پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دوست نکوست !

مرسی بانو

فریده جانم ، با یک بغل مهربونی و نوازش اومد.



پسرها هم قطار اسم شون رو ازش هدیه گرفتن.

ممنون عزیزم





ناز یخی چشماتو واکن...




نزدیک دوماه پیش، وقتی از گلهای پشت پنجره ش تعریف کردم و گفتم بچگی هام پر بود از این گلهای برگ بیدی  که مامان داشت، وقتی زنگ خورد و خواستم برگردم خونه صدام کرد:

-خانوم فلانی... بیا براتون چند ساقه از این گله گذاشتم. اینا زود میگیرن...

با دنیایی خوشحالی و شعف ، گلها رو گذاشتم ریشه زد و کاشتم. از سر ساقه ها بریدم و دوباره گذاشتم ریشه زد و گلدونم پر شد.

همون وقت در مورد گلی که داشتم و خراب شد هم حرف زدیم. ناز یخی که قمری نشست روش و خورد و پی پی کرد توی گلدون و داغونش کرد. براش گفته بودم یکی از آشناها موقع عید دیدنی بهم گفت که برام یه هدیه داره. گفت ناز یخی گذاشته توی گلدون ریشه بزنه و بهم بده. و من اندازه ی یک دنیا عاشقش شده بودم که هدیه ای به این خوبی می خواد بهم بده.

البته بعد از عید آشناهه گلو برام فرستاد اما متاسفانه نموند و خراب شد و من دلم شکست.

غروبهایی که آقای همسر میاد جلوی موسسه ی زبان دنبالم، وقتی با هم میریم نون بخریم، روبروی نونوایی ، سر نبش کوچه، یک گل فروشی کوچولو هست که هربار ده دوازده تا گلدون ناز یخی برای فروش گذاشته و به سرعت برق و باد گلدون هاش فروش میرن. همیشه با حسرت ناز یخی ها رو نگاه می کنم و بهشون میگم:

-بالاخره یکی از شماها رو می خرم می برم خونه.

اما واقعیت اینه که وقتی خودم گلی رو سبز می کنم و نگاهش می کنم بیشتر لذت می برم. برای همین خرید ناز یخی رو گذاشتم برای آخرین مرحله ی ناامیدی از سبز شدن و سرپا شدنش.

امروز آخرین امتحان من توی مدرسه بود. وقتی داشتم با بچه ها حرف می زدم ، با خانوم نظری هم احوالپرسی کردم و حال دختر کوچولوشو پرسیدم. حال گل هاشو پرسیدم . اشاره کرد به گلها و خندید. گلهای پشت پنجره ی خونه سرایداری رو دیدم و گفتم:

-چه خوشگل شدن. ناز یخی هدیه ی منو آوردن. اما حیوونی خراب شد.

امتحان تموم شد. برگه ها رو تحویلم دادن و امضاها رو گرفتن و از در مدرسه اومدم بیرون. با اسم صدام کرد:

-خانوم فلانی...صبر کن..

برگشتم. یک نایلون رو گرفت طرفم. مثل دفعه ی قبل چند ساقه از گلش رو داد دستم:

-بگیرین اینو خانوم فلانی. اینا زود میگیرن. نگران نباش. زود سبز میشه.

اگه باور داشته باشم که دستشش سبز سبزه... باید باور داشته باشم که این بار نازیخی خوشگلم..می گیره و سبز میشه و سرپا می مونه. آمین





عروس خانم... بگو بله!



یه وقتی می گفتن ببنینم باباش دولتیه یا شغل آزاد داره. بالاخره یک آب باریکه داشته باشه می تونه جهیزیه درست درمونم بده. اصلا کار دولتی دل گرمی داره.

بعد می گفتن ببینیم باباهه چند تا خونه داره. بالاخره باید بفهمیم بعد ها چیزی به دختره می رسه یا نه.

بعدتر می گفتن ببینیم چند تا بچه ان. هرچی کمتر بهتر. بالاخره بچه که کمتر باشه ، سهم الارثشون بیشتر میشه.

بعدترش می گفتن ببینیم دختره حقوق بره یا نه . بالاخره باید بتونه از عهده ی قر و فر خودش بربیاد یا نه. خرج سرخاب سفیداب خودشو که بتونه بده. حالا تونست رخت و لباسم واسه خود بگیره چه بهتر.

