پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کتابخوان

اخیرا اونقدر با کتاب صوتی حالم خوبه و با کتاب کاغذی سخت ارتباط می‌گیرم( از لحاظ دست گرفتن با این گردن و مچ درد) ، که دلم می‌خواد یک هندزفری جادویی داشتم تا بزنمش به کتابهای کاغذیم  و بگم حالا بخون برام.


فکر کنم اگه در دوران ویکتوریا زندگی می‌کردم من هم یک ملازم زن جوان  برای کتاب خواندن برای خودم داشتم. کلاه گیپور قلاب‌بافی روی موهای سفیدم می‌کشیدم و با پتوی بافتنی روی زانوهام روی صندلی گهواره‌ای کنار شومینه می نشستم و تاب می‌خوردم   ( بشرطی که من اون پیرزن پولداره باشم نه اون دختر فقیر کتابخوان).


پاک کن

اومدم یه مطلب عاطفی جانگداز بنویسم. بچه تکلیف عربیش رو آورد که براش از دفتر توی برگه a4 بنویسم کل حس و گدازشم پرید.

ولی از نوشتن به مداد و پاک کردن با پاک کن خیلی کیف می کنم.


خودش کجاست؟ داره به دوستش آنلاین بازی می کنه. صدای کری خوندن و خنده هاش میاد.

تخفیف

هر نوع نمایشگاه حضوری و مجازی و طرح تخفیف رو حرام اعلام می کنن و فحش و نفرین می کنن به هرکسی که از این تخفیفهای فصلی و سالانه استفاده کنه و کتابفروشی های کوچک رو حمایت نکنه و ازشون خرید نکنه. بعد یهو میان میگن ( دوست جونی ها مجوز ما هم رسید. از این به بعد از ما هم توی طرح تخفیف خرید کنین). هرچی هم تا حالا گفته بودن فراموش می کنن. بعبارتی دیگی که برای من نجوشه، سر سگ توش بجوشه.

بهترین کار همینه که هرجا دیدی با توان مالی و شرایط دوری و نزدیکی راهت به مراکز فروش، همخوانی داره خریدت رو انجام بدی و ناله نفرین های آدم های پولکی و دوزاری رو به هیچ بگیری .

ناشر، کتابفروش و هر صنف دیگه ای که همراه نمیشه با روزنه های کم سویی که طرح تخفیف توی روند کتابخوانی ایجاد می کنه و نه تنها تخفیف نمیده بلکه حکم میده خون اون ناشر و کتابفروش هایی که تخفیف میدن حلاله و مردم بیشعورن ( به همبن صراحت)که نمیان از من خرید کنن و میرن از تخفیفیه خرید می کنن، آیا موجود دلچسبی خواهد بود؟

به گوشم

کجایین؟ کاش بیایین دو کلام حرف بزنین

شهزاد

بعد از اینهمه سال که از سریال شهرزاد گذشته و در زمان خودش سی دی هاش رو هفته به هفته خریدیم و انبار کردیم و ندیدیم، از حدود یکماه پیش نشستیم پای یکی از کانال های ماهواره و از قسمت اول نشستیم به نگاه کردنش. سی دی هامون هم توی کشوی زیری دارن چپ چپ نگاهمون می کنن و میگن ما به این صاف و صوفی و قشنگی چه مون بود که که الان دارین تصویر بی کیفیت و صدای با تاخیر ماهواره رو نگاه می کنین؟

ما هم خودمون رو زدیم به کری و هرشب راس ساعت یازده پرپر می زنیم که شهرزاد ببینیم.

بداخلاق

زندگی با مرد بداخلاق یا  زن بداخلاق روان و روح و جان آدم رو فرسوده می کنه. وقتی هربار که سوالی پرسیدی و چیزی خواستی با لحن تهاجمی و طلبکار و سرزنشگر روبرو بشی دیگه دلت نمی خواد کلامی رد و بدل کنی و گفتگویی شکل بدی. کم کم می خزی توی لاک خودت و با دنیای درون خودت سر و کله می زنی. کم کم دنیای درون خودت تنگ میشه و کوچک میشه و انگیزه ی نفس کشیدن رو از دست میدی.کم کم بیماری ها بهت هجوم میارن و کم کم توانت تحلیل میره و نمی تونی مبارزه کنی. نه اینکه نتونی ، ناخودآگاهت انگیزه ای برای جنگیدن نداره.

