پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خدایت سلامت نگاه دارد


می آید طرفم و با نگرانی می پرسد:

-مامان... کسی مرده؟ مامان کسی حالش بد شده؟ مامان اتفاق بدی افتاده؟

سر تکان می دهم که: نه

می گوید:

-پس اشک شوقه؟

سر تکان می دهم که: بله.

دستمال کاغذی می آورد برایم و بغلم می کند و پشت سر هم سوال می کند :

-چی می گفت؟ کی بود؟ چرا همه فکر می کنن من دخترتم؟ مگه صدای من دخترونه ست؟ چرا منو با تو اشتباه می گیرن؟ می گفت تو پروانه ای؟ تو دخترشی؟


*

چندوقتی ست که اقوام پدری سراغم را می گیرند. آدمهایی که در عکسهای  پنج شش سالگی ام کنار مامان و بابا ایستاده اند و من  دخترک کوچکی ام با با موهای فرفری در کنار بچه های دیگر . حالا از بابا هم مسن ترند. یا شاید هم سن و سال او . حالم را به گرمی می پرسند. از پسرها و همسرم سوال می کنند و حرف می رود سمت کتابهام. کلی خوشحالم می کنند .

امروز پسرک تلفن را برداشت و بعد از چند جمله گوشی را برایم آورد. مرد پشت خط،  آدرس  و نشانی می داد. نشناختمش . از پانزده سال قبل می گفت و شعرهایم که در اطلاعات هفتگی خوانده بود. ترجیع بند جملاتش ( به شماها افتخار می کنم) بود . می گفت توی رختخواب افتاده و توان حرکت ندارد . کلی احترام و محبت نثار من و خانواده ام کرد و آخرهایش که چشم هایم پر شده بود با اصرار برای دیدنش در سفر بعدی ، خداحافطی کرد.

حرفهایش را که تعریف کردم ، پسرک با خنده نگاهم می کرد. گفت:

-چه فامیلهای باحالی داری مامان.

-یعنی فقط زنگ زده بود بهت افتخار کنه بعد خداحافطی کنه؟

-یعنی ممکنه این آخرین آرزوی زندگیش باشه و بعدش بمیر...

-نه ببخشید... براش آرزوی سلامتی کردی؟

-مامان یعنی فقط افتخار کرد؟ چه جالب...!

-مامان یعنی زنده می مونه تا تو بری گنبد؟

خنده آن قدر قوی نیست که اشک های یک بندم را متوقف کند . لبم را کش می آورم به نمایش خنده برای حرفهای پسرک. اما حرف چشم هایم چیز دیگری است. باران دارد.


راهنمای مردن با گیاهان دارویی


چیزی  از خواندن کتاب نمی گذرد که از این دختر نابینا می ترسی. ترسی عمیق و هشداردهنده  . منتظری تا آن کار نکردنی را بکند و ترا مبهوت و متعجب برجای بگذارد . گرچه در میانه ی راه از کارکردنی اش حرف زده و تو چیزهایی دستگیرت شده، اما همچنان ترسان و نگران ، می خوانی و پیش می روی تا بدانی و ببینی.

گل یا برگ عاقرقرحا توی چشمش فرورفته و بینایی اش را در شش سالگی گرفته . می خوانی که بینایی اش با یک عمل قابل برگشت است زیرا سم گیاه سطح چشم را تخریب کرده و به رگ و پی عمق آن آسیب نزده .

مادر پرستار بوده  و اینک در زیرزمین خانه اش گیاهان دارویی را خشک می کند، ترکیب می کند، پماد و ضماد و روغن و جوشانده درست می کند و بسته بندی شده، توسط یک واسطه ،  به شهرهای اطراف می فرستد.او هرگز تمایلی به داروهای شیمیایی ندارد . برای دخترک نابینا کتاب می خواند، سر ساعت مقرر . همانطور که ورزش صبحگاهی و صبحانه خوردن نیز ساعتی معهود دارند . دخترک بورخس و مارکز و بوعلی سینا را خط به خط می شنود و از بر می کند و یاد می گیرد . و بیشتر از همه آنکه خط و ربط زندگیِ داروشناسی را یادش می دهد بوعلی ست .