حالا ها میگن ببینیم دختره خونه و ماشین داره یا نه. بچه ی ما که گناه نکرده می خواد زن بگیره. بالاخره باید یه دلخوشی هم داشته باشه. یه ماشینی زیر پاش باشه. یکی کمک حرجش باشه توی خرج خونه. کرایه خونه هم که..کی می تونه بده توی این دوره زمونه. بالاخره وقتی خونه ای باشه که با هم برن زیر سقفش زندگی کنن، زندگی شونم خوش و خرم میشه.

.

.

.

نمی تونم پیش بینی کنم که بعدا چی میگم و می شنویم.

دارم فکر می کنم ممکنه من هم به این سود و سرمایه گذاری ها فکر کنم ، وقتی قراره برای پسرها برم خواستگاری؟  نمیدونم من هم فکر مال و منال باباهه و دختره رو می کنم یا سواد و تحصیلات و شخصیت اجتماعی و فرهنگی شون رو. نمیدونم. حرف بیجا نمی زنم که بعدا شرمنده ی خودم بشم. من هم آدمم. ممکنه تغییر کنم!! ممکنه برم به دختر مردم بگم، ببینم... خونه مونه داری به نام من!!( منِ مادرشوهر) کنی؟ ماشین شاسی بلند چی؟ که به نام بابای پسرم کنی. یه ویلام می خواهیم... بالاخره وقتی میریم شمال، باید یه جایی داشته باشیم نفس بکشیم یا نه!!


نمیدونم.. هیچی بعید نیست!! هیچی! 



دخترهای اطراف با شرایط مسخره و حال به هم زنی دارن میرن خونه ی بخت!!

بخت شون سفید! 


سبز شد، خندید



از باغچه ی خشکمان گفته بودم. از درختهایی که داشتند خشک می شدند.

نیز گفته بودم که افتاده به سرم که هی بروم پایین و هی باغچه را آبیاری کنم. و هی بترسم که کی سر از پنجره بیرون کند و در مورد کم آبی و بحرانش هشدارم بدهد.

امروز بعد از سه چهار روز دوباره رفتم برای آبیاری. هنوز آب نرفته بود روی ذره های تشنه ی خاک که سبزی برگهای درختکی که می گویند هلوست، به من لبخند زد. از پایین ساقه ( می گویم ساقه و نمی گویم تنه، چون هنوز کار دارد تا تنه شود. هنوز نهال است طفلکم) تا بالای سرشاخه های جوان و ترد، جوانه های سبز ریخته بودند بیرون برای تماشای آسمان. برای تماشای ساختمان های بلند. برای تماشای من.

درختی که شاید هلو باشد با برگک های سبز و نازنینش به من لبخند زد و من تا وقتی پایین بودم با دهانی کش آمده از لبخندی گل و گشاد، هی نگاهش می کردم و هی توی دلم قربان صدقه اش می رفتم.

درختک کوچک توی زمین فرو شده بود و بس که آب نخورده بود، خشک و ترسیده و نحیف شده بود. دیدنش دلم را آتش می زد. بعد از یک هفته آبیاری ،نهالکم.. سبز شد.


- حتما عکسش را می گذارم،امروز گوشی همراهم نبود تا لبخندش را برای همه بیاورم


ماسک عزیز

تازه دیشب فهمیدم و درک کردم  ماسکی که دندانپزشک روی دهانش می گذارد فقط برای این نیست که بوی بد دهان بیمار را کمتر حس و استنشاق کند ، بلکه می تواند برای این باشد که بیمار فلک زده هم بوی بد دهان دکتر را کمتر حس و استنشاق نماید!

والسلام!




یوسف آباد خیابان سی و سوم

یوسف آباد خیابان سی و سوم ،در چهار فصل روایت می شود. راوی فصل ها به ترتیب: سامان - لیلا جاهد- حامد نجات و ندا ، هستند. این رمان با داستانی غیر خطی و با بهره بردن از بی نظمی زمانی و مکانی روایت ، به نوعی ضد روایت است. هر کدام از فصلها از زبان یکی از شخصیت ها تعریف می شود و در نهایت پازل خوش ترکیبی از کلیت داستان به دست می آید.

نویسنده در فصل های سامان و حامد بهتر درخشیده تا فصل هایی که راوی آن ها ندا و لیلا هستند و چنین به نظر می رسدکه  از نوعی زبان مردانه برای بیان تمام فصول ، استفاده شده.

این رمان ، یک رمان شهری با المان های پرنور و پرزرق و برق شهری است. نحوه ی پردازش شخصیت های رمان با واگویه های درونی و سرگردانی در زمان و مکان، بیانگر روح پریشان و سردرگم آدم های شهرنشین است.  

