پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

جغرافیای اموات


مجموعه داستانی با مرکز ثقل مرگ. همه ی آدمهای کتاب، به نحوی با مرگ در ارتباطند. یا خود مرده اند یا مرگ یکی از نزدیکان شان را تجربه کرده اند.

در این داستان ها مرگ آنگونه که در عاطفه و احساس ترک بیندازد نیست. واقعیتی ست برهنه و صریح. چندتا را با خودکشی برده و برخی را با بیماری و کهولت سن  . بازماندگان ، رفتگان را قضاوت می کنند ، محاکمه می کنند، ناکامی ها و پسماندگی هاشان را به ژن های معیوب پدران شان نسبت می دهند و اوی مرده را شماتت و سرزنش می کنند.

در داستان ( پرنده ی نامرغوب)،مرگ( حتی خودخواسته)، چنان پیش پاافتاده، به سخره گرفته می شود و به زندگیِ روتین و جبرزده، ارجح است .

(گنجشک) اما، کمی احساسی تر و نزدیکتر به عواطف رمانتیک، مرگ پدر را دستمایه ی داستان کرده.

صراحت و بی پروایی نویسنده در بیان افکار از زبان شخصیت ها نکته ی قابل تحسین قصه هاست. از معدود دفعاتی ست که جسارت و شجاعت نویسنده را در ابراز احساسات به قومیت و نژاد و نام بردن صریح از افراد نام آشنا( از کارگردان ها تا بنر مردی که نسلش به میمون ها برمی گردد) ،در داستان شاهدم.


جغرافیای اموات

محسن فرجی

نشرآموت


-مجموعه داستان ها را همیشه دوست داشتم. فراغتی ست دلچسب بین کش آمدن داستان های بلند.

-بی پروایی و جسارت کلام  قصه ها را دوست داشتم.



 

گلستان جان تولدت مبارک


امروز حسابس سرم شلوغ بود. از آن روزهایی که دنبال یک دقیقه وقت خالی می گشتم. همه چیز پشت سرهم و چسبیده به هم باید انجام می شد.

صبح رفتم مدرسه ی پسرک تا در مورد  دو موضوعی که قاصد شده بودم، صحبت کنم.بعد با معلم پسرک کار داشتم. چهل و پنج دقیقه پشت در کلاس منتظر ماندم تا زنگ تفریحشان بخورد و معلمش را ببینم . تلفنم هی زنگ خورد و هی زنگ خورد و وسط صحبت جواب دادم .بعد دوان دوان با پسر جان رفتیم تا انقلاب و دفتر ققنوس و گرفتن سهیمه ی گلستانم. یکساعت بعد در خانه،  تند تند قارچ و سوسیس و کالباس( ناسالم، پرکالری، چرب ، اصلا خود خود گوشت گربه) خرد می کردم و پنیر بیرون گذاشتم و کنسرو ذرت باز کردم و منتظر پسرجان بودم که خمیر بگیرد تا برای شان پیتزا درست کنم.

هفته هاست که وَک می زنند برای پیتزای ناسالم و من ماه هاست که سوسیس و کالباس را حرام اعلام کرده ام. امروز روزشان بود.

پسرجان نیم ساعت شد، نیامد، یکساعت شد، نیامد، نزدیک یکساعت و نیم شد که آمد و فر با شعله ی روشن، خالی خالی یکساعت روشن بود. از لای در خودش را نشان داد و گفت:

-بربری بسته بود، نون فانتزی هم گفت بیست دقیقه ی دیگه خمیر می زنه. بذار بیست دقیقه بشه، برم ازش بگیرم.

کفری بودم  از اینکه اینهمه دیر کرده و دست خالی آمده ، اما خودم را کنترل کردم:

-بیا تو. نمی خواد بگیری.

رفتم فر را خاموش کردم. پسرجان را پشت سرم دیدم. جعبه ی بزرگ کیک توی دستش بود.گفت:

-این برای تولد گلستان و تولد های آینده ی پرتقال و هزار تا کتاب دیگه که بنویسی و تولدش رو ببینیم.

لال شده بودم. بغلش کردم و صورت تازه تراشیده ی تیغ تیغی اش را هی بوسیدم. غش کردم برای این کارش . مرد شده بود. بزرگ شده بود. حواسش به من بود. 

