پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دستاوردهای لئوناردوی مامانش

خرطوم فیل هاشو مثل جاروبرقی می کشه. فرفری ببعی هاشم سشوار شده و دیگه فر نیستن.

خانوم نقاشی ش ازش راضیه. و خودش میگه:

-همین کافیه!!!!




ای عشق همه بهانه از توست!!



اوه..آقای راجر بوکانان..!

لابد بعد از اقرار و اعتراف پرشور عاشقانه، حالا دیگه نمی میره و خوب میشه. آخه دکترا بهش گفتن چندماه بیشتر زنده نیست.حتما سیسیلی با عشق زیادش اونو از مرگ نجات میده. اوه..اوه....اوه..خدای من.


یکی از رمان هایی که سال 91 خریدم و نخوندم رو از کتابخونه بیرون کشیدم. کتابی از انتشارات صفی علیشاه. اسمش، (براساس داستان واقعی) بودنش و حتی چند خط از وسط کتاب نشون میده که موضوع و سبکش چیه. نمیدونم چرا گوشام دراز شد و خریدم. اما خوب یادمه که آقا و خانوم مسنی که توی غرفه نشسته بودن، خیلی براش تبلیغ کردن.


دختر فقیر و یتیمی همراه دوستش، پولاشونو جمع کردن تا چندروز بیان توی یک هتل آن چنانی، چندروزی تفریح کنن. پولدارها رو دید بزنن و مسخره شون کنن و حرص بخورن.یک آقای ثروتمند حرفای خصمانه ی دختره در مورد پولدارا رو می شنوه و دست برقضا عاشقش میشه. به هم اعتراف می کنن و فردای اعتراف معلوم میشه که زن آقاهه که ده سال قبل مرده بود، یهو زنده شده و رقاصه ی معروفی توی انگلستانه. اینا هم کلا مال ناف لندن هستن و اصلا توی این ده سال نفهمیدن رقاصه ای هست، معروف هم هست و زن همین آقاهه هم هست.خود آقاهه هم نمی دونست ..بخدا!!

آقاهه میاد به دختره میگه من می خواستم تحقیرت کنم برای همین الکی گفتم عاشقتم. تا مثلا دختره کمتر آسیب ببینه. دختره بیمار میشه.فردای همون شب یه بابایی میاد خونه ی اجاره ای دختره، میگه کجای کاری که من باباتم. پولدارم هستم. تو رم می خوام با خودم ببرم پولدارت کنم. دختره فردای همون شبی که شکست عشقی خورده پولدارمیشه. پس فرداشم با باباش میره شام بیرون. همون آقا اولیه رو می بینه و بهش فیس فیس، افاده می فروشه. فردا با باباش میره ماشین سواری  ( دقت کنید، داستان تو دوره ای هست که فقط پولدارا ماشین دارن).ماشین چپ می کنه.باباهه می میره . تموم ثروتش می مونه برای دختره. بعبارتی دختره توی چندروز پولدار شد.

حالا نویسنده یه کم به شعور خواننده فرصت میده. یکماه دختره رو می بره توی کما. بعدش خوب میشه و میره یه سرپرست پولدار پیدا می کنه تا اونو توی محافل اعیانی معرفی کنه. از قصد هم زن برادر اون آقاهه رو انتخاب می کنه.

اوووووووووف خسته شدم

خلاصه.. آقاهه مریضه و دکتر بهش گفته زنده نمی مونه. زن خودشو هم نمی تونه طلاق بده چون توی جامعه ی اون وقت لندن، طلاق خیلی منفوره. بنابراین زن رقاصه که خیلی زیبا بود، توی آتیش می سوزه و می میره. و آقاهه حالا آزاده.

حالا بماند که این وسطا اون دوست اولیه، یهو شغلش رو عوض می کنه و پرستار میشه و توی خیابون زن رقاصه رو از خطر تصادف با اتوبوس شهری نجات میده و با هم میرن خونه زنه و زنه همین طور یلخی و بی برنامه، سیرتا پیاز زندگی شخصی خودشو برای این دختره ی غریبه می ریزه روی داریه و دختره هم اتفافی ار روی عکس روی دیفال می فهمه شوهر زنه همون آقاهه ست که دوستش رو سرکار گذاشته. و بدو بدو میره و راز این عشق سوزان رو برای دوستش فاش می کنه و ...

.

.

نمیدونم چرا پیله کردم که تا آخر بخونمش. شاید دلم همین پستو می خواست.

به فریده جانم میگم:

-نکنه اگه برگردیم؛ برباد رفته، پرنده ی خارزار، چه میدونم..همه ی کتابای پرخاطره ی نوجوونی و جوونی هامونو بخونیم، به همچین فرمولی برسیم؟ نکنه الان سلیقه مون عوض شده و اون وقتا اوج سلیقه ی کتابخونی مون این دست اراجیف بوده؟ نکنه...