سامان یک جوان به شدت مارک باز و امروزی است که با رتبه ی هفده در کنکور سراسری،‌ رشته ی عکاسی را انتخاب کرده. لباسهایش تماما مارک و برند هستند و  پاساژهای درست و حسابی را به خوبی می شناسد و پاساژ گردی یکی از تفریحات مهم اوست. سامان با خودش ، با سپیده(دختری که چندماه قبل با او بهم زده)، با ندا( دختری که هم اینک با او قرار دارد)، با حامد و.. واگویه دارد. حرفهای ذهنی اش را یا خطاب به آنها می زند یا در حال محاکمه کردن آنهاست.

حامد استاد عکاسی است و چندسالی ساکن امریکا بوده. و در ایران زبان تدریس می کند. آتلیه ای به نام ملکه ی خاکستری دارد و ملکه ی خاکستری به گونه ای نماد تهران ، شهرخاکستری است. سامان نزد او کارمی کند. حامد با ماشین قدیمی خودش واگویه می کند و تمام حرفهایی که بین او و لیلا( عشق قدیمی اش) و ندا( دانشجویی که عاشق استاد شده) بیان شده را با ماشینش درمیان می گذارد.

لیلا، اوایل انقلاب  محجبه است و به کلاسهای تفسیر نهج البلاغه می رود. عاشق حامد است و مورد غضب مادر طاغوتی او. و درزمان حال  مانتوی صورتی می پوشد و به عرفان هندی تا جایی وارد شده که دو فرزند خیالی از مکتب عرفان هندی دارد و با آنها واگویه می کند.

ندا دخترجوانی است که نوجوانی اش را زیر سایه ی سنگین شرارت و شیطنت های غیراجتماعی برادرش، از دست داده و با مجسمه های شهری که درپارکها و خیابان ها نشسته اند، واگویه میکند.

زبان (یوسف آباد، خیابان سی و سوم) فاخر و شاخص نیست.معمولی است. شبیه واگویه های از هردری سخنیِ یک بلاگر کاربلد است. می توان این رمان را رمانی شهری، بل رمانی تهرانی دانست. تشریح موقعیت مکانی دانشگاه تهران، پاساژ گلستان، یوسف آباد ٰ خیابان توانیر و ولیعصر و ...، شاهد این مدعاست.

این کتاب داستانی خوشخوان و روان دارد.


یوسف آباد خیابان سی و سوم

سینا دادخواه

چشمه


بخش های از کتاب:



زارا فقط زارای پاساژ آرین ... بچه نشو شلوار رانگلر حتا تو تیراژه هم فیک است ... تامی زعفرانیه حرف ندارد ... لوئی ویتون الهیه الکی گران است. بنتون ونک پاییزه آورده بوسینی عباس آباد sale زده ... وقتی می رفتم توی نمایندگی ها انگار وارد شهری نامرئی می شدم. دکوراسیون، نور، رنگ. چوب لباسی های استیل که اگر چشم فروشنده را دور می دیدم یکی دو تایشان رو توی کوله ام می گذاشتم. ساک خریدهایی که بعضی وقت ها از خود لباس هم قشنگ تر بودند. حتا اگر می دانستم نمایندگی دارد از دم بِرَند فِیک به مردم قالب می کند، قشنگی ها پا برجا می ماندند.
 


بعضی وقت ها، چند سال پیش همین دیروز یا پریروز است. با سپیده خیلی پاساژ گلستان می آمدیم؛ نه تنها این پاساژ، همه ی پاساژهای بزرگ تهران. طول و عرض پاساژهای تهران قسمتی نامرئی از ابعاد ما شده بود. ... اردیبهشت هیچ وقت ماه خوبی برایم نبود. درخت توت مثل همه ی اردیبهشت ها میوه داده بود. من و سپیده زیر درخت توت دانشگاه نشسته بودیم. سپیده پرسید: سامان چرا ما با هم ایم؟ وقتی دیگر حرفی نداریم برای هم بزنیم؟




دستاوردهای لئوناردوی مامانش

خرطوم فیل هاشو مثل جاروبرقی می کشه. فرفری ببعی هاشم سشوار شده و دیگه فر نیستن.

خانوم نقاشی ش ازش راضیه. و خودش میگه:

-همین کافیه!!!!




ای عشق همه بهانه از توست!!



اوه..آقای راجر بوکانان..!

