالب رو متاثر از تعویض دارو و بخش اعظمش رو کرونا می دونم.

صبحها با لب و لوچه ای آیزون بیدار میشم انگار همین الان منو از توی استخر افسردگی بیرون کشیدن و دو ساعتی از روز باید بگذره تا حال و احوالم نرمال بشه و توان این رو داشته باشم که به پسرجان دلداری بدم که غصه نخور بچه... اثرات کروناست.

نگم که مدام گورستان کهنه می شکافم و آدمها و رفتارها و حرفها رو مرور می کنم و حرص می خورم.

از سال 99 خیلی هم بی تربیت شدم و توی ذهنم و گاهی زیرلب، طوری که صدا نداشته باشه و  شنیده نشه، ناسزاهای دور از شان آدمیزاد میدم به همه. هنوز به فاز ناسزای مربوط با ناموس و کیان ملت صعود ( نزول؟ سقوط؟ )نکردم اما همینهایی که میگم هم اسباب شرمساری من در هیبت آدم قبل از سه سال پیشه.

 الان شرمساری؟ نه. ابدا. بلکه ایمان دارم که خیلی هم دارم مودبانه و با وقتا و متانت ناسزا میگم و اصلا  دارم جوک و لطیفه تولید می کنم تا فحش.


دنبالم نیا اسیرم میشی یعنی همین

خب ظاهرا به این مرض من میگن لانگ کوید.

کوید دنباله دار.

خرداد، تیر، مرداد، سر هرماه دوهفته بیمار بودم.

سفری که کوتاه افتاد اما کرونای درازی داشت

بار و بندیل رو بستم و سبدسبدجمع کردم که یک هفته سفر باشیم و خودمون بپزیم و گاهی غذای بیرون داشته باشیم و کیف دوعالم رو بنماییم. شب اول نرفتیم. رفتم که سبدها رو خالی کنم و بشینم سرجام. پایان نامه هنوز تایید ارسال نشده بود. استاد هنوز ایمیل و واتساپش رو چک نکرده بود که بدونیم دریافتش رو تایید  می کنه یا باید دوباره از سرنو بشینیم سرپایان نامه نویسی.

القصه در آخرین لحظات شب دوم  پیام نویدبخش استاد اومد و شب دوم مسواک و گوشی هامون رو هم برداشتیم و اضافه کردیم بر بارو بندیل شب قبل و راه افتادیم.

شگفتی مناظر بیرون و جاده شمالی مثل دیدن تغییرات تهران برای زندانی حبس سنگین بود که هی دور میدون آزادی می چرخید و هی می گفت: من نبودم چقدر اینجاها تغییر کرده!!!

از هرچی دیدیم چلیک چلیک عکس گرفتیم و پسر پایان نامه ای هی گفت: تا اینجاش خیلی خوش گذشته.

توی یک شهر کوچک و روستای چسبیده بهش سه شب مستقر شدیم و رفتیم رشت و ماسال و اطراف رو گشتیم و اعتراف می کنم که از ته دل شاد و آرام بودم و ضمیری مطمئن داشتم. تا اینکه در روز سوم علایم مزخرف کرونا اومد. من و پسر پایان نامه ای رفتیم دکترو دارو گرفتیم و جفتک انداختن ویروس در اتاقک کوچک ماشین اون دوتای دیگه مون رو هم مبتلا کردو وقتی رسیدیم مشکین شهر راهی اورژانس بیمارستان شدیم که آقای همسر سرم و دارو بگیره.

این وسطها کلاسهای تابستونی پسرک هم شروع شد و از مدرسه زنگ زدند کجایی بچه؟ چرا نمی آیی بچه؟  و بدین ترتیب باز از ته سفر زده شد تا بچه به کلاسش برسه.

با تنی رنجور و تب آلود و خسته برگشتیم و نم نمک اومدیم و تموم طول راه برگشتن فقط یک آرزو داشتم: خدا کنه زودتر برسیم. و در طول تاریخ عمرم این اولین باری بود که برای تموم شدن سفر دعا می کردم.

