پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

عکسهای پرتقالی

وقتی پرتقال خونی، جزو خریدهای کتابخوان هاست و من با  دیدن هر عکس   کلی ذوق زده می شوم!


منبع : کافه آموت




خریدهای نمایشگاه 95

خریدهای امسالم

سرفرصت هر نشر رو تفکیک می کنم و معرفی می کنم

فعلا همین ها رو تماشا بفرمایید








مامان

مامان همان وقتی که زنگ زده بود تا بیرون آمدن کتاب را تبریک بگوید گفته بود:

-انشالله که پرفروش بشه مامان.انشالله


به همه هم می گویم که مامانم دعا کرده پرفروش شود!



خدا رفتگان شما را هم رحمت کند

دیروز بعد از نمایشگاه کتاب،  بهشت زهرا هم رفتیم.

شهر آفتاب همسایه ی مهربان بهشت زهرا شده. برای مادربزرگ و پدربزرگ پدری پسرها فاتحه خواندیم. پسرک مثل همیشه با خم شدن توی صورت پدرش و زل زدن بهش هی سوال می کرد:

-بابا الان می خوای گریه کنی؟ دلت برای مامان بابات تنگ شده؟ الان گریه ت می گیره؟  اگه گریه کنی منم گریه م  می گیره ها. تنهات نمیدارم منم باهات گریه می کنم

خب با این حرفها تمام آن حس اندوه را تبدیل به خنده های خفه می کرد و ....

دیدن فضای بهشت زهرا در آن فصل سال واقعا متفاوت بود. همه جا پر از گل های بهاری و ساقه های بلند علف ها.

قبل تر که گرفتاری هامان کمتر بود سالی چندبار اینجا سر می زدیم اما  سالهاست که فقط اسفند ماه می آییم و برمی گردیم. و افتخار می کنیم به خودمان که اوایل اسفند می رویم و نمی گذاریم هفته ی آخر سال بریم!

نمایشگاه کتاب 3 - 95

دیروز غرفه ی نشر مایا


- ازدحام جوان ها

-شلوغی بیش از حد جلوی غرفه

-بالاخره پیدا کردن آقای نعمتی

-نبودن صبحانه ی دونفره روی میز

-دیدن صبحانه ی دونفره داخل قفسه روبرو



-کتاب های سال قبل توی قفسه های پشت سر فروشنده ها و کتاب های امسال روی میز بود

-گفتند غرفه ی مایا رو به خواننده هام معرفی کنم

-به دیدن مایا بروید و با صبحانه دونفره ، دوستی کنید

-تبلیغات شان اصلا خوب نیست. اصلا خوب نیست. کافی نیست


داشتم در مورد نبودن صبحانه ی دونفره روی میز از فروشنده سوال می کردم، از پشت سرم دو تا صدای خیلی جوان ، کتاب را خواستند و خریدند. برگشتم نگاهشان کردم و لبخند زدم.دوتا دختر نوجوان بودند. گفتم امیدوارم از خوندنش لذت ببرید. یکی شان با نگاه مشکوک گفت چطور مگه؟ گفتم همینطوری. دوباره که گفت چطور مگه؟ گفتم شاعرش منم. لبخند دوستانه و بزرگی زد و برگشت کت باباش را کشید و وقتی داشت برایش توضیح می داد، فرار کردم :))


خدا رو هزار مرتبه شکر


نمایشگاه کتاب 2 - 95

دیروز غرفه ی شادان

-لبخندهای دوست داشتنی و چهره های مهربان

-خانم های مشتاقی که از هر طیف سنی با مهربانی با تو حرف می زدند

-چای و شکلات و صندلی خستگی و کلی حرف های خوب

-نمایشگاه های بعدی در قم و دبی و ...