لابد بعد از اقرار و اعتراف پرشور عاشقانه، حالا دیگه نمی میره و خوب میشه. آخه دکترا بهش گفتن چندماه بیشتر زنده نیست.حتما سیسیلی با عشق زیادش اونو از مرگ نجات میده. اوه..اوه....اوه..خدای من.


یکی از رمان هایی که سال 91 خریدم و نخوندم رو از کتابخونه بیرون کشیدم. کتابی از انتشارات صفی علیشاه. اسمش، (براساس داستان واقعی) بودنش و حتی چند خط از وسط کتاب نشون میده که موضوع و سبکش چیه. نمیدونم چرا گوشام دراز شد و خریدم. اما خوب یادمه که آقا و خانوم مسنی که توی غرفه نشسته بودن، خیلی براش تبلیغ کردن.


دختر فقیر و یتیمی همراه دوستش، پولاشونو جمع کردن تا چندروز بیان توی یک هتل آن چنانی، چندروزی تفریح کنن. پولدارها رو دید بزنن و مسخره شون کنن و حرص بخورن.یک آقای ثروتمند حرفای خصمانه ی دختره در مورد پولدارا رو می شنوه و دست برقضا عاشقش میشه. به هم اعتراف می کنن و فردای اعتراف معلوم میشه که زن آقاهه که ده سال قبل مرده بود، یهو زنده شده و رقاصه ی معروفی توی انگلستانه. اینا هم کلا مال ناف لندن هستن و اصلا توی این ده سال نفهمیدن رقاصه ای هست، معروف هم هست و زن همین آقاهه هم هست.خود آقاهه هم نمی دونست ..بخدا!!

آقاهه میاد به دختره میگه من می خواستم تحقیرت کنم برای همین الکی گفتم عاشقتم. تا مثلا دختره کمتر آسیب ببینه. دختره بیمار میشه.فردای همون شب یه بابایی میاد خونه ی اجاره ای دختره، میگه کجای کاری که من باباتم. پولدارم هستم. تو رم می خوام با خودم ببرم پولدارت کنم. دختره فردای همون شبی که شکست عشقی خورده پولدارمیشه. پس فرداشم با باباش میره شام بیرون. همون آقا اولیه رو می بینه و بهش فیس فیس، افاده می فروشه. فردا با باباش میره ماشین سواری  ( دقت کنید، داستان تو دوره ای هست که فقط پولدارا ماشین دارن).ماشین چپ می کنه.باباهه می میره . تموم ثروتش می مونه برای دختره. بعبارتی دختره توی چندروز پولدار شد.

حالا نویسنده یه کم به شعور خواننده فرصت میده. یکماه دختره رو می بره توی کما. بعدش خوب میشه و میره یه سرپرست پولدار پیدا می کنه تا اونو توی محافل اعیانی معرفی کنه. از قصد هم زن برادر اون آقاهه رو انتخاب می کنه.

اوووووووووف خسته شدم

خلاصه.. آقاهه مریضه و دکتر بهش گفته زنده نمی مونه. زن خودشو هم نمی تونه طلاق بده چون توی جامعه ی اون وقت لندن، طلاق خیلی منفوره. بنابراین زن رقاصه که خیلی زیبا بود، توی آتیش می سوزه و می میره. و آقاهه حالا آزاده.

حالا بماند که این وسطا اون دوست اولیه، یهو شغلش رو عوض می کنه و پرستار میشه و توی خیابون زن رقاصه رو از خطر تصادف با اتوبوس شهری نجات میده و با هم میرن خونه زنه و زنه همین طور یلخی و بی برنامه، سیرتا پیاز زندگی شخصی خودشو برای این دختره ی غریبه می ریزه روی داریه و دختره هم اتفافی ار روی عکس روی دیفال می فهمه شوهر زنه همون آقاهه ست که دوستش رو سرکار گذاشته. و بدو بدو میره و راز این عشق سوزان رو برای دوستش فاش می کنه و ...

.

.

نمیدونم چرا پیله کردم که تا آخر بخونمش. شاید دلم همین پستو می خواست.

به فریده جانم میگم:

-نکنه اگه برگردیم؛ برباد رفته، پرنده ی خارزار، چه میدونم..همه ی کتابای پرخاطره ی نوجوونی و جوونی هامونو بخونیم، به همچین فرمولی برسیم؟ نکنه الان سلیقه مون عوض شده و اون وقتا اوج سلیقه ی کتابخونی مون این دست اراجیف بوده؟ نکنه...

میگه:

-اصلا بخاطر همین موضوع من دلم نمی خواد برگردم و مثلا برباد رفته روبخونم. نمی خوام دیدم بهش عوض بشه.