بچه کوچیکه رو همینجا بردیم دکتر و همچنان همه عوارض و علایم کرونا رو داریم تحمل می کنیم و گاهی یاد می کنیم از لحظات جالبناک سفر و تعریف می کنیم و می خندیم و در حیرتیم که چطوری رفتیم و چطوری برگشتیم.

نمیدونم چرا ولی مدام توی خواب و بیداری حس می کنم از یک کابوس و خطر بزرگ دررفتیم  و انگار واقعا از جای مخفوی فرار کردیم و نجات پیدا کردیم. با اینکه واقعا خوب بود و خوش گذشت. شاید سایه ی بیماری و ترس  از وخیم شدنش در ناخودآگاهم به این صورت دراومده و اذیتم می کنه.


حکایت آن سفر که دراز بود و کوتاه افتاد

گفتیم امتحانهای پسرها تموم بشه یه سفر ده روزه بریم و این سه سال خونه نشینی رو تلافی کنیم  و با روحیه ای خوب و تازه شده برگردیم خونه. امتحانها تموم شد و دیدیم عه بچه بزرگه باید پایان نامه تحویل بده به استادش وگرنه اختتام لیسانسش روی هواست و اگه ارشد قبول بشه نمی تونه ثبت نام کنه. از ما اصرار و از او انکار که بچه بیا بشین این درس رو جمع کن تحویل بده و او گفت تا شهریور وقت دارم.شش ماه قبلی رو هم وقت داشت و یک خط براش ننوشته بود البته.

یک هفته نشستیم خانوادگی هی مقاله بخون هی خلاصه کن ، هی تحلیل کن و تحویل بچه بده تا خودش بررسی کنه و تطبیق بده با منابع درسی و مطلب بنویسه ، بشین پای لپ تاپ مطالبش رو تایپ کن، ایمیل کن، فوروارد کن، لینک کن، زیپ کن و ... تا بالاخره با سردرد و گردن درد مادر-پدری-پسری تموم شد و بچه هنوز به ما چشم غره میره که منو مجبور کردین کار سه ماهه رو توی یک هفته جمع کنم. نمی بخشمتون.و وقتی کیفور می شد بشکن می زد که: کی تونسته کاری که من توی یک هفته کردم رو بکنه؟ کی باورش میشه بشه توی یک هفته پایان نامه جمع کرد؟ در این مواقع من و پدرش به هم نگاه می کردیم که: اینو باش. فکر کرده خودش جمع کرده. نقش قهری و عملی مادر و پدررو انکار می کنه.

به این ترتیب سه روز از ده روزمون به فنا رفت.

یک روز هم اختصاص داشت به اومدن نظافتچی ساختمون که باید می دیدیمش و حقوقش رو به خودش می دادیم.این هم روز دیگری که به فنا رفت.

طوری شد که گفتم عزیزم چه کاریه؟ بیا بشینیم توی خونه مون و کیف کنیم که سفری در پیش بود و نشد. چرا هی از سر و تهش بزنیم و کوتاهش کنیم؟

چندتا جرقه نیمه کاره هم زدیم و ...

یک سال

امروز سالگرد ص هست و خر درونم هی جفتک زد و نشستم  پستهای مرداد و شهریور پارسال رو خوندم و  خونم به جوش اومد.

باز خوبه اون پست انفجاری رو کلا حذف کردم و حتی توی چرکنویس ذخیره نیست.

و خدا رو شکر که از این خاندان آدمکش دور بودم گرچه پیغام و پسغام‌هاشون می‌رسید.

گفتم صبح بریم سر خاک.

و خنده م گرفت که باید مثل دزدها طوری بریم که کسی رو نبینیم. گویی ما مرتکب کشتنش شدیم و حالا باید شرمسار و خجالت زده باشیم.

و خدا رو شکر .خدا روشکر. خدا روشکر که ...

