پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

نمیشه مثل گربه ها بزایی و ول کنی توی کوچه؟

از مادر تمام وقت بودن خسته ام. انرژی م ته کشیده. توانم رفته.

دلم یک فراغت می خواد فقط برای خودم. برای رسیدن به حال خودم. برای مدارا کردن با روح خودم.برای نوازش کردن و در آغوش گرفتن خودم.برای نگران خودم بودن. برای دوست داشتن خودم. برای لالایی خوندن برای خودم.

از همیشه مادر بودن و نگران بودن و ترسیدن و بیم داشتن و در مقابل ناسپاسی و خشم و درشت گویی  دیدن دلگیرم.

دلگیرم. دلگیرم.

خوددرگیری

کتابهایی با محتوای پست قبلی رو که می خونم فکرم میره سمت بچگی خودم. کودکی، نوجوانی و جوانیم . به اینکه تاثیر تربیت و رفتار والدین تا کجاها با ما میاد؟ از کجا ما مستقل میشیم و خودمونیم؟ این کسی که در برابر خشم و شادی و عشق و نفرت عکس العمل نشون میده منِ منه یا والد درون مونه؟ رفتار ما همون آموخته های کودکی مونه که در سرشت مون نهادینه شده یا بلدیم مستقل از اون اثرات عمل کنیم.

یادم میاد که در نوجوانی روح سرکشی داشتم.اما عملا مطیع و حرف گوش کن بودم. این حرف گوش کنی و اطاعت محض شده بود مشخصه ی  وجود من .اولین تعریف دیگران از من همین بود. چیزی که من هم ازش راضی  بودم. سرکش که میگم منظورم طغیان و انقلاب نیست. بلکه متوجه تفاوتها می شدم اما در نهایت سلیقه ی بقیه رو به خودم ترجیح می دادم. برای اینکه از من دلخور نشن. برای اینکه دل شون نشکنه.

دهه ی سی دهه ی وحشتناکی بود. آن منی که بودم با این منی که شده بودم جنگ داشت. تناقض های آنچه در نهادم بود و آنچه در عمل و رفتارم بود عذابم می داد. یک ازهم گسیختگی مهیب در من رخ داده بود. اتفاق بود یا تقدیر، هم مسیر آدمهای زیادی شدم که  از هرکدام چیزی دیدم و تونستم تفاوتها و تناقض ها رو کنار هم بچینم و درک کنم. هنوز هم به شدت مطیع و فرمانبر بودم،در مقابل تمام عالم. اما همیشه یک اتفاقی هست که باید بیفته و تو رو زیر و رو کنه. یازده سال قبل، سرطان اول مامان همون اتفاق بود. دیدم یک عمر حرف گوش کن باشی.خودت رو ندید بگیری، با هر ناملایم و مشقتی که پیش میاد سازش کنی، آخرش بشه راه رفتن روی لبه ی مرگی دردناک و تلخ؟ هیچی از زندگی نفهمی و تمام بشی؟ گریه و زاری و شوک و سوگواری پیش از مرگ که دوره ش تموم شد، مثل آدم زخمی یی که  حالا دنبال درمان و ترمیم شکستکی هاشه، دنبال خودم گشتم. به سختی، اما پیداش کردم. دخترک زانو بغل گرفته ای در سه کنج دیوار که آغوش پدرش رو می خواست. نوازش مادرش رو می خواست.زبان مهر آدمهای اطرافش رو می خواست. آدمهایی که اونها هم مثل من یاد نگرفته بودن مهربانی شون رو به زبان بیارن. همه فقط همدیگر رو زخمی می کردیم.

اصلا قرار نبود در مورد خودم بگم. حرفم کلا چیز دیگه ای بود.

می خواستم بگم خوندن محتوایی شبیه این کتاب منو وحشت زده می کنه که من با همه ی تلاش و تقلایی که برای بهبود روحیه و حال و احوال بچه هام و همسرم می کنم، در نهایت کپی تربیتی هستم که در کودکی و نوجوانی با پدر و مادرم و در جوانی با همسر و بچه هام داشتم.من کامل نیستم. انتظار کمال هم ندارم از خودم. اما وقتی قکر می کنم رفتار نامناسب من چه اثراتی روی بچه ها داره و تا کجاهای عمرشون می تونه اونها راو به آدمهای منفعل، خشمگین، عصبی، نامصمم و افسرده ای  تبدیل کنه، می ترسم. می ترسم که مادرشدنم اشتباه بوده. مادر بودنم اشتباه بوده. و تمام انرژی یی که برای تربیت بچه ها گذاشتم ( اعم از تشویق یه کتابخوانی، کلاسهای مهارتی، اصرار به خوشبین بودن، بشردوست بودن، سپاسگزار بودن و  دوری ار نفرت از آدمها و ...) هدر رفته و هیچ تاثیری نداشته و اون بخش منفی و ناکارآمدی که از دستم دررفته و خودم متوجهش نبودم، تاثیر بیشتر و البته مخربی روی شخصیت شون گذاشته باشه.آدمهای اطراف شخصیت بچه هام رو دوست دارن و تحسین می کنن اما من همچنان درگیر اینم که نه...نشده. نتونستم!

