پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خونمردگی


خونمردگی  در مقایسه با زمستان با طعم آلبالو و سامار، یک پرش خیلی خیلی بزرگ  برای نویسنده است. الهام فلاح با زبانی قوی تر و ادبیاتی فاخر خونمردگی را به رشته ی تحریر در آورده است.  توصیف  حرفه ای مکان و پدیده ها و آدمها، داستان  خونمردگی را به شدت خواندنی و جذاب کرده. از آفتابی که سپیدی وسط فرق سر ابتسام را می سوزاند ، تا آفتابی که بی حیایی اش را روی تن کوچه ریخته و گیاهی که تا سقف ری کرده، همه و همه نشان از قوت یافتن زبان روایی نویسنده نسبت به آثار قبلی اش دارد. اینجا دیگر زن عاشق زنجموره نمی کند. از فرط ناامیدی به خودکشی فکر نمی کند. از ناتوانی ، مدام در رویا و خیال به سر نمی برد، بلکه بیست سال روی پای خودش می ایستد، ولو منتظر، ولو بیمار، ولو شیدا، اما نهایتا، عاقل و بالغ زندگی را دامه می دهد.

اصرار  فلاح به محاورات عربی به جز جاهایی  که اشتباه نوشتاری یا تایپی دارند، به لطف داستان می افزایند.

آدمهای ترسو در کنار آدم های معمولی که ترس و شجاعت شان هم معمولی ست نه بیش و نه کم، پررنگ تر می نمایند و همین سبب ادامه یافتن  ماجرا تا بیست سال آینده می شود.


خونمردگی

الهام فلاح

نشرجشمه



-شاید همنامی ابتسام داستان با یکی از نازنین ترین دوستان دبیرستانی من، باعث می شود قصه را بیشتر دوست داشته باشم



جستمت


پای چندتا از عکسها چیزی نوشته. جایی  پای گبولی های میگو و ماهی و گوشت قشم ، گفته بیا بوشهر تا خودم برایت غدای جنوبی بپزم. جایی گفته دوست قدیمی خودم.

عکسهای پروفایل ریزهستند. نمی شود تشخیص داد کی دارد با تو حرف می زند.  مخصوصا که بگوید دوست قدیمی ست. اسمش هم هم آشناست هم نیست. هزار تا آدم می توانند این اسم را داشته باشند.سوال می کنم ( ما همو می شناسیم؟). می آید سراغم. خودش را معرفی می کند.فقط اسمش را می گوید.  می پرسم  بیشتر بگو.وقتی نشانی می دهد، می روم توی کلاس های شلوغ مدرسه ی راهنمایی مسجدسلیمان .( معلوم است که اسم مدرسه را یادم نمی آید؟). دخترک خوش رو و مهربان و نازنینی که عاشق دخترعمویش بودم. بس که زیبا و فریبا بود. می مردم برای دخترعموی خوشگلش. من و دخترعمویش صمیمی بودیم. آنقدری که وقتی دوباره انتقالی بابا برای اهواز آمد، می نشستیم به زار زدن و گریه های یکساعته برای دورشدن از هم.

جنگ تازه تمام شده بود. بابا می خواست خودش را بازخرید کند. هی رفت تهران و هی برگشت. کمیسیون داخلی نیروهای مسلح وزارت دفاع موافقت نکرد. بجایش ما را فرستادند خوزستان. قبلا هم گرد و غبار خورستان به یونیفرم نظامی بابا خورده بود. درست سالهایی که تازه ازدواج کرده بودند تا زمانی که من به دنیا آمدم. بعد برگشته بودند به سرزمین شمالی.

بعداز حکم انتقالیِ سال 67 ، یکسال را مسجدسلیمان بودیم. بعدش راهی اهوازمان کردند. دخترهای مسجد سلیمان یکی از یکی زیباتر و خوشگل تر. آن وقتها نمی دانستم که اینقدر کشته و مرده ی دخترهای خوشگلم.خیلی دلم می خواست با همه ی دخترهای زیبای مدرسه دوست باشم. خواهی نخواهی این اتفاق افتاد. چون من تاز واردی از سرزمینی دور بودم و همین به خودی خود برای بچه ها وسوسه انگیز بود.کنارشان لری یادگرفتم. کلخونگ و تخمک و بنک خوردم. بعضی هاشان سربسرم می گذاشتند. سحر گفته بود: ( تو بلدی فلوت بزنی. ) من جواب داده بودم : ( نه. اما داییم خوب بلده. یه فلوت داره که خودش ساخته ش). و  دخترها خندیده بودند. بعدش فهمیده بودم توی گویش آنها، فلوت یعنی دروغ. از این دست شیطنتها کم نکردند با من.