شکر چی آخه؟ من هنوز حرفهای وحشیانه و عربده‌ها و فحشهای اون دوتا سلیطه رو توی حموم،موقع ظرف شستن،موقع پیاده روی و ... یادم میاد و توی سرم مرور میشه. خدا رو شکر که هی یادم میاد؟ 

این بخشش البته تقصیر خودمه که فراموش نمیکنه.

مثل همون قضیه ی بدوبدو سرخاک رفتن که با کسی روبرو نشی اینجام تقصیر منه که به ناسزا و توهین آلوده شدم و هی یادم میاد.

به خودت بیا زن.

قفل کودک

از دیروز صبح تا شب گوگل صیانت میشه . هیچ سایت داخلی حتی باز نمیشه. با فیلترشکن می تونی سرچ کنی. چندتا لینک بهت میده. اما وارد لینک ها نمیشه.

قشنگ توی دیوونه خونه گیرافتادیم.

شب که میشه صیانت تعطیله. می تونم وارد وبلاگم بشم. وارد سایتهایی که در طول روز کار اداری دارم بشم.اما وارد که میشم می بینم بعد از یک هفته هنوز صحت مدارک رو تایید نکردن.

خیلی تلاش می کنم بخاطر نت و قطع و وصل شدن و ملی شدن و صیانت شدنش حساسیت نشون ندم و بگم ( درست میشه. صبر کن). اما امروز دیگه واقعا روانم بهم ریخت.

قفل کودک زدین به نت که چی؟ خب اون کارهایی که باید در فضای نت انجام بشه کی انجام میشه؟ سایت دانشگاه، سایت خانه کتاب، هزار جای دیگه که آدم واقعا کار داره اونجا. واقعا کار داره.

خدایا عقل که ندادی به اینا لااقل وقتی دستشون میره رو قفل کودک یه کاری کن دکمه ی اشتباهی رو بزنن.


کجایی هستی؟

توی پارک خانومه اومد نشست کنارم.پرسید حامله ای؟ ترکی؟ شمالی یی؟ پس کجایی یی؟ گفتم سیستانی ام. گفت اه اه سیستان و بلوچستان؟ گفتم بله. گفت باورم نمیشه. پس چرا سفیدی؟ مطمئنی سیستان بلوچستانی هستی؟ گفتم بله. گفت من تا حالا هرچی سیستان بلوچستانی دیدم سیاه بودن مثل قیر. اینقدر هم بدم میاد ازشون که نگو.

گفتم چرا؟ چون سیاهن بدت میاد؟ سیاه پوست حق زندگی نداره؟ همه چی مال سفیداست؟ گفت نه. حق دارن. مثلا خوزستانی ها و عربها هم سیاهن. ایرانی ان خب. ترکها هم سیاه دارن. شمالی ها هم سیاه دارن. ولی من از این سیستان بلوچستانی ها خیلی بدم میاد.

فکر کنم اجدادمون اجدادش را ....

خانومه پنجاه ساله بود و حتی اگه جوون تر یا مسن تر هم بود اهلش نبودم باهاش یکی به دو کنم که نژادپرستی بده و فلان و بهمان. اما تا آقای همسر که رفته بود نون بگیره و بیاد هی گفت و گفت و گفت. وقتی دید بلند شدم گفت عه ناراحت شدی؟ گفتم شوهرم اومد. سمت نگاهم رو نگاه کرد و گفت عه شوهر هم داری؟

فکر کنم بعید می دونست سیستان بلوچستانی ها چیزی بنام شوهر هم داشته باشن.


خلاصه بعد از قرنی که از کودکی و فضای ناسالم و بیمار آدمهای احمق دور شده بودم، این اتفاق تلنگر جالبی بود که ببینم پوست آدمها هم که عوض بشه پهن توی کله شون هنوز پابرجاست و تغییری نمی کنه.

خِلاص

گفتن مقنعه و مانتوی فرم اداری.

گفتم نه و خلاص.