تا به خودم بیایم و از چلاندن رهایش کنم، دوباره بیرون رفت. داشتم قارچ و پنیر را بر می گرداندم به یخچال و  فریزر. گفت :

-از سنگکی خمیر می گیرم. الان برمی گردم.

تا یک ربع به ساعت سه خمیر شلکی و آبکی سنگک را روی سینی فر پهن می کردم و بالاخره ساعت سه و نیم آماده شد و چهارنفری نشستیم به خوردن خوشمزه ترین پیتزایی که تا به حال از فر اجاق  من در آمده بود.

( نه که حال و هوای دیدن گلستان کاغذی حالم را خوب کرده باشد یا دیدن کار دلبرانه ی پسرجان و کیکش ذائقه ام را خوش کرده باشد، نه! تجربه ام در پخت پیتزا، هربار با خمیرهای مختلف، بهتر و بهتر می شود. حتما که نباید خوشمزگی مال حال دل باشد)

این عکسها را ببینید. همه را پارسا گرفته. در زاویه های مختلف از من و کتاب ها و کیک عکس گرفت.

سرشب هم جشن دندان و تولد جانانِ فامیل نزدیک همسر را تجربه کردیم و نشد  که وسط آن جمعیت شاد و سرمست اشکم سرازیر نشود. پسرها توی ماشن سوال پیچم کردند: مامان تو هم رقصیدی؟

-نه!



-الان یادم افتاد برای پییتزا فلفل دلمه خرد نکردم. چرا؟؟فراموشکارم ؟ اصلا بی فلفل چرا اینقدر خوشمزه بود؟

-جناب حسین زادگان مدیر نشر ققنوس، چه بزرگوار و محترم بودند.

-خانم کاظمی مسئول پذیرش آثار و کارهای بعدی، مثل همیشه ماه و نازنین.

-آخه جان من وقتی میگم نمی رقصم ، نمی رقصم خب. چرا اینقدر اصرار می کنی که یادم بیفتد دلم چقدر شکسته و گریه ام بگیرد.

-خدایا شکرت برای روزی که شروع و تمام شد. برای داده و نداده ات. برای همه چیزت.






دوست گلم ... گلستان بخوان :)


اگر دوست دارین سی صفحه ی اول #خواب_عمیق_گلستان رو بخونید، به ایـــــــــــــــــن آدرس برید و روی مطالعه ی بخشی از کتاب کلیک کنید.

اگه مایل بودین نظرتون رو به من هم بگین.


یک جلسه ی خوب


امروز منتقد یک کتاب نوجوان بودم . کتاب ( آناهید ملکه ی سایه ها ) از اقای ( جمال الدین اکرمی).

دیگه نگم براتون که چه جلسه ای بود و چه نویسنده ی ماهی بودن آقای اکرمی.اونقدر پرانرژی و سرحال و فعال که کودک درون شون را به عینه می شد دید و لذت برد از این همه سرزندگی.

هنوز پر از انرژی ام. بازتابش اون همه انرژی هنوز در من پیداست .

آقای اکرمی ، نقاش هم هستند. کلی ماسک همراهشون بود و با شخصیت دادن به ماسک ها، روی صورت بچه های کانون، قصه ی تازه ای خلق کرد و قصه گویی خلاق رو به بچه ها آموزش داد.

از قضا جلسه ی دیروز کارگاه داستان نویسی ما هم به نویسندگی خلاق می پرداخت. قرار شد هنرجوها با سه تا پنج چیزی که توی جیب یا کیف شون داشتن، شخصیت داستانی بسازن و یک قصه بنویسن و جلسه ی بعدی بخونن تا در موردش حرف بزنیم.

در مورد کتاب آناهید حرف خواهم زد.







دیدمش

این روزها روز اتفاق های خوب و دوست داشتنی برای من است.

دیروز در جلسه ی نقد کتابِ خانم منیژه آرمین بودم. دیدن دوباره شان برایم خاطره انگیز بود. ایشان یکی از داورهای دوره ی نهم جایزه ادبی جلال بودند .

وقتی با  پرتقال خونی به ایشان معرفی شدم، بلافاصله گفتند : خوندمش. نامزد دور نهایی بود دیگه!

و خوشحالی و شعف قلبی ام هزار برابر شد.