فرانک و فرحناز اما هرگز شیطنت نکردند. سه تایی می رفتیم تا ته حیاط مدرسه و می آمدیم. تمام زنگ تفریح ها با هم بودیم. فرحناز یک خواهر کوچکتر هم داشت. فریبا . فریبا پنهانی خودش را می کشت برای من. نمی دانستم. هی برایم هدیه و نقاشی می آورد.

فرحناز آنقدر خنده رو بود که حد نداشت. مهربان و مثل ابر، دوست داشتنی.

اینی که امروز به من پیام داده بود فرحناز بود. باورم نمی شد که این زن زیبا همان دخترک خجول و خنده روی آن سالها باشد. عکس دخترش را برایم فرستاد. الهه ی زیبایی! 

آنقدر مات چینش بازی های زندگی ام که نمی دانم چی بگویم و بنویسم. فقط چیزی توی سرم دل دل می زند که: وقتی آدمهای خوب زندگی ات ، حتی بعد از سی سال، دوباره سراغت می آیند و روزت را می سازند ، یعنی ( بیرون ز کفایت تو کاری دگر است).

شکر

آناکارنینا


از ویژگی های ادبیات روس، پرتعداد بودن شخصیت ها و اسامی ست. در هم تنیدن مسایل اجتماعی و سیاسی و روابط عاطفی را نیز می توان از ویژگی های آثار تولستوی دانست.

آناکارِنینا به زعم تعدد شخصیتها و ماجراها و داستان های میان تنه ای، قدرت درگیر کردن خواننده را ا تمام وقایع و اتفاقات داستان دارد.

تولستوی آدم ها را مثل ماتروشکا، عروسک های در هم رونده ی روسی، لایه به لایه، به خواننده می شناساند. آدمهایی با طبیعت هوسران، خوشگذران، ترسو، بی اعتقاد، مطرود، مذهبی، فداکار، عاشق پیشه و ... در آناکارنینا، در کنار هم زندگی می کنند و هرکدام تاثیر شگرف خود را بر دیگری می گذارند.

ضرورتا همه ی آدمها در طول زندگی متحول نمی شوند و به زندگی خود در همان مسیر پیشین، ادامه می دهند. اما انسانهایی که دچار دگرگونی رفتاری و اعتقادی می شوند، دنیای درونی پرتنشی خواهند داشت. چالش های آنا و لوین با درون پریشان و ناآرام خودشان،  هرکدام  جداگانه ، به قدرت و توانایی به تحریر درآمده.

نحوه ی برخورد اجتماع با رسوایی های اخلاقی، جنگ، فقر، هنر، سرگرمی های خاص اشراف، تفاوت میان انسان های مختلف را آشکار می سازد. تا زمانی که کاری خلاف عرف ، پنهانی و در خفا بماند، همگان خود را به ندیدن می زنند و از کنارش می گذرند و با رافت و شفقت به شخص  می نگرند، اما اگر کسی جسارت بیشتری به خرج داد و قیود اجتماعی را برنتابید و منافع کسانی را به خطر انداخت، مورد هجمه ی وسیعی از طرد و توهین و تحقیر جمعی قرار می گیرد. این حکایت انسان در تمامی اعصار و قرون است که در آناکارنینا نیز به آن پرداخته شده.


آناکارنینا

لئون تولستوی

انتشارات نیلوفر






دخترک مهربان آنتالیایی


دخترک مهربان ، به جای دمنوش عشق ، از آنتالیا ، برایم عطر هدیه آورد.

در جواب سوال بقیه ی دخترکان که: پس دمنو ش عشقت کو؟  جواب داد:

-خانوم خودش عشقه!



حضرت اردیبهشت



 بهشت زمین ، اردیبهشت ، پارک جهان نما 







ورود - خروج


فروشگاه های این سالهای اخیر، یک در برای  ورود  دارند، یک در برای خروج. قاعدتا برای وارد شدن باید از در ورودی استفاده کنی و برای بیرون رفتن از در خروجی. اصولا بخاطر همین هم صندوق ها را نزدیک در خروجی گذاشته اند تا بعد از تسویه ، از همان در نزدیکت بیرون بروی و  با بار و بندیلت، توی دست و پای مشتریانی که داخل می شوند  نباشی.