پدر، پدربزرگ، خاله، پسر و دخترش، دایی، سید، آدمهایی اند که اثرو نشان شان در زندگی مهجور و منزوی مادر و دختر، به وضوح قابل مشاهده است . دخترک تا هفده سالگی از خانه بیرون نرفته  و با اولین خروج از خانه و قاطی شدن با آدمها، عاشق بوی کتان می شود و حس خواستن مردی در وجودش بیدار می شود . سر به شورش می گذارد و مادر برایش از نقطه ی تقدس و بی چون و چرایی  عدول کرده و تبدیل به زندانبانی بی رحم می شود .

روند تبدیل شدن دخترکی معصوم  و مشغول به خیالات و برداشت های خاص خودش از دنیا ، به زن جوانی که میل به خونریزی دارد و بی چشم سر، جسم آدمی را می شکافد و اندام های مرطوب و گرم را جدا می کند و در باغچه می کارد، ترسناک است . زن جوانی که برای رسیدن به آزادی ، دروغ می گوید و حال ناخوش بیمار را پنهان می کند و احتضار او را مخفی نگه می دارد. گرچه تا آخرین کلمات رج شده در کتاب، قدردان مادر است و او را قهرمان زندگی خودش می داند، اما به راحتی برای نشنیدن صدای سرفه های او، گرد تریاک  را با چیزهای دیگر مخلوط کرده و خواب و سکوت مادر را به بیداری و  شنیدن خس خس سینه اش ترجیح می دهد.

فضای گوتیک داستان، وهم و ترس و رمز آلودگی را به خوبی منتقل می کند  .  احاطه ی نویسنده به دانسته های طب سنتی  طبق کتب  و رسالات کهن  و در آمیختنش با متن داستان ، اشتیاق و لذت خواننده را در پی دارد . تلاش برای تشخیص مرز باریک بین رویا و واقعیتِ زندگی دخترک  ، داستان را خواندنی تر می کند . او گرچه نابیناست، اما جهان پیرامونش را با تعلیمات مادر و دریافت های غیر بصری خودش از اشیاء و پدیده ها شناخته و این شناخت غیرآشنا را برای ما نیز تشریح  و تحلیل می کند .

در نهایت ذهن خواننده پر می شود از سوالاتی در مورد زندگی و مرگ ،  تلطیف نگاه به مسایل هستی ، تغییر دید نسبت به جهان اطراف  و سخت نگرفتن آنچه اتفاق می افتد ، زیرا اتفاق های جهان از قبل اتفاق افتاده است. در داستان راهنمای مردن با گیاهان دارویی ،تغییر سرشت آدمی از معصومیت و انفعالِ جبر به سمت اختیار و انتخاب با بی رحمی و واقع گرایی کوبنده ای بیان شده است .


راهنمای مردن با گیاهان دارویی

عطیه عطارزاده

نشرچشمه



-تعریف کلی ام از کتاب: عجیب، متفاوت، خوب!

-کتاب که تمام شد ، چندبار صفحات سفید آخر کتاب را با ناباوری ورق زدم تا مطمئن شوم چیزی را نخوانده نگذاشته باشم . با اینکه قلبم از القای ترس و بیم می تپید، اما دوست نداشتم تمام شود. در صفحات سفید دنبال جمله های بعدی می گشتم.

-آدمیزاده می تواند به همین راحتی و آسودگی ، تن به هرکاری بدهد و برای تمام کارهایش دلیلی موجه و دهان پرکن بیاورد . حتی اگر شکافتن تن مادرش باشد.

-چقدر جانم ترسیده از خودخواهی آدمیزاد و پر شده سرم از دودوتا چهارتای جهان که تمام ارکان هستی را اداره می کند.