مهم ترین دغدغه م اینه که بچه ها شاد و آسوده باشن. یاد بگیرن در هر شرایطی خودشون رو دوست داشته باشن.وقتی خودت رو دوست داشته باشی می تونی آدمها رو هم دوست داشته باشی.این تمایل و خواست و هدف من از سختکیریهام به بچه ها بوده. اما یک وقتهایی فرو می ریزم در خودم و حس می کنم با شکستی سهمناک مواجه ام . و علاوه بر ناتوانی در شکل گیری آن زندگی آرمانی یی که برای بچه ها می خواستم، دلخوری و نفرت اونها  از خودم رو برای خودم خریدم.

همچنان باید فس ناله کنم که مادری سخته. مادری خیلی سخته.

جایی که هستم

جایی که هستم

متن اصلی آخرین کتابی که از جومپا لاهیری می خوانم ( جایی که هستم)، به زبان ایتالیایی نوشته شده نه انگلیسی . گویا نویسنده علاوه بر تجربه ی یک زبان دیگر برای نوشتن،مسیر جدیدی را نیز در سبک نوشتاری اش می آزماید. این کتاب شبیه داستانهای قبلی اش نیست. داستان های قبلی قصه گو هستند و این کتاب نانفیکشنی با بخش های مرتبط به هم است که روی یک خط مشخص از روایت، زمان و مکان و شخصیتهای زندگی کارکتر اصلی را می شناساند.

کودکیِ زنی که امروز چهل ساله است با محدودیت ها و قوانین سفت و سخت خانوادگی سپری شده و پس از گذشت سالهای طولانی از آن زمان، هنوز تحت تاثیر آن تربیت و سختگیری هاست ( خسّت در خرج کردن پول ، انتخاب کالاها و سرویس های ارزان)  و گرچه در تمام عمر با سایه ی آن تربیت می جنگد و از آن متنفر است اما از آن رهایی ندارد.

زن هنوز ازدواج نکرده. روابطی نیم بند و به فرجام نرسیده داشته. از نگاه کردن به خودش در آینه پرهیز می کند. صورت و اندامش را دوست ندارد. اما زیبایی را در تمام پدیده های اطرافش می بیند و تشخیص می دهد( در ناخن کار آرایشگاه، دریا، فرورفتگی و برآمدگی های کوه، خانه های ویلایی،ظرفهای سفالی دست ساز، روابط زوج های عاشق پیر و جوان ). علیرغم قوه ی تشخیص و میل به زیبایی ، گویی تمام این خودانکاری ها اثرات همان کودکی محصور به دستورات خانوادگی ست.

در کنار مهارتی که در رفتار اجتماعی و تعامل با دوستان و همکاران و همسایگانش دارد ، بلد است دیگران را نقد کند، اما آنقدر که به نقد کردن خودش مشغول است مجالی برای دیگران باقی نمی ماند. البته پدر و مادرش از این قاعده مستثنی هستند. پدرش را بخاطر سکوت و تمایل به یکجا نشینی و سکون سرزنش می کند و مادرش را برای شخصیت شلوغ و پرهیاهویی که گاه زندگی پدرش را دستخوش طوفان می کرد . و وزنه ی این سرزنش به سمت مادر بسیار سنگین تر است. رابطه ی آسیب دیده او و مادرش همچنان ترمیم نشده . او طوری در چنبره ی دلخوری و ملامت مادر و پدرش اسیر شده که علیرغم برخی طغیانهای کوچک( قاب گران قیمت عینک، رزرو تئاتر برای یکسال)در زندگی شخصی اش منفعلانه رفتار می کند. و انتظار نمی رود پس از سفر یکساله ی او به جایی دیگر، تغییرات قابل مشاهده ای در شخصیت این کاراکتر  ایجاد شود.

جایی که هستم

جومپا لاهیری

انتشارات کتاب تداعی

-خیلی خوشخوان و جذاب بود. سرجمع سه ساعته تمام شد.

-ترجمه ی خوبی داشت.

-این سبک نوشتن جومپا لاهیری را هم دوست داشتم.

-برخلاف کتابهای قبلی، هیچ جای قصه خبری از زن هندی ، مهاجر هندی یا حتی همسایه ی هندی نیست.

-دغدغه های چهل سالگی بین تمام زنان جهان  اعم از مجرد و متاهل یک شکل و رنگ است.

-کتاب را در همخوانی گروه کتابخوانی دچار خواندم.

