پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

جستمت


پای چندتا از عکسها چیزی نوشته. جایی  پای گبولی های میگو و ماهی و گوشت قشم ، گفته بیا بوشهر تا خودم برایت غدای جنوبی بپزم. جایی گفته دوست قدیمی خودم.

عکسهای پروفایل ریزهستند. نمی شود تشخیص داد کی دارد با تو حرف می زند.  مخصوصا که بگوید دوست قدیمی ست. اسمش هم هم آشناست هم نیست. هزار تا آدم می توانند این اسم را داشته باشند.سوال می کنم ( ما همو می شناسیم؟). می آید سراغم. خودش را معرفی می کند.فقط اسمش را می گوید.  می پرسم  بیشتر بگو.وقتی نشانی می دهد، می روم توی کلاس های شلوغ مدرسه ی راهنمایی مسجدسلیمان .( معلوم است که اسم مدرسه را یادم نمی آید؟). دخترک خوش رو و مهربان و نازنینی که عاشق دخترعمویش بودم. بس که زیبا و فریبا بود. می مردم برای دخترعموی خوشگلش. من و دخترعمویش صمیمی بودیم. آنقدری که وقتی دوباره انتقالی بابا برای اهواز آمد، می نشستیم به زار زدن و گریه های یکساعته برای دورشدن از هم.

جنگ تازه تمام شده بود. بابا می خواست خودش را بازخرید کند. هی رفت تهران و هی برگشت. کمیسیون داخلی نیروهای مسلح وزارت دفاع موافقت نکرد. بجایش ما را فرستادند خوزستان. قبلا هم گرد و غبار خورستان به یونیفرم نظامی بابا خورده بود. درست سالهایی که تازه ازدواج کرده بودند تا زمانی که من به دنیا آمدم. بعد برگشته بودند به سرزمین شمالی.

بعداز حکم انتقالیِ سال 67 ، یکسال را مسجدسلیمان بودیم. بعدش راهی اهوازمان کردند. دخترهای مسجد سلیمان یکی از یکی زیباتر و خوشگل تر. آن وقتها نمی دانستم که اینقدر کشته و مرده ی دخترهای خوشگلم.خیلی دلم می خواست با همه ی دخترهای زیبای مدرسه دوست باشم. خواهی نخواهی این اتفاق افتاد. چون من تاز واردی از سرزمینی دور بودم و همین به خودی خود برای بچه ها وسوسه انگیز بود.کنارشان لری یادگرفتم. کلخونگ و تخمک و بنک خوردم. بعضی هاشان سربسرم می گذاشتند. سحر گفته بود: ( تو بلدی فلوت بزنی. ) من جواب داده بودم : ( نه. اما داییم خوب بلده. یه فلوت داره که خودش ساخته ش). و  دخترها خندیده بودند. بعدش فهمیده بودم توی گویش آنها، فلوت یعنی دروغ. از این دست شیطنتها کم نکردند با من.

فرانک و فرحناز اما هرگز شیطنت نکردند. سه تایی می رفتیم تا ته حیاط مدرسه و می آمدیم. تمام زنگ تفریح ها با هم بودیم. فرحناز یک خواهر کوچکتر هم داشت. فریبا . فریبا پنهانی خودش را می کشت برای من. نمی دانستم. هی برایم هدیه و نقاشی می آورد.

فرحناز آنقدر خنده رو بود که حد نداشت. مهربان و مثل ابر، دوست داشتنی.

اینی که امروز به من پیام داده بود فرحناز بود. باورم نمی شد که این زن زیبا همان دخترک خجول و خنده روی آن سالها باشد. عکس دخترش را برایم فرستاد. الهه ی زیبایی! 

آنقدر مات چینش بازی های زندگی ام که نمی دانم چی بگویم و بنویسم. فقط چیزی توی سرم دل دل می زند که: وقتی آدمهای خوب زندگی ات ، حتی بعد از سی سال، دوباره سراغت می آیند و روزت را می سازند ، یعنی ( بیرون ز کفایت تو کاری دگر است).

شکر

نظرات 1 + ارسال نظر
زن کویر شنبه 16 اردیبهشت 1396 ساعت 14:00 http://zanekavirrr.blogfa.com

چه پست پر انرژی و شیرینی
حست را به منم منتقل کردی دختر


چه پیام خوبی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.