میگم:

-پس اینایی که الان سلیقه شون کتابای عشقولکی و دختر پسری هست حق دارن ها!! فکر کن.. ! اگه سلیقه ی اون موقعِ ما این بوده..پس ، سن، فاکتور مهمی توی سلیقه و انتخاب هست.

.

.

آه اقای بوکانان..آقای بوکانان..!


*

من هنوز معتقدم رت باتلر و اشلی ویلکز و اسکارلت و مگان و پدر رالف، یه چیز دیگه بودن. یک (آن) دیگه داشتن. و اقای راجر بوکانان می تونه بره به جهندم!!!



سال بلوا



1-هوا اونقدر گرمه که تموم خوراکی هایی که روکش شکلاتی دارن، شکلاتشون آب شده. و من از همینجا می فهمم که امسال گرم تر از سالهای قبله. والا!!! اگه نیست پس چرا سالهای قبل شوکولاتا !! آب نمی شد؟


2-شنبه ی همین هفته از شقایقِ سال سومی ،اندازه ی یک دفترچه یادداشت 20 برگِ 2در 5، تقلب گرفتن. شقایق یکی از شاگرد زرنگامه که برای نیم نمره اونقدر گریه می کنه که چشماش می شن قد فندق. پارسال همچین چیزی ازش نه دیدم ، نه شنیدم.


3-سحر امروز توی حیاط جلومو گرفت:

-خانوم..دو سه تا نیم نمره ای ننوشتم. برگه رو از زیر دستم کشیدن. نذاشتن بنویسم. اون یکی سحر برگشته بود داشت از روی برگه م نگاه می کرد.اونوقت اینا برگه ی منو گرفتن. خانوم..میشه یه کاری کنین؟؟ فقط دو سه تا نیم نمره ست.

سحر شاگرد اول کلاس شقایق اینهاست. دبیری که مراقب امروزشون بود گفت: خودم دیدم داشت تقلب می کرد. نه یکبار. چهار بار! امسال سالی غریبیه. نیست؟


4-میل نوشتن دارم. اما می ترسم. حسابی می ترسم. ترس از نوعی که نمیشه شرحش داد. ترس از پسند نشدن. از پس رفتن . از .. همه چیز. پارسال پیرار سالا اینطوری نبودم. والله نبودم.



تیک آف آف ال قماریون!!!



راه حلی برای پر دادن قمری ها از تراس هست؟

اونم تراسی که به لطف آب و هوا و وارونگی و آلودگی و ...، چهارتا گلدون توش گذاشته باشن؟

از سال قبل، تراس های طبقات شده، باند فرود قمری ها. از ستون های روبروی تراس بلند میشن، فیش فیش فیش پر هاشون صدا میده و با صدای وحشتناکی تیک آف می کنن روی گلدون های نازنین من، ایضا کیسه ی برنج طبقه ی بالایی و باکس رب گوجه ی طبقه ی پایینی!

از همون پارسال که ناز یخی نازنینمو خراب کردن و هم خوردنش و هم بردنش و هم مبالش کردن!! ، چشم دیدن شونو ندارم. تا صدای تیک اف شون میاد می دون میرم توی تراس و با تکون دادن پرده مانع فرودشون روی تراس خودمون میشم. اما اینا پررو تر از این حرفان. هرروز صبح از ساعت6 تا8 و نیم، مراسم تیک آف کُنون و قمری کیش دادَنون!!!! داریم. همه به من می خندن. اما من با همتی وافر همچنان به این کار ادامه میدم تا این موجودات پر دار، به نوعی شعورِ فرا حیوانی دچار بشن و بفهمن که تراس من..جای بازی نیست و باید برن دم خونه ی خودشون بازی کنن. اونم این بازی ناشیانه و غیر حرفه ای. طوری فرود میان که آدم یاد کارتون های تلویزیون می افته. می خورن به دیوار و می افتن روی گلدون ها. فیش فیش فیش...


به این راه ها فکر کردم:

-شاهین، قرقی، عقابی چیزی پیدا کنم، بدم بخوره شون!

-تفنگ دوربین دار بگیرم و ...

-با لنگه دمپایی...اما نه..می افته روی تراس پایینی ها..ابرو ریزی میشه

-برم راست و حسینی باهاشون حرف بزنم ، بلکه قانع بشن . دیگه اینجا نیان



توضیح عنوان:


تیک آف : tack of

آف :of

ال قماریون: جمع مکسر قمری به زبانی شبه عربی!!! ( القماریون)