پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

تا مرد سخن نگفته باشد...

تا وقتی با آدمها حرف نزنی..حرف هایشان را نشنوی، رفتار اجتماعیشان را نبینی، غلط زیادی می کنی اگر دوست شان داشته باشی. و  همانا من چقدر از این غلط های زیادی توی زندگی ام کرده ام!!

ممکن است این آدمها فامیلت باشند، دوستت باشند، همکارت باشند یا شخصیت های سیاسی و  هنری جامعه ات .

اکبر عبدی را نه دوست داشتم نه دوست نداشتم. کاملا علی السویه! این همه بوق و کرنای (هنرمند درجه یک! سلطان خنده و ...) هم اصلا تاثیری روی نگاهم به او نداشت. امشب اما ..

تکه های سیاسی.. متلک های هنری... آرزوهای آبکی.. خنده های اعصاب خرد کن... ، همه به کنار. فکر می کنم آنتن زنده ای که برای هر ثانیه اش خدا تومن پول خرج می شود تا به اصطلاح خنده روی لب ملت افسرده و بی خنده  و پریشان ما بیاورد، جای تکه انداختن به مرده ها و زنده ها نیست. جای شیطنت و هوادار جوریدن برای یک سال یا دوسال بعد نیست. که هست! که هست! که این تریبون لعنتی ، ناجوانمردانه هست! همیشه بوده!

پسرم گفت:

- من سردرگم شدم. بالاخره این خوبه یا بده؟؟ من نمی تونم تصمیم بگیرم.

گفتم:

-فقط نگاه کن مامان. اگه خنده ت گرفت بخند. به بقیه ش فکر نکن. همه دنبال یه لقمه نون ان. هرچی چرب تر بهتر. به اینا فکر نکن.

و تا آخر برنامه ای که با سرعت نور رو به مزخرف شدن می رود(بس که سیاسی کار و جانبدار شده) ، هربار می خواست بخندد به من نگاه کرد. دوست داشتم بخندم تا بخندد، اما خنده ام نمی آمد.




کنجه موکه



خیلی سال قبل..خیلی سال قبل.. وقتی هنوز دل خوشی های یواشکی مان نوارهای ویدیو بود و دستگاه سیاه پخش ویدیو، وقتی توی یکی از نوارهای VHS آهنگ را دیدم، مردی لباس محلی سفید پوشیده بود و قیچک می زد و می خواند.


توی بچگی هام ، همیشه با خواهرها و دخترخاله ها، یکی -دو بیتی را که بلد بودیم می خواندیم و مسخره می کردیم و می خندیدیدم. می خندیدیم. وقتی مردسپید پوش را دیدم و شنیدم، از ته دل گریه کردم. هنوز بچه نداشتم. تنهایی و غربت آزارم می داد و تازه فهمیدم معنی این همه التماس را. (منه نلی که بره!)

امروز ..... سینه ام پر شد از آه!  بیخ گلویم پر از بغض!  چشم هایم پر از آب!



ممنون.


سیمین قربانی



آمو - ...

پسر کوچیکه می خواد قبل از بزرگ شدنش یک انتشاراتی بزنه. و کتاب های منو چاپ کنه.

اسم نشرش هم اینه: آمو - علیخانی


اصلا هم فکر نکنید که چون یکبار بردیمش دفتر آموت و آقای علیخانی رو چندبار از نزدیک دیده و تحویل  ویژه گرفته شده ، این تصمیم رو گرفته. خیر..خودش میگه :

-انتشارات خودمه. دلم می خواد این اسمو براش بذارم!!! ( آمو ) چون شبیه (آموته) و من خیلی دوستش دارم. (علیخانی) هم که ..مشکلی نداره. داره؟؟؟ فامیل خودمه !!

گفتم:

-نه نداره عزیزم!! موفق باشی



این هم غرفه شون توی نمایشگاه!!!!




میگ میگ

یکی از غرفه های آموزشی نمایشگاه کتاب، بهمون دوتا گلدون کوچک کاکتوس داد. رو گلدون برچسب زدن: ( به غصه ها بگو میگ میگ).

پسرکوچیکه سوال کرد: ( این جمله یعنی چی؟)

گفتم: یعنی به غم ها و غصه هات بگو عین میگ میگ با سرعت ازت دور بشن.

پسرکوچیکه رو به کاکتوس کرد و گفت:

-نیما..میگ میگ ، خانوم شاملو میگ میگ ، مدرسه میگ میگ...






* فعلا اینجا مغلمه ای از مادرانه و دل رنگی و پروانه ای روی شانه... خواهد بود!

خونه ی مردم

دست و دلم به نوشتن نمیره.

انگار توی خونه ی مردمم.

دلم خونه ی خودمو می خواد


پیش درآمد

اسم این حرکت اسباب کشی نیست. هنوز نیست.

کلافه شدم از ننوشتن و حرف نزدن. از انباشته شدن کلمه ها و جمله ها. از دیدن هزار تا چیز مختلف و امکان نوشتن نداشتن.

فعلا اومدیم اینجا تا ببینیم خونه ی اولمون، آزاد میشه یا نه.

باشد که ماندگار نشویم!

(حالا خدا رو چه دیدی..شایدم مزایاش خوب بود ، موندیم )



احساس آدمی رو دارم که به اندازه ی کافی صبوری نکرده و باید خجالت بکشه که اومده یه خونه ی دیگه! حس بدیه.