پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

غم هجران ترا چاره ز جایی بکنم

آخرین خبر اینکه هنوزززززززززززز کار داره تا درست بشه.

وقتی به اون خونه نگاه می کنم، دلم فشرده میشه. دلم حسابی تنگ شده.



ادامه ی روند درمان بیمارمون 





من می خوام... خودش میده ان شاءلله

همه می دونین  یه قانونی هست که میگه (تو بخواه..کائنات هرچی می خوای رو بهت میده).

آقای همسر توی آرزوهاش (شما بخونید خواسته هاش ، هدف هاش )همیشه عالی ترین چیزها رو می خواد. وقتی بهش می خندم و میگم رویا پردازی نکن، میگه وقتی می دونم خودش هرچی می خوای بهت میده، پس عالی ترین چیزها رو ازش می خوام. (من مشکوکم بهش...فکر کنم پارتیش خیلی ...)

یه چیزی رو هم خودم متوجه شدم. وقتی خودم در مورد چیزی حرف می زنم و ذهنم پر میشه از اون چیز،با فاصله ی زمانی تعریف نشده ای ، اون چیز اتفاق می افته. عینا هن اتفاق می افته. حتی شده که بین یک تا سه سال طول بکشه..اما اتفاق می افته.

خب...حالا من از قانون جاذبه ی رویاها استفاده می کنم و همینجا آرزو می کنم. باشد که رستگار شوم!!!

دلم می خواد یه همچین جایی توی یک خونه ی شمالی روستایی داشته باشم. خونه ای آفتابی، هوایی بارونی، پنجره ای چوبی، حیاطی با پوشش گیاهی وحشی جنگلی، کتابخونه ی خودم و گلیمی رنگی رنگی..، بالش نشیمنم هم باشه!!

از پنجره به بازی پسرها نگاه کنم که دنبال هم می دوند و بازی می کنن. خاک باغچه رو با قاشق های نازنین من زیر و رو می کنن و کرم درمیارن از توی خاک. گاهی با هم دعوا می کنن. کوچیکه لگد می زنه توی ساق پای بزرگه و بزرگه بازوشو محکم فشار میده و زیر چشمی پنجره ی منو نگاه می کنه که ببینه دارم می بینمش یا نه. بعد هم ماستمالی می کنه که: کاریش نداشتم که.. دارم باهاش دوستانه حرف می زنم!!

خدا رو چه دیدی. شاید روزی همچین پنجره ای داشتم ، اما بجای بازی پسرها، به بازی نوه هام نگاه کنم و صدای عروسهامو بشنوم که:

-باز نشسته داره کتاب می خونه. انگار نه انگار که وقت ناهاره. ما گرسنه ایم. نیومدیم شمال که کار کنیم. اومدیم تفریح کنیم. باز باید این طفلی ها( پسرهای گنده شده ی من) برن از بیرون غذا بگیرن. ایششش.. باید یه طوری حالیش کنیم. نمیشه که...




خب..حالا که رویا پردازی حق منه و خدا هم هرتو چی بخوای رو هروقت دل خودش خواست بهت میده، پس کمی خودمو لوس می کنم و اینو ازش می خوام. همین سالها هم می خوام، نه وقتی که عروس و نوه دار شدم و قراره هی متلک و گوشه کنایه بشنوم. عکس پایینیه !



خواهرون

توی وایبر یک گروه درست کرده بودند به اسم (خواهرون).

حالا توی تلگرامم همین گروهو درست کردن. چهارتا خواهرا عضوشیم.

حرفهای خواهرونه و ...

برای آواتارش این سه تا عکسو گذاشتم.

اول عکسهای سیاه و سفید رو گذاشتم. داد همه در اومد. 

بعد این عکس رنگی فشنه رو گذاشتم به نظر سنجی:

-موافقین این آواتار گروه باشه؟

سودی گفت:

-اول مشخص بشه اون سیاهه کیه..؟ بعد!!





آهش می گرفت!!



-خانوم فقط ده نمره بنویسم.تو رو خدا

-خانوم شما که مهربون بودی..تو رو خدا

-خانوم آه من می گیره ها..من یتیمم..آهم عرشو می لرزونه. بذار فقط ده نمره بنویسم

-خانوم جون ِمن...دو دقیقه جلوی در بایست..منو نگاه نکن

-خانوم جون پارسا..جون مادرت... بخدا می افتم. بذار بنویسم

-خانوووووووووووم..اعصاب ندارما..