پرفروش روز دوم و سوم




پرفروش‌ترین کتاب‌های نشر آموت در دومین روز نمایشگاه کتاب تهران؛


۱. #خاما / یوسف علیخانی
۲. #ما_تمامش_می_کنیم / کالین هوور / آرتمیس مسعودی
۳. #من_پیش_از_تو / جوجو مویز / مریم مفتاحی
۴. #پس_از_تو / جوجو مویز / مریم مفتاحی
۵. #الینور_آلیفنت_کاملا_خوب_است / گیل هانیمن / آرتمیس مسعودی
۶. #نحسی_ستاره_های_بخت_ما / جان گرین / آرمان آیت‌اللهی
۷.#یک_بعلاوه_یک / جوجو مویز / مریم مفتاحی
۸. #دروغ_های_کوچک_بزرگ / لیان موریارتی / سحر حسابی
۹.  #پروژه_شادی / گریچن رابین / آرتمیس مسعودی
۱۰. #اسب_رقصان / جوجو مویز / مریم مفتاحی
۱۱. #اتاق / اما دون‌اهو / علی قانع
۱۲. #زندگی_دوم / اس. جی واتسون / شقایق قندهاری
۱۳.#میوه_خارجی / جوجو مویز / مریم مفتاحی
۱۴.#پیرزنی_که_تمام_قوانین_را_زیر_پا_گذاشت / کترینا اینگلمن سوندبرگ / کیهان بهمنی
۱۵.#نامه_به_کودکی_که_هرگز_زاده_نشد / اوریا فالاچی / عباس زارعی
۱۶.#صدای_آرچر / میا شریدن / منا اختیاری
۱۷.#پیش_از_آنکه_بخوابم / اس.جی. واتسون / شقایق قندهاری
 ۱۸.#بیوه_کشی / یوسف علیخانی
۱۹. #زن_همسایه / شاری لاپنا / عباس زارعی
۲۰.#پشت_سرت_را_نگاه_کن / سی‌بل هاگ ‌/ آرتمیس مسعودی
۲۱. #زبان_گل_ها / ونسا دیفن‌باخ / فیروزه مهرزاد
۲۲. #پیرزن_دوباره_شانس_می_آورد / کترینا اینگلمن سوندبرگ / کیهان بهمنی
۲۳.#تمام_چیزهایی_که_نمی_گوییم / کری لانزدیل / سارا نجم‌آبادی
۲۴.#الیزابت_گم_شده_است / اما هیلی / شبنم سعادت
۲۵. #پرتقال_خونی / #پروانه_سراوانی
۲۶.#وقتی_خاطرات_دروغ_می_گویند / سی‌بل هاگ ‌/ آرتمیس مسعودی
۲۷. #رز_گمشده/سردار ازکان/ بهروز دیجوریان
۲۸.#راز_شوهر / لیان موریارتی / سحر حسابی
۲۹.#دختری_که_پادشاه_سوئد_را_نجات_داد / یوناس یوناسون / کیهان بهمنی
۳۰. #اولین_تماس_تلفنی_از_بهشت / میچ آلبوم / آرتمیس مسعودی
۳۱. #عاشقانه / فریبا کلهر
۳۲. #سالار_مگس_ها / ویلیام گلدینگ / ناهید شهبازی
۳۳. #لی_لا_لی_لا /مارتین زوتر/ مهشید میرمعزی
۳۴. #بودن / یرژی کاشینسکی / مهسا ملک‌مرزبان
۳۵. #همسر_خاموش / ای اس هریسون / مریم مفتاحی


@aamout

مامان و باباش...


امروز بعد از مدتها ، بعد از ادا و اصول ها، بعد از حساب و کتاب ها، بعد از جمع و تفریق ها، بعد از انتخاب و رد همنشین ها ، بعد از ترافیکه، ترافیک نیست ها، با اپلیکیشن مسیریاب ، بعد از ... خلاصه، رفتیم که با مادر طبیعت دید و بازدیدی داشته باشیم و در آغوشش پناه بگیریم و از دیدن سنگ و کوه و لاله ی صحرا و شکوفه  ی گیلاس گچسر ، عزای دل مان ر ا به شادی بدل نماییم.

بماند از که از اول جاده چالوس، بوی قلیان و دود و دم ، پدر صاحاب مون رو درآورد و تا همین الان که پاسی از شب گذشته، سردرد ما را کشته!

