دیروز بعد از نمایشگاه کتاب، بهشت زهرا هم رفتیم.
شهر آفتاب همسایه ی مهربان بهشت زهرا شده. برای مادربزرگ و پدربزرگ پدری پسرها فاتحه خواندیم. پسرک مثل همیشه با خم شدن توی صورت پدرش و زل زدن بهش هی سوال می کرد:
-بابا الان می خوای گریه کنی؟ دلت برای مامان بابات تنگ شده؟ الان گریه ت می گیره؟ اگه گریه کنی منم گریه م می گیره ها. تنهات نمیدارم منم باهات گریه می کنم
خب با این حرفها تمام آن حس اندوه را تبدیل به خنده های خفه می کرد و ....
دیدن فضای بهشت زهرا در آن فصل سال واقعا متفاوت بود. همه جا پر از گل های بهاری و ساقه های بلند علف ها.
قبل تر که گرفتاری هامان کمتر بود سالی چندبار اینجا سر می زدیم اما سالهاست که فقط اسفند ماه می آییم و برمی گردیم. و افتخار می کنیم به خودمان که اوایل اسفند می رویم و نمی گذاریم هفته ی آخر سال بریم!
خدا رحمت کنه ..
آقا پارسایی مهربون و خوش قلبه شیرین شیرینای دلم ..خدا نگهداره (الهی آمین)
ممنونم