-رضایت ناشر از بازخورد و فروش کتابم

-دیدن خانم ها فرخی و منجزی، نویسنده  رمان و دریافت نظرات دلگرم کننده شان

-شیطنت پسرک برای عکس گرفتن های پشت سرهم از خرید های مردم، وقتی کتاب مامانش هم توی لیست شان بود



خدا رو هزار مرتبه شکر





نمایشگاه کتاب 1- 95

دیروز ، غرفه ی آموت،

-لبخندهای دلنشین که به جان می نشستند،

-دیدن مهسا و منا و ارس و بهاره ، نویسنده های خوش قلم و دوست داشتنی

-دیدن نفس نازنین و مارال نازنین ، آموتی های بی نظیر

-دیدن پرتقال خونی جان در لیست پرفروش های ایرانی آموت

-شنیدن حرفهای کسانی که پرتقال جان رو خونده بودن


خدا رو هزار مرتبه شکر


مخاطب پسند

معرفی  پرتقال خونی  بعنوان یکی از 9 رمان مخاطب پسند برای خرید از نمایشگاه کتاب در صفحه ی  irani_book




اینم نشونی....

نمایشگاه بین المللی کتاب تهران از 15  لغایت  25   اردیبهشت ، شهر آفتاب 


نشر آموت : سالن ملل ، غرفه 1 روبروی غرفه ی نشر افق        ( پرتقال خونی )


انتشارات شادان سالن  2 راهرو 4 غرفه  688          ( پشت کوچه های تردید )



منتظر شما هستم



   





پیام پیچ امین الدوله ای


از کلاس زبان که بر می گشتم، جلوی گلفروشی ای که سرراهم هست، ناگهان چیزی میخکوبم کرد. یکه  خوردم. دو تا گلدان بیرون گذاشته بود. فکر کنید چه گلی داشت؟

پیچ امین الدوله!

فکرش را بکن. پیچ امین الدوله!

دوست ندارم خرافاتی به نظر بیایم اما به شدت معتقدم که هر پدیده ای پیامی برای آدم دارد. هر اتفاقی پیامی است که مستقیم مال توست.

بلافاصله فکر کردم گلفروشی ای که توی این دوسال فقط سبزه ی عید و گلدان های رنگ و وارنگ سینره  دم عید را بیرون از مغازه می گذارد و تمام سال، تمام آن بوها و رنگ های سحر آمیز را پشت شیشه ش یکسره ی گلفروشی، پنهان می کند ، دچار نوعی الهام و وحی شده ،  اینها را  بیرون از مغازه گذاشته. در واقع گلفروش نه... او...خودش ... این گلدان ها را سرراه من گذاشته تا ببینم و یکه بخورم و  پا سست کنم و چند لحظه خیره بمانم و آنقدر مبتلای حیرت شوم که نتوانم تصمیم بگیرم که چه کار کنم؟ بروم یا بمانم؟

فوری برنامه ریختم که اگر الان یکی از این گلدانها را با خودم ببرم به خانه، کجا می توانم بگذارمش؟ توی تراس؟ صدای توی سرم جواب داد: نه وقتی فن کولر روشن شود، حسابی از تف و گرما آسیب می بینند. گفتم:  اما مگر نه اینکه وقتی توی خیابان  هستند هم گرمای شدید را تاب می آورند؟ صداهه  جواب داد: نه...گرمای شدید و وحشتانک و نزدیک فن، حسابی برایش کشنده است. گفتم: توی باغچه چطور؟ نگذاشتم صدا پیش دستی کند.خودم تندی گفتم: نه باغچه نه. باغچه نه. باغچه نه! دوباره گفتم: پس کجا؟ کجا؟ کجا؟...

بالاخره پاکشیدم و رفتم. دلم اما ماند همانجا پیش آن دو تا گلدان پیچ امین الدوله.کاش لااقل بهشان دست می زدم. نوازش شان می کردم. آنقدر هول شدم که حتی یادم رفت بوی شان را به ریه بکشم.

تا برسم به پیام فکر می کردم. به تو که حواست به من هست. که گلدان ها را برایم آماده می کنی تا من ببینم هرکاری شدنی هست. فقط کافی است دست دراز کنی و برش داری.که ته دلم غنج بزند که پیام هایت را برایم زود می فرستی. هرطوری که بشود.

می دانی... عاشقت هستم. هروقت که اخم می کنم و عنق می شوم، فریبی بیش نیست. عاشقت هستم.


- وقتی رسیدم و کیفم را وارسی کردم متوجه شدم کیف پولم همراهم نبود. فکر کن اگر قصد می کردم  یک گلدان بخرم و ....