می آید طرفم و با نگرانی می پرسد:
-مامان... کسی مرده؟ مامان کسی حالش بد شده؟ مامان اتفاق بدی افتاده؟
سر تکان می دهم که: نه
می گوید:
-پس اشک شوقه؟
سر تکان می دهم که: بله.
دستمال کاغذی می آورد برایم و بغلم می کند و پشت سر هم سوال می کند :
-چی می گفت؟ کی بود؟ چرا همه فکر می کنن من دخترتم؟ مگه صدای من دخترونه ست؟ چرا منو با تو اشتباه می گیرن؟ می گفت تو پروانه ای؟ تو دخترشی؟
*
چندوقتی ست که اقوام پدری سراغم را می گیرند. آدمهایی که در عکسهای پنج شش سالگی ام کنار مامان و بابا ایستاده اند و من دخترک کوچکی ام با با موهای فرفری در کنار بچه های دیگر . حالا از بابا هم مسن ترند. یا شاید هم سن و سال او . حالم را به گرمی می پرسند. از پسرها و همسرم سوال می کنند و حرف می رود سمت کتابهام. کلی خوشحالم می کنند .
امروز پسرک تلفن را برداشت و بعد از چند جمله گوشی را برایم آورد. مرد پشت خط، آدرس و نشانی می داد. نشناختمش . از پانزده سال قبل می گفت و شعرهایم که در اطلاعات هفتگی خوانده بود. ترجیع بند جملاتش ( به شماها افتخار می کنم) بود . می گفت توی رختخواب افتاده و توان حرکت ندارد . کلی احترام و محبت نثار من و خانواده ام کرد و آخرهایش که چشم هایم پر شده بود با اصرار برای دیدنش در سفر بعدی ، خداحافطی کرد.
حرفهایش را که تعریف کردم ، پسرک با خنده نگاهم می کرد. گفت:
-چه فامیلهای باحالی داری مامان.
-یعنی فقط زنگ زده بود بهت افتخار کنه بعد خداحافطی کنه؟
-یعنی ممکنه این آخرین آرزوی زندگیش باشه و بعدش بمیر...
-نه ببخشید... براش آرزوی سلامتی کردی؟
-مامان یعنی فقط افتخار کرد؟ چه جالب...!
-مامان یعنی زنده می مونه تا تو بری گنبد؟
خنده آن قدر قوی نیست که اشک های یک بندم را متوقف کند . لبم را کش می آورم به نمایش خنده برای حرفهای پسرک. اما حرف چشم هایم چیز دیگری است. باران دارد.