پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ورود - خروج


فروشگاه های این سالهای اخیر، یک در برای  ورود  دارند، یک در برای خروج. قاعدتا برای وارد شدن باید از در ورودی استفاده کنی و برای بیرون رفتن از در خروجی. اصولا بخاطر همین هم صندوق ها را نزدیک در خروجی گذاشته اند تا بعد از تسویه ، از همان در نزدیکت بیرون بروی و  با بار و بندیلت، توی دست و پای مشتریانی که داخل می شوند  نباشی.

بارها و بارها و بارها، آدمهای خودخواهی را دیده ام که وقتی توی ریل تسویه،  جلوی صندوق  ایستاده ای  و داری خریدهایت را توی کیسه های متعدد جا می دهی،از یک سوراخ سمبه ای  از  یک ثانیه باز بودن در خروجی  استفاده کرده، وارد  شده و کنارت سبز می شوند و با یک ببخشید گفتن  در همان فضای کم و باریک، از پشتت رد می شوند و در حالیکه برای هل دادن و تکان دادن و خوردن به تو، عذرخواهی نمی کنند ، وارد فضای فروشگاه می شوند.

همیشه زیر لبی غر غر کرده ام که:

-مگه اینجا در خروج نیست؟ مگه در ورودی اون طرف نیست؟

راستش خیلی هم جرات نداشتم که بلندتر حرف بزنم بلکه یارو بشنود و واکنشی نشان بدهد. فروشنده ها هم هیچ واکنشی نشان نمی دادند و این یکی بدتر از بیشعوری های افراد خودخواه  بود.  این احساس نارضایتی تا چند روز همراهم بود. هربار هم مصمم بودم که هرگز برای خرید به فروشگاه مورد نظر نخواهم رفت. اما عادت های خرید ، خواستن محصولاتی با نام های آشنای چندین ساله، کیفیت و نوع محصولات غذایی، باعث می شد دوباره و دوباره، سر هر ماه، باز به همان فروشگاه های همیشگی برویم.

بالاخره یک روز، یک جایی کاسه ی صبرت لبریز می شود. هر چیزی بالاخره یک روز کاسه ی صبرت را لبریز می کند.

چند شب پیش، باز هم جلوی ریل مقابل صندوق، یک آقایی از پشت سرم رد شد. بعد از رد شدن گفت:

-ببخشید یه لحظه من رد بشم.

طوری که بشنود گفتم:

-مگه در ورودی اون طرف نیست؟

لبخند زد و دوباره ببخشید گفت  رد شد. فروشنده هیچ واکنشی نشان نداد. دو دقیقه بعد، یک یارویی مثل گاو!!!! ( وقتی می گویم مثل گاو، شما مردی را تصور کنید که ناگهان هجوم می آورد و تو می ترسی که الان است که بخورد به تو و بیندازدت روی زنجیره ی آدمهای کنارت که بچه ها و همسرت باشند.) از در خروجی وارد شد. آمد به سمت من که آخرین نفر افراد توی ریل و نزدیکترین فرد به در خروجی بودم. بلند و ناهنجار گفت:

-خانوم راه بده من رد بشم!

برای یک آن خونم به جوش آمده. هم از تکرار رد شدن های خودخواهانه ، هم از صدای طلبکار و بلند یارو !

گفتم:

-در ورودی اون طرفه.

بلندتر گفت:

-خودم می دونم. یه دقیقه میرم .حالا انگار چیه! بذار رد شم.

-بلند گفتم:

- نمیذارم . برو از در ورودی وارد شو .

فروشنده با صدایی ضعیف و ترسیده به مرد گفت:

-ایراد نداره. ایراد نداره. از اون طرف وارد بشو.

انگار من حرف نامربوط زده باشم . انگار من حرکت نامروط انجام داده باشم.

یارو  اما، مثل اسب ( حیف این حیوانات نجیب که اسم شان را برای این موجود می آورم) از روی نرده ی ریل، از پشت سرم پرید آن طرف و وارد فروشگاه شد.فروشنده با صدای خیلی خیلی ضعیفی گفت:

-ما که نوشتیم ورود و خروج. خوب گوش نمیدن که!

همین! نهایت مدیریتش همین بود.

یاروهه دو دقیقه بعد برگشت. فروشنده هنوز داشت جنس های ما را توی صندوق می زد و وارد لیست می کرد. یارو دو تا کره توی دستش گرفت و از پشت گردن آقای همسر، کره ها را فرو کرد توی چشم صندوقدار.

-عمو اینا رو بزن ما بریم. دو تا کره ست همش.

فروشنده آرام و ترسان گفت:

-برو اون صندوق. اینجا سرم شلوغه

بعد از اعتراض آقای همسر ، یارو، غرغر کنان رفت آن ور. کره اش را خرید و موقع بیرون رفتن از فروشگاه، آمد سمت پسرجان. دست گذاشت روش شانه اش و چیزی گفت و خندید. و رفت بیرون. پسرجان کبود شده بود. بلند گفت: خجالت بکش آقا !  برو. برو.

تا آقای همسر بپرسد و پسرجان جواب ندهد، یارو  رفته بود. د ه دقیقه ای طول کشید تا خرید ماهانه مان حساب شود و توی کیسه بیاوریم شان بیرون تا صندوق ماشین. داشتم کیسه ها را توی صندوق می گداشتم که صدای بلند ( خجالت بکش بیشعور ) آقای همسر را شنیدم. دنبال یک ماشین زرد چند قدم رفت و توی هوا چند تا جمله بهش گفت.

یارو توی ماشینش منتظر ما مانده بود. از توی شیشه حرفهای ناجور زده بود و در حالیکه زن و پسر کوچکش کنارش نشسته بودند؛ سریع گاز داده بود و رفته بود.


روزگاری است که نباید از آدمها توقع داشت که همه شیک و مودب باشند. جلوی زن و بچه ی خودشان فحش های ناجور ندهند. راه ورود و خروج فروشگاه و حتی بدن شان را بلد باشند. وقتی تنه زدند عذرخواهی کنند، مردم را تهدید نکنند. امنیت عمومی را خدشه دار نکنند.

نه...

روزگاری است که از هیچ کس نباید انتظار آدم بودن داشت.

اما مطمئنم که دیگر هیچ یارویی از کنار من، از قسمت خروجی، وارد فروشگاه نمی شود. حتی اگر فروشنده بترسد که حق مشتری را یادآوری کند یا قانون ملکش را . حتی اگر پسرم را مسخره کنند که غیرتی شده. حتی اگر توی خیابان منتظرمان بمانند تا تهدیدمان کنند.

یارو ها یا بروند قانون مدار بشوند و ادب اجتماعی یاد بگیرند و از راه دستش وارد بشوند ، یا از زور  نرسیدن به خواسته ی خودخواهانه شان، آنقدر سر به فحاشی بکشند تا بمیرند!




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.