اما در کل خوب بود.

گرچه چیزی از  مهر مادر طبیعت نفهمیدیم. اما زور و قدرت پدر طبیعت را خوب درک نمودیم!

ملت عشق


الا  در بوستون امریکا ، در مواجهه با بحران چهل سالگی ،  در حین ویراستاری و تهیه ی گزارشی در مورد یک رمان عرفانی تاریخی مربوط به قرن هفتم ، نگاهی عمیق به زندگی مرتب و شیک و بی نقص خود می اندازد و با چالش های  مهمی روبرو می شود. ناگهان شوهر خیانتکاری که هیچ وقت با اعتراض همسرش روبرو نشده، فرزندان پرتوقعی که همیشه میز صبحانه و شام شاهانه و آماده داشته اند، زندگی  روتینی  که ساعت به ساعتش با برنامه های یادداشت شده ی الا ، روبراه می شد، دیگر  درخشش و جذابیتی برای او ندارد .  ایمیل های بین الا و نویسنده ی کتاب، سبب رویش حس تازه ای در وجود الا می شود و او علیرغم مخالفت علنی و رسمی با عشق، گرفتار عشقی   معلق بین مجازی  و واقعی می شود .

ملت عشق، در عین دو داستان بودن، داستانی واحد است . عشقی نامتعارف و شاید ممنوعه را تشریح و تایید می کند. احتمال سانسور و حذف برخی مطالب از متن اصلی محتمل است ، وگرنه پذیرفتنی نیست  با توجه با منابع تحقیق کتاب در باب عرفان و تصوف شرقی و اسلامی ،  الیف شافاک  از اشاره به موارد ثبت شده در روایت های مختلف باقی مانده از گذشته ، تلنگری به  مگوهای شرم آوری که به شمس و مولانا نسبت داده اند ، خوددداری کرده باشد.

مترجم توانای کتاب، در برگرداندن متن اصلی، به شدت مهارت به خرج داده و اشعار و تقل قول های مولوی را از متون اصلی فارسی استخراج کرده. البته این دقت و حدت خواننده را به فکر می اندازد که در بیان مراحل سلوک و تصوف  نیز به منابع  فارسی مراجعه کرده یا عین به عین از متن اصلی کتاب ترجمه شده . بخش های مربوط به شمس و مولانا و ابراز عقاید متعصب و بیبرس و دیگران، چنان نزدیک و همسان شرعیات ِ متشرعان ایرانی ست که این گمان را تقویت می کند. که اگر چنین نیست باید تمام قد به تحسین نویسنده ی کتاب برخاست و مطرح کردن سوالات بیشمار آدمهای  قدیم تا زمان حال را در باب مذهب و عرفان و تصوف ، در متن این داستان های به هم پیوسته، به دیده ی احترام  نگریست و جسارت و دقت و قوه ی تفکر الیف شافاک را در این زمینه ستود.

زنان این قصه سرخورده اند. الا تا زمانی که تمرد می کند و خانه و خانواده را رها می کند و همسفر مرد مسافر می شود، احساس بدبختی می کند. دخترش،به اقتضای جوانی، سودازده ی هیجان است ، اما ازدواجش به هم می خورد . گل کویر، زن روسپی زمانه ی مولانا ، از مردان تن خواه  کتک می خورد .کرّا همسر مولانا ، مدام باید چشم بدوزد تا مورد مرحمت و مهر او قرار بگیرد . کیمیا خودخواسته، به حجله ی شمس می رود و از اندوه رانده شدن، از غصه می میرد .

ملت عشق ، گرچه سخن از ملتی می گوید که یکسر عشق است، اما اندوهی که با خود دارد و ماندگار می کند ، فراتر از لذت عشق است . اندوه تنهایی انسان در میان جمع، در میان انواع لذات و تن آسایی ها .