آدمیزادگرسنه و تشنه ی محبت و خوش خلقیه. وقتی لقمه ی محبت نبینه، گرسنگیش مزمن میشه و به سمت هر لقمه ی زهرآلودی دست دراز می کنه.تشنگیش طاقت فرسا میشه و هر آب گل آلودی رو می نوشه.

 کی و کجا آغوش پر مهر و لقمه ی محبت ازمون دریغ شده که تبدیل منون کرده یه بداخلاق های بدعنق؟ کی می تونه مدعی باشه تمام زندگیش سیراب بوده  از مهربانی و مهر؟ آدم شدم و آدم موندن رو باید یاد بگیریم. به سختی یاد بگیریم. وگرنه اگه بداخلاقی هامون درمان نداره، بریم یکی مثل خودمون بداخم و بدقهر و از همه طلبکار پیدا کنیم و تا صبح قیامت باهاش یکی به دو کنیم.و دست برداریم از سر آدمهایی که با سختی و مکافات و رنج سعی می کنن بهتر از نسخه ی تربیت شده شون باشن و دنیا رو جای بهتری کنن.

فراموشی

به راحتی یادم میره چی خوندم و کی خوندم و ناگهان چند هفته بعد جایی نامربوط یادم می افته که ای وای من فلان کتاب رو خوندم و مطلبی ازش ننوشتم.

خوابهام یادم نمی مونه. کارهایی که باید انجام بدم رو اگه یادداشت نکنم، مطلقا به یاد نمیارم.

یکنفر گفت بیهوشی چندساعته ی جراحی این وضعیت رو تقویت می کنه.

قرار بود اسفند که دوره ی تجدید داروهام بود به دکتر در این مورد بگم که اونم یادم رفت.

شوق و ذوق و عشق نوشتن ادامه ی قصه رو هم که جدی جدی فراموش کردم که چه شکل و ماهیتی داشت.



سوال:

پس چرا تو از یادم نمیری؟ پس چرا تو هرجا که میرم باهام میای؟پس چرا تو رو فراموش نمی کنم؟

عید شما مبارک

سلام دوستان

سال نو مبارک

تنبلی کردم و اینجا چیزی ننوشتم توی این چند هفته.

انشالله این سال، سال خوب و پربرکتی بشه برای همه ( خودم خنده م میگیره از این حرفهای بیخودی).

تعطیلات رو نشستیم توی خونه و دوسه بار پارکهای  تهران رو گشتیم.

کتاب هم انگار که عزراییلم باشه، چند خط بیشتر نتونستم بخونم.

ای قصه گو...قصه ای ازسر بنویس

نکه جای حروف رو  روی کیبورد لپ تاپ بخوبی پیدا نمی کنم یعنی عادتم فراموشم شده و نوشتن داستان رو خیلی خیلی خیلی وقته گذاشتم کنار.

ننگ بر من.

بجاش هی پوست پرتقال خشک می کنم و پودر می کنم. سیر خشک می کنم و پودر می کنم. ادویه ترکیب می کنم و طرحی نو درمی اندازم. گلدوزی و بافتنی می کنم. همین روزهاست یه بغل سبزی بذارم دم در، چند نفر رو دور خودم جمع کنم.بشینیم پشت سر اهل محل صفحه گذاشتن و نوچ نوچ کنان سر تکون دادن.

تسلیت واژه ی کوچکی بوده یا نبوده

یه طوری مردم رو خطاب قرار ندین که از تسلیت گفتن شون پشیمون بشن.

نوشته: توی روز سختی عیار آدمها معلوم میشه. خوب و بد رو می شناسی. و چندتا جمله ی قصار دیگه در مورد فرق داشتن آدمها. از  اونایی که بهم تسلیت گفتن ممنونم. بقیه هم که نگفتن برن بمیرن و خاک برسرشون.

چه طرز تشکره آخه؟

حالا یعنی خاک بر سر من؟ آخه منم اتفاقا از همونها بودم که اینو دیدم و بهش تسلیت گفتم. یعنی تا قبلش نمی دونستم.