بارها و بارها و بارها، آدمهای خودخواهی را دیده ام که وقتی توی ریل تسویه،  جلوی صندوق  ایستاده ای  و داری خریدهایت را توی کیسه های متعدد جا می دهی،از یک سوراخ سمبه ای  از  یک ثانیه باز بودن در خروجی  استفاده کرده، وارد  شده و کنارت سبز می شوند و با یک ببخشید گفتن  در همان فضای کم و باریک، از پشتت رد می شوند و در حالیکه برای هل دادن و تکان دادن و خوردن به تو، عذرخواهی نمی کنند ، وارد فضای فروشگاه می شوند.

همیشه زیر لبی غر غر کرده ام که:

-مگه اینجا در خروج نیست؟ مگه در ورودی اون طرف نیست؟

راستش خیلی هم جرات نداشتم که بلندتر حرف بزنم بلکه یارو بشنود و واکنشی نشان بدهد. فروشنده ها هم هیچ واکنشی نشان نمی دادند و این یکی بدتر از بیشعوری های افراد خودخواه  بود.  این احساس نارضایتی تا چند روز همراهم بود. هربار هم مصمم بودم که هرگز برای خرید به فروشگاه مورد نظر نخواهم رفت. اما عادت های خرید ، خواستن محصولاتی با نام های آشنای چندین ساله، کیفیت و نوع محصولات غذایی، باعث می شد دوباره و دوباره، سر هر ماه، باز به همان فروشگاه های همیشگی برویم.

بالاخره یک روز، یک جایی کاسه ی صبرت لبریز می شود. هر چیزی بالاخره یک روز کاسه ی صبرت را لبریز می کند.

چند شب پیش، باز هم جلوی ریل مقابل صندوق، یک آقایی از پشت سرم رد شد. بعد از رد شدن گفت:

-ببخشید یه لحظه من رد بشم.

طوری که بشنود گفتم:

-مگه در ورودی اون طرف نیست؟

لبخند زد و دوباره ببخشید گفت  رد شد. فروشنده هیچ واکنشی نشان نداد. دو دقیقه بعد، یک یارویی مثل گاو!!!! ( وقتی می گویم مثل گاو، شما مردی را تصور کنید که ناگهان هجوم می آورد و تو می ترسی که الان است که بخورد به تو و بیندازدت روی زنجیره ی آدمهای کنارت که بچه ها و همسرت باشند.) از در خروجی وارد شد. آمد به سمت من که آخرین نفر افراد توی ریل و نزدیکترین فرد به در خروجی بودم. بلند و ناهنجار گفت:

-خانوم راه بده من رد بشم!

برای یک آن خونم به جوش آمده. هم از تکرار رد شدن های خودخواهانه ، هم از صدای طلبکار و بلند یارو !

گفتم:

-در ورودی اون طرفه.

بلندتر گفت:

-خودم می دونم. یه دقیقه میرم .حالا انگار چیه! بذار رد شم.

-بلند گفتم:

- نمیذارم . برو از در ورودی وارد شو .

فروشنده با صدایی ضعیف و ترسیده به مرد گفت:

-ایراد نداره. ایراد نداره. از اون طرف وارد بشو.

انگار من حرف نامربوط زده باشم . انگار من حرکت نامروط انجام داده باشم.

یارو  اما، مثل اسب ( حیف این حیوانات نجیب که اسم شان را برای این موجود می آورم) از روی نرده ی ریل، از پشت سرم پرید آن طرف و وارد فروشگاه شد.فروشنده با صدای خیلی خیلی ضعیفی گفت:

-ما که نوشتیم ورود و خروج. خوب گوش نمیدن که!

همین! نهایت مدیریتش همین بود.

یاروهه دو دقیقه بعد برگشت. فروشنده هنوز داشت جنس های ما را توی صندوق می زد و وارد لیست می کرد. یارو دو تا کره توی دستش گرفت و از پشت گردن آقای همسر، کره ها را فرو کرد توی چشم صندوقدار.

-عمو اینا رو بزن ما بریم. دو تا کره ست همش.