تصویر سازی های الیف شافاک از سماع و رقص صوفیانه ، حیرت انگیز است .تعدد راوی باعث از هم گسیختن ساختار داستان نشده ، بلکه زاویه های مختلف دید را در اختیار خواننده می گذارد .در آمیختن روایات و حکایات اخلاقی و عرفانی ای که برای خواننده ی ایرانی آشنا و پر تکرار  است ، شاید تا حدی ، بخشهایی از قصه را تعلیمی و پندآموز کرده . و در نهایت چشمهای سیاهی که رو به آسمان از دل چاه به چشم های بیننده زل زده، حالا حالاها دست بردار خیال و ذهن خواننده نیست.


ملت عشق

الیف شافاک

مترجم: ارسلان فصیحی

انتشارات ققنوس



-دید و نظرم نسبت به مولانا و شمس، همان است که قبلا بود. تغییری نکرد . شاید تقویت هم شد. گرچه داستان، گرچه تخیل نویسندگان، اما در هرحال نه جرقه ای زده شد. نه ستاره ای درخشید.

-برای درک بهتر و بیشتر مبانی عرفان و تصوف در ایران و اسلام ، کتابهایی که در عکس دوم آمده آند، خوب و مناسب اند.

فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی /سید جعفر سجادی / نشر طهوری

تاریخ تصوف در اسلام / قاسم غنی / نشر زوار

فیه ما فیه /مقالات و منثورات مولانا / تصحیح بدیع الزمان فروزانفر





این متن تقدیس معصومه نیست. او بهانه ی این حرفهاست


معصومه گفته بود خودم را از خبرهای بد دور نگه دارم .وقتی  می بینم کاری از دستم بر نمی آید خودم را بی دلیل توی این تلخی ها غرق نکنم . خودم هم این را می دانستم اما لازم داشتم که کسی برایم تکرار یا تاییدش کند.  مرده بودم از بس توی کانالهای افراطی و  تفریطی، بد از بدتر دیده بودم و خوانده بودم و شنیده بودم .

دور و برم پر از اتفاقات بد و تلخ است . برای هیچکدام پایان خوبی متصور نیست . اشکم سر مشکم است . با هر تلنگری فرت فرت پایین می ریزد و صورتم را خیس می کند. می دانم اگر به خودم نیایم باز به ورطه ی افسردگی می افتم و حالا بیا درستش کن که توی این موقعیت که سفت و سخت ایستادنم برای اطرافیانم لازم و ضروری است، علاوه بر دردسرهای روده و سینه و دست و پا و گردن، افسردگی را هم درمان کنم .

قبل از عید، دقیقا بعد از شنیدن حرفهای معصومه در دورهمی مان، تلگرامم را کمی خلوت کردم. به جدّ دیگر هیچ خبر بدی را برای کسی نفرستادم . در مورد سیاهی ها و  نکبت جاری ، زیاد دقیق نشدم و دنبال رگ و پِی ِ  پدر و مادرش نرفتم .

پسرها به هرحال بزرگ می شوند چه من غصه ی فردایشان را بخورم و از غصه هلاک شوم، چه بی خیال گوشه ای بنشینم و راضی به فردای قضا قورتکی برایشان باشم . مادر و پدرم مراحل درمان را طی می کنند ، گرچه هنوز هربار با شنیدن صدایشان بغض کنم و حتی ار فکر کردن بهشان صورتم خیس شود.  همسرم تصمیم بزرگش را عملی می کند، حتی اگر ده سال دیگر هم از سر بگذرانیم و معلوم نیست کجای این آب و خاک باشیم .

به شیر آب آشپزخانه فکر می کنم که در اولین روزهای عید با کلی دقت در جنس و طراحی و امکانات ، از بورس شیرآلات ، خریداری شد و هنوز توی جعبه ی شیک و کیسه ی خوشگلش روی زمین، جلوی کابینت مانده . بالاخره این هم وصل می شود. صدای فروشنده که  آلمانی بودن  و ضمانت دوساله اش را  بارها تاکید کرد، توی گوشم است. یادم افتاد که چندسال قبل ، شیر روی سینک خراب شد و توی تعطیلی  جمعه و دیروقتی شب،  فقط یک جا باز بود و یک شیر خیلی معمولی و اعصاب خرد کن روی سینکم نصب شد. چقدر حالم بد بود از دیدن این شیر بی قواره . حتی یکبار بخاطرش گریه کردم  . این شیر از همان وقتها تا همین الان مرا اذیت می کند . تمام  قطعاتش عوض شده اما هنوز هر دفعه  به دلیلی مضحک ، آزار دهنده است.