میگه:

-اصلا بخاطر همین موضوع من دلم نمی خواد برگردم و مثلا برباد رفته روبخونم. نمی خوام دیدم بهش عوض بشه.

میگم:

-پس اینایی که الان سلیقه شون کتابای عشقولکی و دختر پسری هست حق دارن ها!! فکر کن.. ! اگه سلیقه ی اون موقعِ ما این بوده..پس ، سن، فاکتور مهمی توی سلیقه و انتخاب هست.

.

.

آه اقای بوکانان..آقای بوکانان..!


*

من هنوز معتقدم رت باتلر و اشلی ویلکز و اسکارلت و مگان و پدر رالف، یه چیز دیگه بودن. یک (آن) دیگه داشتن. و اقای راجر بوکانان می تونه بره به جهندم!!!



سال بلوا



1-هوا اونقدر گرمه که تموم خوراکی هایی که روکش شکلاتی دارن، شکلاتشون آب شده. و من از همینجا می فهمم که امسال گرم تر از سالهای قبله. والا!!! اگه نیست پس چرا سالهای قبل شوکولاتا !! آب نمی شد؟


2-شنبه ی همین هفته از شقایقِ سال سومی ،اندازه ی یک دفترچه یادداشت 20 برگِ 2در 5، تقلب گرفتن. شقایق یکی از شاگرد زرنگامه که برای نیم نمره اونقدر گریه می کنه که چشماش می شن قد فندق. پارسال همچین چیزی ازش نه دیدم ، نه شنیدم.


3-سحر امروز توی حیاط جلومو گرفت:

-خانوم..دو سه تا نیم نمره ای ننوشتم. برگه رو از زیر دستم کشیدن. نذاشتن بنویسم. اون یکی سحر برگشته بود داشت از روی برگه م نگاه می کرد.اونوقت اینا برگه ی منو گرفتن. خانوم..میشه یه کاری کنین؟؟ فقط دو سه تا نیم نمره ست.

سحر شاگرد اول کلاس شقایق اینهاست. دبیری که مراقب امروزشون بود گفت: خودم دیدم داشت تقلب می کرد. نه یکبار. چهار بار! امسال سالی غریبیه. نیست؟


4-میل نوشتن دارم. اما می ترسم. حسابی می ترسم. ترس از نوعی که نمیشه شرحش داد. ترس از پسند نشدن. از پس رفتن . از .. همه چیز. پارسال پیرار سالا اینطوری نبودم. والله نبودم.



تیک آف آف ال قماریون!!!



راه حلی برای پر دادن قمری ها از تراس هست؟

اونم تراسی که به لطف آب و هوا و وارونگی و آلودگی و ...، چهارتا گلدون توش گذاشته باشن؟

از سال قبل، تراس های طبقات شده، باند فرود قمری ها. از ستون های روبروی تراس بلند میشن، فیش فیش فیش پر هاشون صدا میده و با صدای وحشتناکی تیک آف می کنن روی گلدون های نازنین من، ایضا کیسه ی برنج طبقه ی بالایی و باکس رب گوجه ی طبقه ی پایینی!

از همون پارسال که ناز یخی نازنینمو خراب کردن و هم خوردنش و هم بردنش و هم مبالش کردن!! ، چشم دیدن شونو ندارم. تا صدای تیک اف شون میاد می دون میرم توی تراس و با تکون دادن پرده مانع فرودشون روی تراس خودمون میشم. اما اینا پررو تر از این حرفان. هرروز صبح از ساعت6 تا8 و نیم، مراسم تیک آف کُنون و قمری کیش دادَنون!!!! داریم. همه به من می خندن. اما من با همتی وافر همچنان به این کار ادامه میدم تا این موجودات پر دار، به نوعی شعورِ فرا حیوانی دچار بشن و بفهمن که تراس من..جای بازی نیست و باید برن دم خونه ی خودشون بازی کنن. اونم این بازی ناشیانه و غیر حرفه ای. طوری فرود میان که آدم یاد کارتون های تلویزیون می افته. می خورن به دیوار و می افتن روی گلدون ها. فیش فیش فیش...


به این راه ها فکر کردم:

-شاهین، قرقی، عقابی چیزی پیدا کنم، بدم بخوره شون!

-تفنگ دوربین دار بگیرم و ...