فروشنده آرام و ترسان گفت:

-برو اون صندوق. اینجا سرم شلوغه

بعد از اعتراض آقای همسر ، یارو، غرغر کنان رفت آن ور. کره اش را خرید و موقع بیرون رفتن از فروشگاه، آمد سمت پسرجان. دست گذاشت روش شانه اش و چیزی گفت و خندید. و رفت بیرون. پسرجان کبود شده بود. بلند گفت: خجالت بکش آقا !  برو. برو.

تا آقای همسر بپرسد و پسرجان جواب ندهد، یارو  رفته بود. د ه دقیقه ای طول کشید تا خرید ماهانه مان حساب شود و توی کیسه بیاوریم شان بیرون تا صندوق ماشین. داشتم کیسه ها را توی صندوق می گداشتم که صدای بلند ( خجالت بکش بیشعور ) آقای همسر را شنیدم. دنبال یک ماشین زرد چند قدم رفت و توی هوا چند تا جمله بهش گفت.

یارو توی ماشینش منتظر ما مانده بود. از توی شیشه حرفهای ناجور زده بود و در حالیکه زن و پسر کوچکش کنارش نشسته بودند؛ سریع گاز داده بود و رفته بود.


روزگاری است که نباید از آدمها توقع داشت که همه شیک و مودب باشند. جلوی زن و بچه ی خودشان فحش های ناجور ندهند. راه ورود و خروج فروشگاه و حتی بدن شان را بلد باشند. وقتی تنه زدند عذرخواهی کنند، مردم را تهدید نکنند. امنیت عمومی را خدشه دار نکنند.

نه...

روزگاری است که از هیچ کس نباید انتظار آدم بودن داشت.

اما مطمئنم که دیگر هیچ یارویی از کنار من، از قسمت خروجی، وارد فروشگاه نمی شود. حتی اگر فروشنده بترسد که حق مشتری را یادآوری کند یا قانون ملکش را . حتی اگر پسرم را مسخره کنند که غیرتی شده. حتی اگر توی خیابان منتظرمان بمانند تا تهدیدمان کنند.

یارو ها یا بروند قانون مدار بشوند و ادب اجتماعی یاد بگیرند و از راه دستش وارد بشوند ، یا از زور  نرسیدن به خواسته ی خودخواهانه شان، آنقدر سر به فحاشی بکشند تا بمیرند!




دمنوش عشق


دخترک گفت:

-خانم از دبی چی براتون سوغاتی بیارم؟

و ریز ریز خندید. بقیه ی دخترکان هم خندیدند. یکی شان گفت:

-خانوم..این می خواد بره دبی، ما هم می خواهیم بریم دهات.

کلاس منفجر شد از خنده.

چند هفته بعد دخترک پرسید:

-خانوم از آنتالیا چی براتون سوغاتی بیاریم؟

ریز ریز خندید. دخترکان گفتند:

-برو بابا، هربار می گی می خوام برم فلان جا اما نمیری. هروقت رفتی بعد سفارش سوغاتی بگیر.

-بخدا این بار داریم می ریم. آخه بابام سرفیلمبرداری بود. نمی تونست مارو ببره . الان دیگه فیلمشون تموم شده. می خواهیم بریم همه مون.

رو به من دوباره سوالش را تکرار کرد.

خندیدم. گفتم:

-سلامتی.

گفت:

-نه خانوم. یه چیز بگین. وگرنه خودم یه چیز با سلیقه ی خودم براتون میارم.خانوم دمنوش دوست دارین؟

-چه جور دمنوشی؟

-خانوم تو آنتالیا یه نوع دمنوش هست ، اسمش دمنوش عشقه. هرکی بخوره ش فوری عاشق میشه. خانوم می خواهیم برای دایی مون از اون دمنوش بیاریم. چون هرچی بهش میگیم ازدواج کن،  ازدواج نمی کنه. می خواهیم دمنوشو بخوره تا هرکی رو می بینه عاشقش بشه، باهاش ازدواج کنه. خانوم برای شما هم از همون میاریم.

دختر کناری با جامدادی زد توی سرش.گفت:

-خل جان..خانوم دوتا بچه داره. عاشق بشه؟ بعد تو جواب بچه هاشو میدی؟

کلاس منفجر شد. منفجر شد ها!

شیشه نزدیک تر از سنگ، ندارد خویشی !


توی آشپزخانه داشت لیوان چای اش را می شست. مشغول عکس گرفتن از کتاب راهنمای  اساتید شدم.  کتاب راهنما را زیراکس کرده اند و فقط برای نیمساعت سرکلاس به تو  امانت می دهند.

