پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

حواست نیست

بخشی از یک ترانه


همه ش فاصله می گیری،  حواست نیست

داری از لحظه هام می ری ، حواست نیست

توو قلب عاشق اما بی پناه من

داری آهسته می میری، حواست نیست






از دلخوشی ها


- می تونم تموم این گل ها رو از گلفروشی بخرم و بیارم شیک و خوشگل و زیبا بذارم این طرف و اون طرف خونه.فوقش یه گلدون عوض کنم. اما اینکه خودم قلمه بزنم. خودم بذارم ریشه بزنه. خودم بکارم توی گلدون و هرروز نگاهشون کنم که قد بکشن و بالا بلند بشن، با هیچ گلدون آماده ای برابری نمی کنه برام. مخصوصا که بعضی ها رو از باغچه ی مامان بزرگ نیکا یا پاجوش گل های مامان آورده باشم. از گنبد تا اینجا.

عاشقانه به سانسوریا نگاه می کنم که قد بکشه و زیبا و رعنا بشه. عکس پایین سمت راست



-لیوانه داشت می رفت جزو  قازورات.  ترک ترک  شده بود. نمی شد دیگه چای خورد باهاش. وقتی گفت لیوانو خالی کن. بندازش بره. بی اراده گفتم: نندازش دور . بده ش به من. گلدونش می کنم. با تعجب نگاهم کرد. تهش سنگ ریختم. روی سنگها ، خاک. کاکتوسی که یک ساله باهامه رو کاشتم. دور تا دورشم دوباره سنگ ریختم. بعدا با خودم گفتم چه کاری کردم من! 



-باز من لیوان سفالی دیدم و دلم رفت. نه..واقعا اینا ماه نیستن؟ عین قابلمه های قدیمی ان. اصلا عین ظرف عسل توی کارتون ها نیستن؟ هستن خب.

تازه دو تا خواهان دیگه هم پیدا کردن. باید دوتا دیگه هم بخرم!



-ترجمه ی بلندی های بادگیر و کلاس زبان و آفتاب دلخواه که از پنجره می تابه روی فرش خوشگل مطبخم توی فضایی به عرض نیم متر ، دراز می کشم و کتاب می خونم و چای می خورم. اون ورم گلدونای گنده ی جلوی پنجره ست. این طرفم پایه های میز و صندلی! روایت داریم گاهی هم  خوابم برده و دو ساعت خوابیدم  و اهالی بیدارم نکردن. بلکه بهم خندیدن که رفتم اونجا خوابیدم!


بچه قورباغه های لولو خورخوره!

آقای پدر با گچ و بطری آب بزرگ و کوچک، قالب گرفت و یک جامدادی گچی درست شد.

من با گواش آبی و قرمز طرح یک حوض فیروزه و ماهی قرمز برای جامدادی نقاشی کردم.

پسرک بعد از تمام شدن کار گفت:

-اینا ماهی قرمزن؟ ماهی قرمزن؟ نه نیستن. اینا لولو خوره ان. من اینو نمی برم مدرسه. آبروم میره.

بعد از یکی دوساعت آمد و گفت:

-ببخشید حرف بدی زدم. ممنون که جامدادی رو برام درست کردی. من تازه متوجه شدم اونا چی ان. اونا بچه قورباغه ان. بازم ممنون!

یکی از تکالیف درس علوم شان درست کردن جامدادی با گچ بود. برایش درست کردیم و دستمزدمان شد حرفهای بالا.

صبح که برای خوردن صبحانه بیدارش کردم گفت:

-دیشب یه خواب دیدم مامان. خواب دیدم یه ماهی قرمز افتاده روی زمین ، داره می میره. توی دستم گرفتمش که نجاتش بدم. بعد انداختمش توی یه لیوان آب. حالش بهتر شد.اما جاش تنگ بود. یکی از قابلمه های تو رو برداشتم. توش آب ریختم ماهیه رو انداختم توش. بعدش حالش خوب خوب شد.خوابم خیلی عجیب بود ...نه؟

گفتم:

-فکر می کنی چرا این خوابو دیدی؟

-نمیدونم. تو بگو

-چون دیشب به ماهی قرمزای من خندیدی گفتی قورباغه. برای همین ماهیه اومده توی خوابت که بهت بگه : عزیزم من ماهی ام نه قورباغه!


