پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

سفری که کوتاه افتاد اما کرونای درازی داشت

بار و بندیل رو بستم و سبدسبدجمع کردم که یک هفته سفر باشیم و خودمون بپزیم و گاهی غذای بیرون داشته باشیم و کیف دوعالم رو بنماییم. شب اول نرفتیم. رفتم که سبدها رو خالی کنم و بشینم سرجام. پایان نامه هنوز تایید ارسال نشده بود. استاد هنوز ایمیل و واتساپش رو چک نکرده بود که بدونیم دریافتش رو تایید  می کنه یا باید دوباره از سرنو بشینیم سرپایان نامه نویسی.

القصه در آخرین لحظات شب دوم  پیام نویدبخش استاد اومد و شب دوم مسواک و گوشی هامون رو هم برداشتیم و اضافه کردیم بر بارو بندیل شب قبل و راه افتادیم.

شگفتی مناظر بیرون و جاده شمالی مثل دیدن تغییرات تهران برای زندانی حبس سنگین بود که هی دور میدون آزادی می چرخید و هی می گفت: من نبودم چقدر اینجاها تغییر کرده!!!

از هرچی دیدیم چلیک چلیک عکس گرفتیم و پسر پایان نامه ای هی گفت: تا اینجاش خیلی خوش گذشته.

توی یک شهر کوچک و روستای چسبیده بهش سه شب مستقر شدیم و رفتیم رشت و ماسال و اطراف رو گشتیم و اعتراف می کنم که از ته دل شاد و آرام بودم و ضمیری مطمئن داشتم. تا اینکه در روز سوم علایم مزخرف کرونا اومد. من و پسر پایان نامه ای رفتیم دکترو دارو گرفتیم و جفتک انداختن ویروس در اتاقک کوچک ماشین اون دوتای دیگه مون رو هم مبتلا کردو وقتی رسیدیم مشکین شهر راهی اورژانس بیمارستان شدیم که آقای همسر سرم و دارو بگیره.

این وسطها کلاسهای تابستونی پسرک هم شروع شد و از مدرسه زنگ زدند کجایی بچه؟ چرا نمی آیی بچه؟  و بدین ترتیب باز از ته سفر زده شد تا بچه به کلاسش برسه.

با تنی رنجور و تب آلود و خسته برگشتیم و نم نمک اومدیم و تموم طول راه برگشتن فقط یک آرزو داشتم: خدا کنه زودتر برسیم. و در طول تاریخ عمرم این اولین باری بود که برای تموم شدن سفر دعا می کردم.

بچه کوچیکه رو همینجا بردیم دکتر و همچنان همه عوارض و علایم کرونا رو داریم تحمل می کنیم و گاهی یاد می کنیم از لحظات جالبناک سفر و تعریف می کنیم و می خندیم و در حیرتیم که چطوری رفتیم و چطوری برگشتیم.

نمیدونم چرا ولی مدام توی خواب و بیداری حس می کنم از یک کابوس و خطر بزرگ دررفتیم  و انگار واقعا از جای مخفوی فرار کردیم و نجات پیدا کردیم. با اینکه واقعا خوب بود و خوش گذشت. شاید سایه ی بیماری و ترس  از وخیم شدنش در ناخودآگاهم به این صورت دراومده و اذیتم می کنه.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.