گرم و دلربا احوالپرسی کرد. همیشه می گفت: با آدمها باید مثل بارشیشه رفتار کرد. باید بلد باشی چطوری حرفت را بزنی که بار شیشه نلرزد یا نشکند. توی این مملکت هیچ کس بلد نیست با مردم چطور رفتار کند. برای همین مردم همیشه ناراضی هستند.می گفت : اگر من توی این مملکت کاره ای بودم چنان کارم را پیش می بردم که اگر زهر می دادم به مردم تا بنوشند ، با رضایت خودشان باشد. با میل و رغبت زهر بخورند و تازه تشکر هم بکنند. اما اینها بلد نیستند با مردم چطوری تا کنند.باید مردمو خرکنی تا به حرفت برن!

ماه ها بود که سنگ می زد توی شیشه ام. می دانست و می زد. تذکر گرفته بود و می زد.

بعد از شستن لیوانش در مورد برنامه های تابستانی سوال کرد. جواب دادم.

بعد نشست نزدیکم. دیگر تاب دست توی دست گرفتنم را نداشتم. اگر دستم را می گرفت چی؟ نگرفت.

چند جمله گفت. اصرار و ...

با یک (نه) شانه هایم سبک شد. دلم آرام گرفت. آدم مارگزیده و ریسمان سفید و سیاه دیده را چه به بار شیشه و خر شدن؟

فعلا نشسته ام به شمردن این همه ماری که ریسمان سفید و سیاه فرض شان کردم و خریتی که الحمدلله  انتها ندارد.



ببار بارون


شب ها وقت خواب، آدم ها هجوم می آورند به سرت. هرچه نامردترند و وقیح تر، بیشتر و بیشتر نیزه فرو می کند پس چشمت. هرچه می خواهی بیندازی شان ته چاه فراموشی، نمی شود که نمی شود. حرفها و حرکات و مارمولک بازی ها و ترفندهاشان را مرور می کنی و می بینی که خواب از سرت پریده. چهارتا فحش حواله شان می کنی و می چرخی تا در زاویه ای دیگر تن بیاسایی.

(یاد نماز خواندن، بی رنگ و ریایم!!!!  می افتم که هرچه بیشتر سعی کنی ، تمرکز داشته باشی و وصل بشوی به آن بالا، شماره ی فیش آب  و برق منزل را که  معمولا هیچ وقت حتی لمسش هم نمی کنی، با تک تک رقم ها به ذهنت می آید، اما تمرکز ، نه!! تمام خاطرات مدرسه و دانشگاه و زندگی و ... را مرور می کنی و می بینی رسیدی به سلام نماز چهاررکعتی و نفهمیده ای! ) شکلک  چشم را با دست پوشاندن!!


*

دوشب را با خواهر جان تا صبح نشستیم به حرف زدن و گفتن و شنیدن و ریز ریز خندیدن.  هنوز خوابم تنظیم نشده. تا سه صبح بیدار می مانم و توی جا غلت می زنم و فکر و خیال را نگاه می کنم که جان می کنند تا بی خواب ترم کنند. مدتی بود یاد گرفته بودم به آسمان سیاهی فکر کنم که پر از ستاره است. پر از ستاره. آنقدر به ستاره ها زل می زدم که حل می شدم توی برق برق ستاره ها. انگار  ماهیتی سیال داشتم بین این همه درخشش. این تمرین را توی  این شب های بی خوابی هم مرور می کنم. دیشب به دریا فکر می کردم. به موج زدن آب به حجم شن های کنار آب. نرم نرم و ناگهان پرقدرت. دلم دریا خواست. دلم راه رفتن توی آب دریا را خواست. توی خواستن و رویای دریا غرق بودم که گوشم پرشد از صدای بهشتی.

باران نیمه شب اردیبهشتی با شدت ، می بارید و دیگر نیازی به تمرین رویای دریا نداشتم. آنقدر به صدای رعد و برق و باران و شرشر رشته های  خیسش گوش دادم که خوابم برد.



