پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

شیشه نزدیک تر از سنگ، ندارد خویشی !


توی آشپزخانه داشت لیوان چای اش را می شست. مشغول عکس گرفتن از کتاب راهنمای  اساتید شدم.  کتاب راهنما را زیراکس کرده اند و فقط برای نیمساعت سرکلاس به تو  امانت می دهند.

گرم و دلربا احوالپرسی کرد. همیشه می گفت: با آدمها باید مثل بارشیشه رفتار کرد. باید بلد باشی چطوری حرفت را بزنی که بار شیشه نلرزد یا نشکند. توی این مملکت هیچ کس بلد نیست با مردم چطور رفتار کند. برای همین مردم همیشه ناراضی هستند.می گفت : اگر من توی این مملکت کاره ای بودم چنان کارم را پیش می بردم که اگر زهر می دادم به مردم تا بنوشند ، با رضایت خودشان باشد. با میل و رغبت زهر بخورند و تازه تشکر هم بکنند. اما اینها بلد نیستند با مردم چطوری تا کنند.باید مردمو خرکنی تا به حرفت برن!

ماه ها بود که سنگ می زد توی شیشه ام. می دانست و می زد. تذکر گرفته بود و می زد.

بعد از شستن لیوانش در مورد برنامه های تابستانی سوال کرد. جواب دادم.

بعد نشست نزدیکم. دیگر تاب دست توی دست گرفتنم را نداشتم. اگر دستم را می گرفت چی؟ نگرفت.

چند جمله گفت. اصرار و ...

با یک (نه) شانه هایم سبک شد. دلم آرام گرفت. آدم مارگزیده و ریسمان سفید و سیاه دیده را چه به بار شیشه و خر شدن؟

فعلا نشسته ام به شمردن این همه ماری که ریسمان سفید و سیاه فرض شان کردم و خریتی که الحمدلله  انتها ندارد.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.