-بخش شیطان رجیمِ  روحم دارد بندری می رقصد که بچه  را دچار عذاب وجدان کردم!!!



پیچ امین الدوله هم از دست رفت

از چیزهایی که خیلی خیلی خیلی دوست دارم یکی داشتن یک بوته گل کاغذی سرخابی و دیگری داشتن یک بوته پیچ امین الدوله است. شاید هم بود.

شاید دیوار حیاط دبیرستان بنت الهدی اهواز که پر بود از شاخه های سرمست گل کاغذی مرا به این جنون دچار کرده بود.  چند سالی هی گل کاغذی کاشتم توی باغچه ی حیاط و پا نگرفت. هم از شمال گل را آوردم ، هم از یک گلفروشی  نزدیک شاه عبدالعظیم. بالاخره خاله گفت:

-برات یک شاخه می خوابونم تو گلدون.

حیاطش یک گل کاغذی سرخابی داشت. به چه بلندی. شنیدم که شاخه هه حسابی گرفت و کلی مشتری پیدا کرد و خاله به همه گفت ( این گل مال پَریه. به کسی نمیدمش. ) اما نشدکه بگیرمش و بیاورمش. همانجا به خودم گفتم: ببین. نمیشه. می فهمی. نمیشه. دست بکش.

و دست کشیدم.

پیچ امین الدوله مرا واقعا دیوانه می کند. دیوانه. هیچ وقت توی باغچه نکاشتمش. اما هی نقشه کشیدم که چنین و  چنان کنم. فلان جای باغچه بکارم که بپیچد و بالا برود و از آن ور دیوار بیفتد پایین.مصلای تهران، که توی این سال ها اردیبهشتش نمایشگاه کتاب داشت، مکان عاشقانه ای برای من بود. از یک سمت که پله ها را می گرفتی و می رفتی ، فوج فوج ، پیچ امین الدوله بود که از آسمان آویزان شده بود. مست و مجنون نگاهشان می کردم و دلم می رفت.

توی همین خیابان مان ، ده دوازده تا ساختمان پایین تر، کنار پیاده رو یک پیچ امین الدوله هست. از اسفند شروع می کند به ریز ریز جوانه زدن برگها و اردیبهشت... وای اردیبهشت گل می دهد. گل ها باز می شوند. از کنارش که رد می شوم با تمام وجودم بو می کشمش. راستش از چند قدم قبل، نفسم را نگه می دارم و نزدیک گیاه که می شوم، دزدکی و عمیق بو می کشمش.هربار هم که پر گل می بینمش به خودم می گویم: (منم صاحب یکی از این بوته ها می شم)

اما بالاخره آرزوهای من هم تاریح انقضا دارند. خب تا ابد که نمی شود دنبال چیزی بود و نداشتش.از همین اردیبهشت وقتی یاس ها را نگاه می کنم به خودم می گویم: خب.. نمیشه. نمیشه دیگه. بفهم.

نمایشگاه کتاب هم که شهر آفتابی شده و دیگر از یاس های مصلی خبری نیست. حالا یاس پیچ امین الدوله هم وارد لیست حسرت های من شده. لیستی که هرچیزی واردش بشود دیگر داشتنش  خوشحالم نمی کند. اگر هم داشته باشمش، نگاهش می کنم. معمولی و عادی. دلم را نمی برد. فقط مثل خاطره ی قدیمی یک حس خوب، یک چیز خوب، به آن فکر می کنم.

خیلی بد است که یکی یکی از داشتن و خواستن چیزهای خوب دست بکشی و قبول کنی که ( نمی شود. نمی شود دیگر )