-با لنگه دمپایی...اما نه..می افته روی تراس پایینی ها..ابرو ریزی میشه

-برم راست و حسینی باهاشون حرف بزنم ، بلکه قانع بشن . دیگه اینجا نیان



توضیح عنوان:


تیک آف : tack of

آف :of

ال قماریون: جمع مکسر قمری به زبانی شبه عربی!!! ( القماریون)


غم هجران ترا چاره ز جایی بکنم

آخرین خبر اینکه هنوزززززززززززز کار داره تا درست بشه.

وقتی به اون خونه نگاه می کنم، دلم فشرده میشه. دلم حسابی تنگ شده.



ادامه ی روند درمان بیمارمون 





من می خوام... خودش میده ان شاءلله

همه می دونین  یه قانونی هست که میگه (تو بخواه..کائنات هرچی می خوای رو بهت میده).

آقای همسر توی آرزوهاش (شما بخونید خواسته هاش ، هدف هاش )همیشه عالی ترین چیزها رو می خواد. وقتی بهش می خندم و میگم رویا پردازی نکن، میگه وقتی می دونم خودش هرچی می خوای بهت میده، پس عالی ترین چیزها رو ازش می خوام. (من مشکوکم بهش...فکر کنم پارتیش خیلی ...)

یه چیزی رو هم خودم متوجه شدم. وقتی خودم در مورد چیزی حرف می زنم و ذهنم پر میشه از اون چیز،با فاصله ی زمانی تعریف نشده ای ، اون چیز اتفاق می افته. عینا هن اتفاق می افته. حتی شده که بین یک تا سه سال طول بکشه..اما اتفاق می افته.

خب...حالا من از قانون جاذبه ی رویاها استفاده می کنم و همینجا آرزو می کنم. باشد که رستگار شوم!!!

دلم می خواد یه همچین جایی توی یک خونه ی شمالی روستایی داشته باشم. خونه ای آفتابی، هوایی بارونی، پنجره ای چوبی، حیاطی با پوشش گیاهی وحشی جنگلی، کتابخونه ی خودم و گلیمی رنگی رنگی..، بالش نشیمنم هم باشه!!

از پنجره به بازی پسرها نگاه کنم که دنبال هم می دوند و بازی می کنن. خاک باغچه رو با قاشق های نازنین من زیر و رو می کنن و کرم درمیارن از توی خاک. گاهی با هم دعوا می کنن. کوچیکه لگد می زنه توی ساق پای بزرگه و بزرگه بازوشو محکم فشار میده و زیر چشمی پنجره ی منو نگاه می کنه که ببینه دارم می بینمش یا نه. بعد هم ماستمالی می کنه که: کاریش نداشتم که.. دارم باهاش دوستانه حرف می زنم!!

خدا رو چه دیدی. شاید روزی همچین پنجره ای داشتم ، اما بجای بازی پسرها، به بازی نوه هام نگاه کنم و صدای عروسهامو بشنوم که:

-باز نشسته داره کتاب می خونه. انگار نه انگار که وقت ناهاره. ما گرسنه ایم. نیومدیم شمال که کار کنیم. اومدیم تفریح کنیم. باز باید این طفلی ها( پسرهای گنده شده ی من) برن از بیرون غذا بگیرن. ایششش.. باید یه طوری حالیش کنیم. نمیشه که...




خب..حالا که رویا پردازی حق منه و خدا هم هرتو چی بخوای رو هروقت دل خودش خواست بهت میده، پس کمی خودمو لوس می کنم و اینو ازش می خوام. همین سالها هم می خوام، نه وقتی که عروس و نوه دار شدم و قراره هی متلک و گوشه کنایه بشنوم. عکس پایینیه !



خواهرون

توی وایبر یک گروه درست کرده بودند به اسم (خواهرون).

حالا توی تلگرامم همین گروهو درست کردن. چهارتا خواهرا عضوشیم.

حرفهای خواهرونه و ...

برای آواتارش این سه تا عکسو گذاشتم.

اول عکسهای سیاه و سفید رو گذاشتم. داد همه در اومد. 

بعد این عکس رنگی فشنه رو گذاشتم به نظر سنجی:

-موافقین این آواتار گروه باشه؟

سودی گفت:

-اول مشخص بشه اون سیاهه کیه..؟ بعد!!





آهش می گرفت!!



-خانوم فقط ده نمره بنویسم.تو رو خدا

-خانوم شما که مهربون بودی..تو رو خدا

-خانوم آه من می گیره ها..من یتیمم..آهم عرشو می لرزونه. بذار فقط ده نمره بنویسم

-خانوم جون ِمن...دو دقیقه جلوی در بایست..منو نگاه نکن

-خانوم جون پارسا..جون مادرت... بخدا می افتم. بذار بنویسم

-خانوووووووووووم..اعصاب ندارما..

-خانوم..

-خانوم..

.

.