کتاب شب و قلندر نقد شد. در موردش خواهم گفت.


اعتراف کنم که به دلیل شباهتشان با یکی از اقوام نزدیک از همان سال 95 برای من و خانواده، دوست داشتنی و محبوب شدند.




خواب عمیق گلستان منتشر شد

خب...

ظاهرا گلستان جان هم منتشر شد

هنوز به دست من نرسیده و کسی هم بهم زنگ نزده. فقط توی سایت دیدم که قیمت خورده و توی سبد خرید قرار گرفته



خواب عمیق گلستان

پروانه سراوانی

انتشارات هیلا / گروه انتشارات ققنوس



اینــــــــــــــــــــــــجا  


 و





اینـــــــــــــــــــــــجا


ببینید.


روضه ی نوح

چهره ی زشت و کریه جنگ گاه چنان در هاله ای از تقدس و تکریم قرار می گیرد که اندک اشارات به واقعیات آن، ناخوشایند و ناپسند به نظر می رسد. درگیران و خسران دیده های واقعی هر جنگی،  مردمان آن سرزمین اند و منتفعان اصلی آن، رهبران متفرعن و کمپانی های اسلحه سازی.

نویسنده ی روضه ی نوح, مثل دوربین فیلمبرداری، بی قضاوت و جانبداری، واقعیات پشت صحنه ی جنگ، در این سوی زندگی روزمره ی مردم را در یک روستا، در معرض دید همگان می گذارد.

پسرهای نوجوان به اقتضای شور و هیجان جوانی، مشتاق رفتن به جنگ اند، شناسنامه ها را دستکاری می کنند، آنقدر می خورند که وزن بگیرند و بزرگ تر به نظر برسند، نامه جعل می کنند و رتبه یکی کنکور را به تمسخر می گیرند، عاشقانگی های معصوم شان را قربانی این سرنوشت محتوم ( کشته شدن در جنگ) می کنند .

مادرهای این حکایت، همان نسل چشم انتظار در خودفرورفته ی پریشانی ست که قریب یک دهه، با چشمی خون آلود، منتظر رسیدن نامه های گم شده ی پسران شان اند ، بعد از سالها .

دخترها ابایی از ابراز عشق ندارند و بی پروا زل می زنند به نخلی که خون می نوشد و بلند بالا می شود .

دانای کل با خونسردی ، مثل شاهد عینیِ بی طرفی که رحم و دلسوزیِ خاصی به آدم ها ندارد ، سلاخی تازه جوانان و مثله کردن شان به دست گروهک های مخالف را شرح می دهد و آن چهره ی  کریه جنگ را مقابل روی خواننده می گذارد . آدمکش ها، سرهای بریده و استخوان ها را در کیسه های متعدد برای خانواده ها می فرستند و توحش و سبعیت را به انتها می رسانند.

شگفتا که مادرها از دیدن پازل تن پسرهاشان دیوانه نمی شوند، شگفتا دخترهای عاشق دیوانه نمی شوند، شگفتا که خواهرهای همراز دیوانه نمی شوند.

اسمش را نوح گذاشتند که عمرش دراز باشد، چرا که بعد از چهارمین باری که از مادرش رفته بود، به دنیا آمده بود. اما زندگی کوتاهش تا نوجوانی قد داد. چندان مقدس و مطهر نبود. غرائز و اقتضائات نوجوانی را داشت، سروگوشش پی سرک کشیدن به سوراخ سمبه های زندگی دیگران می جنبید. محل شک و تردید مردم بود. روضه، روضه ی نوح نبود فقط. روضه ی تمام نَفَس هایی بود که در بیراهه ی جنگ، بریده شدند، تمام مادرهایی که با چنگ و دندان پسرها را پاییدند اما نشد که نگه شان دارند. مردمی که غریبه ها را –هرچند که جنگزده و بی خانمان باشند- بی نمی تابند و آشنایان را-هرچند که عمری در کنارشان زیسته باشند-متهم می کنند.

این کتاب، روایتی ست از زشتی هایی که جنگ از خود ،در زندگی مردمان آفرید و باقی گذاشت.


روضه ی نوح

حسن محمودی

نشرثالث


-خونسردی راوی در روایت کردن وحشیگری ها، هوشمندانه ترین شکل روایت بود. انزجار و تنفر از رفتارهای غیرانسانی مخالفان، بیشتر از این در جان آدمی نمی جوشید.