-خانوم..

-خانوم..

.

.

-مدرسه نیست که..معلمهاشم به دل آدم راه نمیان

-تازه یادشون افتاده به مدرسه نظم بدن. یعنی چی نمیذارن بنویسم.

-معلما که درس نمیدن. میان فقط خاطره تعریف می کنن.بعد سر امتحان یادشون میفته سخت بگیرن

-بخدا اگه من سال دیگه بیام این مدرسه. نمیام. عمرا بیام


گوشه ای از قند و نبات هایی که امروز اعصابم رو مورد عنایت قرار داد و یک سردرد چند ساعته برام یه ارمغان آورد.

خواهش و التماس ها برای نوشتن از روی تقلب هایی بود که از توی آستین، کفش، کش جوراب، لای مو، لای فاق شلوار و نواحی دیگه ازشون گرفته بودم.

من امروز مراقب امتحان های ریاضی و تاریخ بودم!!

من از گورانی ها می ترسم


فرنگیس زنی میانه سال است که برای نگهداری از پدر و مادر پیرش به گوران آمده. طبق یک تصمیم ، قرار است هر کدام از خواهر ، برادرها، دوماه از سال در خانه ی پدری سرکنند و از مادر آلزایمری و پدر فرتوت شان نگهداری کنند. یکی از تهران می آید، یکی از کرمان، یکی از دبی و یکی از کانادا و ..

آنها نمی خواهند شأن خانوادگی شان با بردن پدر و مادر به خانه ی سالمندان یا بردن برادر شیرین عقل شان به یکی از مراکز بهزیستی، خدشه دار شود. اصل و نصب و رگ و ریشه برایشان بیش از حد اهمیت دارد. در عین به روز بودن و فعالیت های اجتماعی ، همچنان درگیر سنت های محلی و بومی هستند. از حرف زدن یک زن شوهردار با مردی غریبه می ترسند. از ازدواج مخفیانه بعد از طلاق یا مرگ همسر می ترسند. و هیچ جا فراموش نمی کنند که شأن و منزلت خانوادگی شان را حتی در درگیری های ذهنی، بر سر دیگران چماق کنند.

فرنگیس دو سال است طلاق گرفته اما  از ترس خش افتادن به شأن خانوادگی، جرات نکرده به کسی چیزی بگوید. زنی را به قتل می رسانند اما به دلیل نگرانی از به خطر افتادن آبروی خانوادگی، ماجرای همسر صیغه ای اش را پنهان می کنند. مرد 52 ساله ای عقلش که مثل بچه هاست، مشکوک به سرطان کولون است، اما ..

فرنگیس بین باید و نباید دست و پا می زند و مدام در حال کشمکش و محاکمه کردن خودش است. ترس از سنت ها و نوع برخورد او با آدمهای اطرافش، نمایانگر روح ناآرام و ناراضی اوست.

من از گورانی ها می ترسم، مانند سایر کتاب های سلیمانی، رمانی خوش خوان و روان است. آدمهای سلیمانی مدام از این رمان به ان رمان در گذار هستند و خواننده حس می کند ، با خواندن هر رمان، دارد برگی دیگر از خاطرات نویسنده را ورق می زند. ناهید از رمان ( خاله بازی)، رودابه و احسان شیخ خانی از رمان ( به هادس خوش آمدید) و ...  آمده اند. به نظر می رسد نویسنده از تعلق خاطری که به سرزمین پدری اش دارد لذت وافر می برد و از بیان آن در خلال رمان هایش ابایی ندارد.



بخشی از کتاب:


سینی چای را که جلو دکتر می‌گیرم، ابول مثل سونامی وارد هال می‌شود. همان چیزی که می ترسیدم به سرم آمد! خدا به خیر بگذراند. آن قدر بی هوا و ولنگ و واز راه می‌رود که آدم احساس می‌کند سر راهش همه چیز را می‌روبد و با خودش می برد. هجومش چنان سریع است که من و پدر همراه با هم به او هشدار می‌دهیم: «ابول، مواظب چای باش... ابول... ابول» بی‌فایده است، ابول با دکتر دست می‌دهد، بلند می‌خندد و دکتر را می بوسد، بعد می‌رود آشپزخانه. مادر پهلوبه پهلو می شود، چشم‌هایش را باز می‌کند و دوباره می‌بندد.