-مدرسه نیست که..معلمهاشم به دل آدم راه نمیان

-تازه یادشون افتاده به مدرسه نظم بدن. یعنی چی نمیذارن بنویسم.

-معلما که درس نمیدن. میان فقط خاطره تعریف می کنن.بعد سر امتحان یادشون میفته سخت بگیرن

-بخدا اگه من سال دیگه بیام این مدرسه. نمیام. عمرا بیام


گوشه ای از قند و نبات هایی که امروز اعصابم رو مورد عنایت قرار داد و یک سردرد چند ساعته برام یه ارمغان آورد.

خواهش و التماس ها برای نوشتن از روی تقلب هایی بود که از توی آستین، کفش، کش جوراب، لای مو، لای فاق شلوار و نواحی دیگه ازشون گرفته بودم.

من امروز مراقب امتحان های ریاضی و تاریخ بودم!!

دل خوشی های فامیلی ِ من و شیوا




-شیوا جان می دونی فامیلی ِبچه ها و همسر من با فامیلی آقای (... ) یکیه؟

-جدی؟ پس فامیلین؟

-نه بابا. نژاد و سرزمین شون کلا شرق و غربه. فقط تشابه اسمیه.

-اتفاقا" فامیلی چند تا از اقوام پدری من هم ، همون فامیلی آقای (...) هست.

-پس تو فامیلی!

-ای..فکر کنم. اما من و تو هم با هم فامیلیم!

-...

-مگه همسر تو توی شهرداری نیست؟

-...

-خب داداش منم توی شهرداریه. خب فامیلیم دیگه!!

و یک دنیا خندیدم به حرفهای نویسنده ای که هم قلمش و هم مرامش را دوست دارم.

امشب گفته بود :

-اومدم عروسی دوستم. راستی عروس توی شهرداریه

گفتم:

-پس فامیلمونه!

-آررره

باغچه مان منظم است

چند روزی است که دل به دریا زده ام. از دژ مخوفم بیرون می آیم و می روم باغچه ی مظلوم مان را آب می دهم. جاهای خالی اش را آب می دهم. خیس خیسش می کنم. خاک های خالی مثل زخم های تن باغچه است. دوسال است که باغچه مان زخمی است. از اسفند دوسال قبل که همسایه بوته های رزماری و گیاه مرداب و رز و یاس و شمشاد را از ریشه کند و گفت:

-خیلی بی نظم شده این باغچه.

باغچه ی بی نظم..بعد از تاراج رفتن سبزی همیشگی اش، حالا منظم است. خالی  و منظم. فقط دوتا کاج مطبق دارد و سه تا یوکای جان سخت که توی این خشکی تا حالا دوام آورده اند. هربار از این بالا به باغچه نگاه می کنم ته دلم می سوزد. سوختگی اش آزارم می دهد. آقای همسر از فردای روزی که باغچه منظم شد، قهر کرد. لج کرد و گفت :

-دیگه به باغچه کاری ندارم.

و دیگر نداشت.همه ی گل های بی نظم را خودمان کاشته بودیم توی باغچه. همه را. حتی کاج و یوکا را.

چندروز است به باغچه آب می دهم. یکی از کاج ها داشت کم کم از بی آبی می سوخت. آب را ول می دهم پای اقاقیای آن یکی کرت و کاج های باغچه و مدام می ترسم که یکی سرش را از پنجره بیرون کند و داد بزند:

-خانووووووم..بی آبیه..می فهمی؟؟ بی آبی!! نمی فهمی که..! ببند اون آبو!!

می دانم هیچ کدام از همسایه ها ایتقدر وقیح و ظالم نیست.اما می ترسم. تا آبیاری تمام شود و من شلنگ دراز را لوله کنم و روی حلقه ی سیمی اش بیندازم و بنشینم رو مرمر داغ جلوی پله ها، هی  نگرانم.

گورانی های بلقیس سلیمانی می خوانم. از پسرک که تازه دوچرخه دار شده عکس می گیرم و غرق می شوم توی کلماتی که چیدمانش حسادتم که نه...حسرتم را برانگیخته. تصمیم می گیرم بروم سراغ داستان جدید. شب قبل دو سه صفحه ای توی سررسید نوشتم. و حالا جادوی کلمات...

با باغچه نگاه می کنم. کاش عرضه داشتم، می رفتم چند جعبه گل می گرفتم و پرش می کردم از رز و بابونه و همیشه بهار. کاش حرفم آنقدر برش داشت که تا بگویم ( دلم گل می خواد توی باغچه) آقای همسر، راه می افتاد از گل فروشی های درست و حسابی جاده ی آزادی یا کرج، کلی گل می گرفت و می کاشت. کاش اویی که باغچه را منظم کرد، دوباره کمی هم بی نظمش می کرد.