-اسمهای تلمیحی داستان( نوح- یونس- یعقوب...) ، بالاخص (نوح) که در فرهنگ نامهای ایرانی، کم بسامد است، کار جالبی بود.

جنگ یک همچین چیز پلید و نکبتی ست.



پریباد


کتاب تمام شد. بغضی ته چانه ام نشسته که واقعا استخوان فکم را به درد آورده. این موقع نیمه شب، جان گریه کردن ندارم. اما این بغض را باید خالی کرد.

وقت نوشتن از کتاب نیست. بماند تا خوب ته نشین شود توی وجودم.

فکری ام، بعضی خِرَدها  را خدا چه اندازه سخاوتمندانه و عظیم به انسانی بخشیده تا بتواند ذهنش را از آن آکنده کند و شگفت تر، قلمش را به آن آب دهد و روی کاغذ چیزی بنویسد که درسرتاسر کتاب بغضی ازلی داشته باشی و بدانی که تاابد دچار این بغضی.

به احترام آدمی که اینقدر بلد است، اینقدر خوب بلد است، اینقدر خوب می داند که بلد است و اینقدر خوب بلد است که بلدشده هایش را برای دیگران بنویسد، تمام قد می ایستم .

من عاشق اسطوره ام، جانم در می رود برای اساطیر کهن. این را بیشتر از ده سال است که می دانم. اما عاشق بودن یک چیز است و برای زنده نگهداشتن عشق، کارستان کردن ، چیز دیگری. من عاشقی معمولی ام. می خوانم که جانم را سیراب کنم. و عاشقی که می خواند و می نویسد که جانهای دیگر را از تشنگی نجات دهد، البته که شایسته ی تحسین و تقدیر و ستایش است.


پریباد

محمدعلی علومی

این هیولا تو را دوست دارد

روجا زن جوانی ست که با دنیا سرجنگ دارد. تقریبا هیچ کس از نیش زبان تند و تیر و طعن گویش در امان نیست. کودکی اش با خاطراتی ناگوار و تلخ پیوند خورده که تمام زندگی اش را تحت الشعاع قرار داده. در حالیکه در مراسم ختم، سرقبرپدر تازه درگذشته اش نشسته، در ذهنش با او کل کل می کند و سنگ وا می کند. او را مسبب تمام تنهایی ها و رنج های کودکی تا الانش می داند و قصد بخشیدن و فراموش کردن ندارد. آدمهای اطراف پدرش را می چزاند و می خواهد انتقام بی توجهی های پدر را از همه ی دنیا بگیرد .

همراه شدنش با دخترک گمشده ای که حرف نمی زند و محتاج امنیت و پناه اوست، آن وجه لطیف و مادرانه ی روجا را نشان خواننده می دهد. روجا راحت دروغ می گوید.به گفته ی پدرش زندگی او اصلا با یک دروغ شروع شده. اما راست های فتنه انگیزی هم در چنته دارد.

اسم های شمالی، خلق و خوی مردمان شمالی ، مختصات و ویژگی های شهر شمالی(انزلی) و دگرگونی های آب و هوایی اقلیم شمال ایران، داستانی باورپذیر و مقبول فراهم نموده .

روابط داستان از طبیعت زنانگی و رئالیسم اجتماعی پیروی می کند . زن های قصه به اقتضای آفرینش شان، اغواگری، عاشقی، سر و گوش جنبیدن، خشم و ناباوری را در رفتارهاشان نشان می دهند و  داستان هایی از جذابیت عشق های قدیمی و بی روحی عشق های جدید، رقم می زند.

هیولایی که از حقارت و کینه و عقده های سرخورده در وجود انسان شکل گرفته، نیز می تواند آدمها را دوست بدارد و روحی ترس خورده و لطیف داشته باشد.


این هیولا تو را دوست دارد

لیلی مجیدی

نشرچشمه


-ونوشه را می توان وَنَوشه نیز خواند. شکل دیگری از بنفشه. این یکی از زیبایی های قصه بود. هرجا این اسم را دیدم، بر وزن بنفشه، خواندمش تا دلم پر از خیال بنفشه شود.