از دلخوشی ها


یکی از روزهای هفته ی قبل ، کنار همکلاسی های قدیمم بودم. دوتایی و سه تایی با هم آمده بودند. از دو  روز قبل کارهایم را سر و سامان داده بودم که روز روزش راحت بنشینم کنارشان. مهمانی نبود. دورهمی بود. خسته نشدم. حس مراقب همه چیز بودن نداشتم. چای شان که تمام می شد هرکس خودش می رفت پای اجاق و چای می ریخت و بر می گشت. وقتی برنج توی آب جوش قل قل می کرد، آمدند توی آشپزخانه که کنارم باشند. صندلی میز پسرک و پسرجان را آوردند دور ناهارخوری گذاشتند. دوباره چای دم کردند. شیرینی را از پذیرایی آوردند. بامیه های شور را با کاهو های ریز شده  و بقیه ی سبزی های سالاد، به تابلوهای مضحک نقاشی تبدیل می کردند و غش غش می خندیدیم. بدون پرسیدن فلان چیز کجاست و اجازه هست فلان چیز را بردارم، خودشان ، مرتب کردند و چیدند و جمع کردند و شستند . اجازه ندادند سفره پهن کنم. سفره ی یکبار مصرف انداختند تا دردسر پاک کردن نداشته باشد . شوخی های سر سفره، شوخی های وقت چای نوشیدن، شوخی های دیوانه وار وقت عکس گرفتن ، خنده های سرمست مان را از در و پنجره های بی خاطره ی خنده  های زنانه، بیرون برد.

معمولا مهمان هایم ، یا از من خیلی بزرگترند یا خیلی خیلی با هم تفاوت داریم و دنیاهای کاملا جدایی داریم. تقریبا با هیچ کدام از مهمان هایم بلند بلند نمی خندم و بلند نخندیدنم توی خانه ی خودم آنقدر کمیاب و دور به نظر می رسد که پسرها با دیدن خنده ام توی خانه ی خودم، تعجب می کنند و هی سوال می کنند: مامان خیلی بهت خوش گذشت؟؟ ( اصولا خیلی از آدمهای اطرافم خندیدن را کار بیهوده و مزخرفی می دانند چه برسد به بلند خندیدن. گریه و لابه و زاری البته که  پسندیده تر  و معقول تر است!! )

خنده های بلند و از ته دلم فقط مال وقت هایی است که با خواهرها یکجا جمع شویم و بگوییم و بخندیم. اما مهمانی ها، موقر و بزرگانه و رسمی پیش می رود. آنقدر که خسته می شوم و تنم از خستگی  آزرده می شود.

با همکلاسی های بیست و چند سال قبل، گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم  . سارا توی کاسه ی گنده ای که تویش  الویه درست می کنم یا سبزی خیس می کنم، اسم هامان را نوشت و قرعه کشی کرد تا نفر بعدی دورهمی مشخص شود. هرچه بقیه  داوطلب می شدند ، سارا ابا می کرد و دوست داشت نفر بعدی حتما با قرعه کشی انتخاب شود. جیغ می زد: بازی منو خراب نکنید!

فامیلی همه را توی کاغذهای کوچک نوشت و تا کرد و توی کاسه بزرگه انداخت و از عروسک که پای ثابت دورهمی هامان شده، خواست یکی را بردارد. خواندن فامیلی بچه ها، آدم را یاد کلاس درس می انداخت.

یکی گل هایم را ناز می داد و تعریفشان را می کرد. یکی خانه ی رنگی رنگی و همیشه شلوغم را تحسین می کرد. یکی تا چشم بقیه  را دور می دید می رفت گوشه های مختلف از خودش عکس می گرفت . یکی ردیف کتابها را  نگاه می کرد.

درهم و توی هم حرف توی حرف می آمد و می رفت. نیمه می ماند و خنده قاطی می شد. چقدر ملاحظه ی دست و گردن دردم را می کردند. چقدر مراقبم بودند. چقدر رفاقت کردند.

همیشه عاشق عکسهایی بودم که زن ها ، خندان و شاد دور میز آشپزخانه نشسته اند و جمعند و شادی از توی صورتهاشان می تراود. کلی از این عکس ها گرفتم. یکی گوجه خرد می کند برای سالاد. یکی سرپا چای می نوشد. یکی گوشی توی دستش  زل زده به صفحه ی گوشی . یکی عروسک را روی پایش نشانده و دست توی موهایش برده.

وقتی رفتند ، هزار تا خنده جاگذاشته بودند روی لبهایم. هزار تا شکوفه نشانده بودند توی دلم. هزار تا رویا آفریده بودند توی سرم.