دکتر هم به نظرم غافلگیر شد. اول نمی‌دانست چه طور با ابول برخورد کند، دست اش را خیلی رسمی جلو آورد اما نتوانست از آوار شدن ابول جلوگیری کند، ابول او را در آغوش گرفت و تندوتند بوسید و دکتر فقط فرصت کرد بگوید: «به به، ابول خان...»

پشت سر ابول وارد آشپزخانه می شوم، نه برای کنترل ابول، نه حتا برای برداشتن چیزی، احتمالا برای پنهان کردن خودم.

آن سال‌ها هیچ وقت دلم نمی‌خواست همکلاسی‌هایم به خانه مان بیایند. می‌دانستم خیلی‌هاشان از ابول می‌ترسند یا خانواده‌های شان آن‌ها را از ابول می ترسانند، اما مشکل من این نبود که آن‌ها بی‌خود و بی جهت از ابول می‌ترسند و او به کسی آزاری نمی‌رساند، بلکه از داشتن برادری مثل ابول عار داشتم، نمی‌خواستم کسی بفهمد او برادرم است. البته این احساس‌ها همیشگی نبود. گاه به حد مرگ به ابول محبت می کردم و او را دوست داشتم. عشق و نفرت: این دو واژه رابطه ی من و شاید ما را با ابول تعریف می‌کرد



من از گورانی ها می ترسم

بلقیس سلیمانی

چشمه


دل خوشی های فامیلی ِ من و شیوا




-شیوا جان می دونی فامیلی ِبچه ها و همسر من با فامیلی آقای (... ) یکیه؟

-جدی؟ پس فامیلین؟

-نه بابا. نژاد و سرزمین شون کلا شرق و غربه. فقط تشابه اسمیه.

-اتفاقا" فامیلی چند تا از اقوام پدری من هم ، همون فامیلی آقای (...) هست.

-پس تو فامیلی!

-ای..فکر کنم. اما من و تو هم با هم فامیلیم!

-...

-مگه همسر تو توی شهرداری نیست؟

-...

-خب داداش منم توی شهرداریه. خب فامیلیم دیگه!!

و یک دنیا خندیدم به حرفهای نویسنده ای که هم قلمش و هم مرامش را دوست دارم.

امشب گفته بود :

-اومدم عروسی دوستم. راستی عروس توی شهرداریه

گفتم:

-پس فامیلمونه!

-آررره

باغچه مان منظم است

چند روزی است که دل به دریا زده ام. از دژ مخوفم بیرون می آیم و می روم باغچه ی مظلوم مان را آب می دهم. جاهای خالی اش را آب می دهم. خیس خیسش می کنم. خاک های خالی مثل زخم های تن باغچه است. دوسال است که باغچه مان زخمی است. از اسفند دوسال قبل که همسایه بوته های رزماری و گیاه مرداب و رز و یاس و شمشاد را از ریشه کند و گفت:

-خیلی بی نظم شده این باغچه.

باغچه ی بی نظم..بعد از تاراج رفتن سبزی همیشگی اش، حالا منظم است. خالی  و منظم. فقط دوتا کاج مطبق دارد و سه تا یوکای جان سخت که توی این خشکی تا حالا دوام آورده اند. هربار از این بالا به باغچه نگاه می کنم ته دلم می سوزد. سوختگی اش آزارم می دهد. آقای همسر از فردای روزی که باغچه منظم شد، قهر کرد. لج کرد و گفت :

-دیگه به باغچه کاری ندارم.

و دیگر نداشت.همه ی گل های بی نظم را خودمان کاشته بودیم توی باغچه. همه را. حتی کاج و یوکا را.

چندروز است به باغچه آب می دهم. یکی از کاج ها داشت کم کم از بی آبی می سوخت. آب را ول می دهم پای اقاقیای آن یکی کرت و کاج های باغچه و مدام می ترسم که یکی سرش را از پنجره بیرون کند و داد بزند:

-خانووووووم..بی آبیه..می فهمی؟؟ بی آبی!! نمی فهمی که..! ببند اون آبو!!

می دانم هیچ کدام از همسایه ها ایتقدر وقیح و ظالم نیست.اما می ترسم. تا آبیاری تمام شود و من شلنگ دراز را لوله کنم و روی حلقه ی سیمی اش بیندازم و بنشینم رو مرمر داغ جلوی پله ها، هی  نگرانم.