-ای وای که بی توجهی به روح یک کودک چطور زندگی اش را ویران می کند. ای کاش که حواسمان باشد. ای کاش که حواسم باشد.

-این هیولا را دوست داشتم.




یک بعلاوه یک


جاهایی از قصه گفته شده: خانواده این روزها شکل متفاوتی دارد. این یعنی فرزندان یک خانواده الزاما از همان مادر یا پدر متولد نشده اند. جس پسر شوهرش را در کنار دختر خودش سرپرستی می کند.برای تامین خرج روزمره ی زندگی، از صبح تا شب بعنوان نظافتچی یا گارسن مشغول کار است. شوهرش از دوسال قبل، بعد از ورشکستگی و ناکامی های پشت سرهم در کار، خانواده را به امان خدا رها کرده و گاهی با اسکایپ از خودِ بیمار و بی حالش، رونمایی می کند. جس علیرغم فشار جسمی و خستگی مفرط، روحی بزرگ و روانی خوش بین دارد. در ذهن او تمام مشکلات راه حلی دارند و حتی در بی چاره ترین مشکلات هم مرور زمان ، کلید گشایش است .

همسفر شدن جس با مردی که در رابطه با زن ها شانسی نداشته و به طور جدی درگیر مسایل مالی ست و عنقریب است به زندان بیفتد، حس های جدیدی در هر دو بر می انگیزد.  اد، تلاش بی وقفه ی زن را برای رشد دادن بچه هایش تحسین می کند و حلقه ی گم شده میان خود و خانواده اش را باز می یابد و زن، به خود فرصتی می دهد تا نوع دیگری از زندگی را تجربه کند .

مادرانگی های جس برای پسر شوهرش، تحسین برانگیز و تاثیر گذار است. واکاوی نقش مادرحمایتگر در شکل گیری استقلال و اعتماد به نفس فرزندان، در بخش های مختلف کتاب، به ظرافت و زیبایی بیان شده . جس ارزشی انسان گونه برای سگ دخترش قائل است و در چالش هزینه های بالای درمان حیوان و  بی پولی مفرط خانواده، او را مستحق برخورداری از حیات می داند و برای نجاتش دست دکتر را برای هر درمانی باز می گذارد.

خانواده این روزها شکل متفاوتی دارد. پسر نوجوان خانواده بشدت آرایش می کند و مورد تمسخر هم سن و سالانش است و دختر خانواده از هر آرایش و آراستگی به دور است و عاشقانه به ریاضیات و اعداد علاقه دارد.

طبق ساختار داستان های عامه پسند، کلیت داستان ، نمایی اغراق آمیز از ماجراهایی اتفاقی و نمایشی است که اگر یکی اتفاق نمی افتاد، سایر حوادث، خوبخود ایجاد نمی شدند، اما چینش هوشمندانه و خوب رفتارهای اجتماعی طبقات مختلف مردم در محور قصه، این اتفاق ها را پذیرفتنی و قابل باور نموده . مسلما نکات ظریف و کارآمد تربیتی ِ در بدنه ی داستان ، توجه مادران همیشه نگران را به خود جلب می کند.


یک بعلاوه یک

جوجو مویز

نشرآموت


 

-عضو افتخاری کتابخانه ای که در آن حافظ و شاهنامه و داستان نویسی تدریس می کنم، شدم. یک روز پنج تا کتاب گرفتم و نشستم یک بند به خواندن شان. یک بعلاوه یک، چهارمین کتاب بود.

-حالم دل و روحم اصلا خوب نیست. اصلا خوب نیست. داستان های عاشقانه ، با اینکه هیجان دارند و خوش خوشان اند، اما حالم را خوب نکرد. مادرانگی بیشتر تاثیر می گذارد روی روان پریشانم. کتاب را دوست داشتم. مادرانگی هایش را دوست داشتم.

-مادر خانم هایی که دغدغه ی تربیت صحیح دارید ، بخوانیدش . کیف می کنید. قول می دهم.

-نفهمیدم مویز را به سکون (یا) بخوانم یا کسر (یا) ؟ اشاره هم کردم.اما از ناشر و مترجم،  کسی جواب نداد.  مویس که به سکون (یا) ست. پائولین سارا جو مویس ! پس همان مویز خودم! به سکون (یا) !!