- رسیدن کتاب و خواندنش یک روز قبل از روز نقد ،از آن کارها بود!


عکس کتاب رو بعدا می گذارم. نت ضعیفه.

کجا برم؟

توی شهر فقط دو بیمارستان دولتی بیماران کرونایی رو بستری می کنه. تختهای مربوطه درهر دو بیمارستان پر هستن و اگه بخت و اقبال همراهت باشه و اورژانس تخت خالی داشته باشه، بیمار جدید رو توی اورژانس بستری می کنن. البته نه به این سادگی. اگه فاکتورهای حیاتی مثل پلاکت و اکسیژن خون و ضربان قلب افت داشته باشه، پذیرش میشی. وگرنه که باید برگردی خونه.

این مشاهدات عینی بخش اورژانسه که بیماران مشکوک یا مبتلا در فضاش مشغول تردد هستن:

خانوم جوانی که تست کروناش ثبت شده با مادرش تلفنی حرف می زنه. صدای مادر هم قابل شنیدنه.

-تستم مثبت شد مامان

-خونه نیای ها. راهت نمیدم.

-کجا برم؟ برم توی پارک؟

-من نمیدونم. هرجا می خوای برو. تا خوب نشدی نیای خونه.

دختر جوان زنگ می زنه به چند جا و درخواست می کنه که براش خونه ای به مدت دوهفته اجاره کنن. و معلوم نیست چه جوابی می شنوه که می زنه زیر گریه.

*

دختر دیگری همونجا تعریف می کنه که: اومده تست بده. بردارش بهش گفته تا تست ندادی و جواب منفی بهت ندادن خونه نمیای. راهت نمیدیم.

این دختر هم سرگردان توی فضای اورژانس راه میره و قصه ش را برای هرکی می بینه تعریف می کنه.

*

به قول دوستمون مهم نیست سفره ی مردم کوچک شده.

مهم نیست دل مردم کوچک شده . مهم نیست عزت نفس مردم کوچک شده. به جاش امنیت داریم و دست از آرمانهای انقلاب برنداشتیم!


چه سلامی؟

سلام

سلام

سلام

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام

می شنوی؟

می بینی؟

می خوانی؟

می فهمی؟

هوای این بچه را داشته باش. همه ی ما به درک! هوای این بچه ی ترسیده و کم طاقت و رنجور را داشته باش.

خالی

دیروز دوساعت توی خونه تنهاش گذاشتیم.جایی کار داشتیم.

سر شب که فلش رو زدم به تلویزیون تا قسمت بعدی سریال رو‌ببینیم دیدم ارور میده

با لپ تاپ چک ‌کردم،دیدم کلا خالیه

زیر بار هم نمیره که کار خودشه

اعتراف هم نمی کنه که چه بلایی سر فلش و محتواش آورده.

دلت خوشه به چی؟

دوست نویسنده ای عکس یه دیوار نوشته گذاشته که روش نوشته ( به چی دلت خوشه؟ )

خیلی وقته که می خوام درگیر تاریکی نباشم. خبرهای بد رو ندیده و نشنیده بگیرم و از روی اخبار مرگ و میر بگذرم. تلاش می کنم به هجوم نکبتی که دامنگیرمون شده بی محلی کنم. می خوام حال و احوالم از اینی که هست بدتر نشه.

اما هرجا رو باز می کنی ده تا خبر از آمار مرگ و میر کروناداره، چندتا دخترکشی و زن کشی و ناموس کشیِ گل درشت از شمال تا مرکز و‌جنوب داره ، حرف از گرونی سکه و تخم مرغ و ماکارونی داره. عکس زن و مرد و بچه های حلق آویز شده از فشار فقر داره .

دل آدم به اینا خوش باشه؟

هرچه هم سعی کنم عکسهای خوش رنگ و لعاب و شعر و متن و آهنگهای عاشقانه و حال خوب کن بذارم اینجا ، اون پوچی و تهی بودن از امید و خوش بینی به فردا ، قدرتش بیشتره. 

حیرونم که آدمیزاد چه تاب و طاقتی داره که توی هر دوره ی تاریخی ، بار اینهمه بلا و مصیبت رو از جنگ و طاعون و وبا و کشتار و قتل عام و سیل و زلزله و  فقر و ظلم و تباهی می کشه و رنج می بره و آسیب می بینه و باز همچنان به بقای نسل و تولید مثل ادامه میده. 

البته عقلانی تر اینه که  اسم دیگه ی این فرایند ، حماقت باشه نه تاب و طاقت. 


دوست عزیز!

خلقیدی و تو زرد از آب دراومد و  رها کردی و رفتی سی خودت . 

نگو نه که خعععلی تابلوئه !


 

سریال دیدن پر ماجرای خانواده ی محترم رجبی

شب دوم پسر بزرگه آمد تخت نشست ور دل مان روی مبل. گفت: منم می خوام ببینم.