گورانی های بلقیس سلیمانی می خوانم. از پسرک که تازه دوچرخه دار شده عکس می گیرم و غرق می شوم توی کلماتی که چیدمانش حسادتم که نه...حسرتم را برانگیخته. تصمیم می گیرم بروم سراغ داستان جدید. شب قبل دو سه صفحه ای توی سررسید نوشتم. و حالا جادوی کلمات...

با باغچه نگاه می کنم. کاش عرضه داشتم، می رفتم چند جعبه گل می گرفتم و پرش می کردم از رز و بابونه و همیشه بهار. کاش حرفم آنقدر برش داشت که تا بگویم ( دلم گل می خواد توی باغچه) آقای همسر، راه می افتاد از گل فروشی های درست و حسابی جاده ی آزادی یا کرج، کلی گل می گرفت و می کاشت. کاش اویی که باغچه را منظم کرد، دوباره کمی هم بی نظمش می کرد.


طلسم دلداده

قابله  هنگام دنیا آمدن سیاوش، پای او را بیش از حد می کشد و پایش از لنگنچه بیرون آمده و می شکند. سیاوش را تا 16 سال ، (سیا لنگه) صدا می زنند. با سگهای آواره دوستی می کند و مراقب دختری کور است و نهایت نیک بختی اش، چوپانی برای ایاز خان است.برزو (پسر ایاز خان) با یک دوربین نامحرم، مدام در حال پاییدن زن و مرد و دختر و پسران ده است. مردمانی را بی ترس از هم، برهنه در چشمه تن می شویند، رصد می کند و نوری اهریمنی از مردمکهای چشمانش ساطع می شود.

جنگ جهانی دوم در حال وقوع است. انگلیسی ها در ایران جولان می دهند و صلیب ها و مدال های ارتشی شان را به پیرمردهای بیابان نشین ایرانی، یادگاری می دهند . مست می کنند و کافه آتش می زنند و بز و شتر به یغما  می برند.

ایاز خان در ده دورافتاده اش خدایی می کند و هرکه مخالفت کند بی برو برگرد کشته می شود. سیالنگه را امیر مختار پیدا می کند و با خودش می برد تا از او پادوی قشون بسازد. سیا، روی شکستگی لگنش زمین می خورد و شکستگی از نو، و در جای درست جوش می خورد و سیالنگه تبدیل به سیاوش می شود. جوانی برومند که نه تنها لنگ نیست، بلکه روز به روز سیاهی اش رو به سپیدی می رود و زیباتر می شود.

بین سیاوش و نگار(دختر ایاز) حس گنگی شکل گرفته که به مرور تبدیل به عشق می شود. این عشق در خلال روزهای متمادی جنگهای داخلی یاغیان حکومتی و هیاهوی متفقین، ریشه دارتر می شود. و در نهایت به یگانگی می رسد.

م. آرام با رئالیسم جادویی ایرانی، سعی در روایت این داستان دارد. حتی زبان قلمش، همان سبک صد سال تنهایی مارکز است. در مقدمه ی کتاب می بینیم که طلسم دلداده را به مارکز تقدیم کرده.

پیرمرد سپیدمو که بلندی موها تا پایین کمرش می رسید ، بوی خاص هر آدم که در کل داستان جاری است، مرئی شدن حوادث گذشته ، روح برزو که روی طاقی نشسته، آشوب های حکومتی، طغیان آب و هوایی در غار جادویی و تناسخ ، المان هایی هستند که گرته برداری مستقیم از صد سال تنهایی مارکز را نشان می دهد .

زبان پخته  و ورزیده ی نویسنده در جای جای کتاب دیده می شود، اما یکدستی ندارد. با این حال خواندنی و قابل توجه است.

نویسنده برای نگارش کتاب، پنج سال وقت گذاشته و تحقیق شایان توجهی در حوزه ی تهران قدیم و وضعیت ایران در جنگ جهانی دوم و حضور متفقین در ایران، انجام داده.

طرح جلد بسیار هوشمندانه انتخاب شده. اما بعنوان یک خواننده عادی، اسم کتاب را مناسب متن نمی بینم.