بچه ها در مورد زمان نصب شیر جدید سوال می کنند و من بیخیال و با خوشرویی جواب می دهم که:

-عجله ای در کار نیست. بالاخره وصل میشه.

حالم بهتر است.البته کاملا خوب نیستم. معلوم است که با این خبرهای رنگارنگ و حال تباه دنیا، حال من نمی تواند کاملا خوب باشد . اما خودم را زده ام به آن در . کوری و کری عمدی را تمرین می کنم. تلاش کرده ام که آدمهایی را که از رفتار و کردارشان  اذیت شده ام ، ببخشم. نه از آن بخشیدنهایی که همه چیز گل و بلبل شود. لااقل توی ذهنم دیگر پرونده شان را ببندم . و تقریبا بسته ام . حواسم را جمع کنم که دوباره توی این چاه  نیفتم .  افتادم هم باکی نیست. آدم مال خطا و اشتباه و توی چاه افتادن است. به همین راحتی.

آدمهایی را بخشیده ام که شنیدن اسم و عنوان شان ممکن است بقیه را به خنده بیندازد. مهم نیست. بخشش حالم را بهتر کرده . پسرم پرسیده بود:

-مامان مگه نگفته بودی دیگه برنامه های این مجریه  یا اون بازیگره رو نگاه نمی کنی؟

و وقتی گفته بودم ،(  حالا دیگه بخشیدمش) کلی به من خندیده بود. از این دست بخشش های های کلاس باز هم دارم. مهم این است که حالم بهتر شده .

یکی از موارد دیگری که مورد عنایت و بخششم قرار گرفته اند، آدمهای هکسره ای اند. بخندید. اما از دست این مدل به شدت عصبانی بودم . الان هکسره های غلط غلوط شان را می گذارم به پای هزار و یک چیز : (  یادشان رفته. حوصله ندارند. فراموش کرده اند. کیف می کنند با اینکار . عمدا زبان معیار را تخریب می کنند . ) بگذار تا ابد هکسره ها را اشتباه بنویسند و شائبه ی بیسوادی شان را در ذهن دیگران تقویت کنند.

خیلی با حال خوبم پز دادم...  اما می دانم که همه ی اینها ممکن است یک پوشال تدافعی نسبت به انفعال خودم باشد. یعنی یک جور خاصی دارم ناتوانی ام را  در اداره کردن بحران ها ، ماست مالی می کنم. شاید نوعی از فرافکنی ست .  گرچه شباهتی با هم ندارند .

دلم روزهای قدیمم را می خواهد . روزهایی که کینه اینقدر دلم را تاریک نکرده بود. غصه اینقدر پدرم را درنیاورده بود. ناامیدی اینقدر پاهایم را سست نکرده بود. ترس از دودوزه بازی و کثافت آدمها اینقدر چشمم را نترسانده بود.

تقصیر ماست که اینقدر ضعیفیم یا تقصیر آدمهایی ست که آنقدر پلیدی را بلدند؟ یا  تقصیراتفاقاتی که آنقدر لاینحل و سخت به نظر می آیند؟

باید به معصومه بگویم:

-کاش مادرم بودی معصومه . کاش هربار که می گفتی این خبر را نخوان..نبین..گوش نکن ... ، می گفتم: ( چشم مامان...)

بماند که من دختر (چشم مامان) گویی نبوده ام هیچ وقت!

اما نه...اگر مادرم بودی باید غصه ات را می خوردم. باید هلاک دردهایت می شدم. همان دوست بمان معصومه جان . عاقل و بالغ و  گاهی صریح .

این متن  تقدیس معصومه نیست. او بهانه ی این حرفهاست. و چه بهانه ی خوبی است.