بعد از اینکه با توصیه و پیشنهاد و خواهش قانع نشد، با جملات  نه چندان شیرینی !!! بدرقه شد و  برافروخته رفت توی اتاق و در را قفل کرد!

شب سوم شامش را خورد و در حالی که روی آفت دهانش  گوش پاک کن آغشته به قطره ی  میرتکس نگه داشته بودم  که بعدش برود توی اتاقش تا من سریاله را بگذارم ، گفت: حصار توی مغز آدمهاست!

منظورش من و پدرش بودیم که نمی خواستیم هرچیزی را در حضور بچه مان تماشا کنیم و  تاکید داریم حد و مرز چیزها برایمان و برایشان مشخص و معلوم باشد.

از چندسال قبل اصرار دارد که فیلم ببینیم با هم و هر فیلمی و هر رفتاری در فیلمها را سانسور نکنیم و متمدن باشیم. و البته که ما اینقدرها متمدن نیستیم که با بچه مان بنشینیم به تماشای صحنه های اروتیک و ... که توی فیلمها هست.

حتما چیزی هست

وسط شرشر عرق ریختن و خنکی کولر و حلقه ای که می کوبید به پهلوهام  آمد. حلقه را که انداختم زمین رفتم تند تند نت  نوشتم. هی سوال کردم و هی نوشتم.

الان، همین الان، رفتم سراغ اولین صفحه های سررسیدی که تاریخ  فروردین سال نود و چهار را بالای  متن نوشته ام و چند صفحه را برای دستگرمی چیزی که معلوم نبود چه زمانی پیدا و آشکار می شود پر کرده بودم.

سرو کله ی خونی و پدر و مادرش، موهای از رنگ رفته اش...

همه ی اینها دیشب  وسط حلقه ی چرخان  هولاهوپ سراغم آمده بود. دیشب و پنج سال پیش تر از دیشب. نه عینا مثل هم.اما بسیار شبیه.

نه که باور نکنم. نه که حیرت نکنم. کردم. اما به خودم لبخند زدم. حتما چیزی هست. حتما چیزی هست.


سرگیجه های مدام اگر بگذارد که زندگی کنم.

نسل اژدها

1

سریال  دیدن ما از اون اتفاقات و رخدادهاییه که مثل دمیده شدن صور اسرافیل ممکنه فقط یکبار در تاریخ عالم بشریت رخ بده. منظورم سریال های ماه رمضون و عید و اینا نیست. اونا رو که تا تیتراژ آخر و با تشکر از خانواده ی محترم رجبی می بینیم... سریال های خانگی و خارجکی رو میگم.

پیکی بلایندرز رو به لطف دوست نازنینی دریافت کردم و نشستم که با آقای همسر ببینیم. خیلی وقته که  پسرها توی اتاق خودشون هستن و کاری به ما ندارن که ببینن زنده ایم، نیستیم، دلمون براشون تنگ میشه، نمیشه. به همین دلیل فکر کردم خب از این خالی بودن خونه!! ولو در محدوده ی هال و پذیرایی استفاده ی مفید بکنیم!

تا فلش رو وصل کردم و تیتراژ سریال اومد پسرک از اتاقش دراومد  و نگاه کرد به صفحه ی تلویزیون و  با صدایی پر از هیجان  ناشی از مچ گیری گفت:

-می خواهین اینو نگاه کنین؟ چشمم روشن. می دونین از همون اولش داره؟ جامعه ی اسلامی ما به کجا می رود؟ سقوط ارزش ها تا به کجا؟

گفتم:

-چی داره؟

گفت:

-یعنی تو نمیدونی؟ دارم میگم از همون اولش داره. نگاه نکنین! اینجا خانواده نشسته.

گفتم:

-داره که داره. تو از کجا میدونی؟ کجا دیدیش؟ چشم من روشن با این بچه بزرگ کردنم!


*

2

گفتم سرگیجه دارم. صدای اون تلویزیون رو کم کن. سرم میره برای خودش. بدتر میشم.

گفت تو که همیشه سرگیجه داری. دونت اور تینک.

گفتم چی؟ منظورت چی بود؟ یعنی چی؟

گفت یعنی اصلا بهش فکر نکن. واقعا معنیش رو نمی دونستی؟

گفتم می دونستم.شنیدنش از تو عجیب بود.

کمی چرخید و شنیدم که داره میگه دونت اور تینک. یو نو می . جاست فالو می. دونت اور تینک.

گفتم پارسااااااااااااااااااا تو اینو از کجا یاد گرفتی؟

گفت فکر کردم از هون اول متوجه شدی که گفتی از من بعیده. بابا خیلی دیر می گیری ها!



کی این آزمون رو میدن تموم میشه بره،  من نتش  رو قطع کنم!!