طلسم دلداده

م. آرام

آموت



بخشی از کتاب:

روزها پس از آن،درست زمانی که اسب او را برداشت و بالای تپه بر زمین زد، وقتی از نقطه ی علیل لگنچه اش فریاد برخاست ، به روزی رفت که مادرش از لحظه ی آمدنش گفته بود: " می گفتند اجنه چشمش کرده بود که یک شبه ، آنچنان سیاه و بی ریخت شده بود. وقتی نافش را می بریدند، نه گریه کرده بود و نه تکان خورده بود. فقط با چشم های باز ، زل زده بود به چهره ی قابله ی زشت و دماغ دراز محل که خال چرکین پای سوراخ دماغش، حال آدم را به هم می زد...



تا مرد سخن نگفته باشد...

تا وقتی با آدمها حرف نزنی..حرف هایشان را نشنوی، رفتار اجتماعیشان را نبینی، غلط زیادی می کنی اگر دوست شان داشته باشی. و  همانا من چقدر از این غلط های زیادی توی زندگی ام کرده ام!!

ممکن است این آدمها فامیلت باشند، دوستت باشند، همکارت باشند یا شخصیت های سیاسی و  هنری جامعه ات .

اکبر عبدی را نه دوست داشتم نه دوست نداشتم. کاملا علی السویه! این همه بوق و کرنای (هنرمند درجه یک! سلطان خنده و ...) هم اصلا تاثیری روی نگاهم به او نداشت. امشب اما ..

تکه های سیاسی.. متلک های هنری... آرزوهای آبکی.. خنده های اعصاب خرد کن... ، همه به کنار. فکر می کنم آنتن زنده ای که برای هر ثانیه اش خدا تومن پول خرج می شود تا به اصطلاح خنده روی لب ملت افسرده و بی خنده  و پریشان ما بیاورد، جای تکه انداختن به مرده ها و زنده ها نیست. جای شیطنت و هوادار جوریدن برای یک سال یا دوسال بعد نیست. که هست! که هست! که این تریبون لعنتی ، ناجوانمردانه هست! همیشه بوده!

پسرم گفت:

- من سردرگم شدم. بالاخره این خوبه یا بده؟؟ من نمی تونم تصمیم بگیرم.

گفتم:

-فقط نگاه کن مامان. اگه خنده ت گرفت بخند. به بقیه ش فکر نکن. همه دنبال یه لقمه نون ان. هرچی چرب تر بهتر. به اینا فکر نکن.

و تا آخر برنامه ای که با سرعت نور رو به مزخرف شدن می رود(بس که سیاسی کار و جانبدار شده) ، هربار می خواست بخندد به من نگاه کرد. دوست داشتم بخندم تا بخندد، اما خنده ام نمی آمد.




پیکچرتو بده به یادگاری !



وقتی گفت کنار هم بایستید تا عکس بگیرم، ایستادیم. گفت کتاب هم دست تان بگیرید.گرفتیم.

جلوی غرفه ی نمایشگاه کتاب بودیم. به دوست جان گفتم:

-یعنی می خواد عکسه رو بذاره روی سایت؟؟

-فکر کنم بذاره. برای همن عکس می گیره دیگه.

-وااااااااااا... یعنی..

-می خوای بهش بگیم عکس ما رو نذاره..؟ ها؟

-بی خیال..حالا کی می خواد ما رو بشناسه ؟ هر کی هم ببینه میگه خریدار کتابن دیگه. بیخیال!

شب که شد اولین بازخورد وایبری رسید. زیر عکس اسم هم نوشته شده بود.  ملودی با کلی جیغ و دست و هورا پیام داد که: دیدمتون...!

چقدر خندیدیم. چقدر...گفتیم: ای داد..لو رفتیم!!!!

خب ملودی دوست بود. از یک چیزهایی هم خبر داشت. کتابخوان تیری هم هست. نباید تعجب می کردیم. اما کلی کیف کردیم و خندیدیم. کلی تعریف مان را کرد. تعریف بچه ها را. خودمان را. دوستیهامان را.و ...

لینک دادم به خواهرها و دوستان نزدیک که:

-ما رو اینجا ببینید...

و دوباره جایی دور از اینجا ها ، پیام داشتم که:

-دیدمتون..فلانی و فلانی و فلانی..، راستی فلانی کی بود؟




* حتی برای شوخی ، حتی برای صمیمیت، حتی برای هرچیزی... از توصیف های لوس در مورد خانواده ام خوشم نمی آید.