پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

من خیلی می فهمم


سالن انتظار مثل همیشه شلوغ است. مملو از زن و مرد و بچه و حتی نوزاد .تازه عروس و داماد، پیرزن، پیرمرد، دختر و پسر جوان، بچه های نوپا و پنج ساله . آنقدر صدای حرف زدن و گریه و نق زدن و جیغ بچه هست که دیوانه می شوی . دلم می خواهد از سالن بزنم بیرون و توی راه پله های مشرف به آسانسور بایستم، اما هم راه پله تنگ است و در مسیر تردد آدمها هستی ، هم  نشستن روی صندلی  امن تر از سرپا ایستادن است برای کمر و زانو درد .

صدای دختر جوانی که دارد زنی را سین جیم می کند می آید:

-بچه ی چندمه؟

-خودت می خواستی یا ناخواسته ست؟

-دوست داری پسر باشه یا دختر؟

-قبلیا پسرن یا دختر؟

-شوهرت چی میگه؟ دختر می خواد یا پسر؟

-کُردی نه؟

-لری! قیافه ت به لرا میره. اما کُرد هم می زنی.

-گفت که کردی .کرد کجایی؟

-معلوم بود. بچه ی روستایی. این قیافه ها مال روستاهای کنگانه . من می شناسم .

دخترک ایستاده جلوی ردیف صندلی های پر از بیمار و همراه بیمار .بال های چادرش را رها  کرده دوطرف تنش .روسری رنگی را آورده روی پیشانی و دارد تند تند زن میانه سال را به حرف می گیرد. زن که پوست آفتاب سوخته دارد، خجول و آهسته جواب می دهد اما  همه از صدای بلند دخترک، جواب ها را متوجه می شوند . خوشم نمی آید که به این دخترک فضول و وراج نگاه کنم. اما نمی توانم نشنوم .

-من ؟ نه بابا . من هجده سالمه . مجردم . برای مادرم اومدیم. خانم بعد از سه تا بچه حامله شده. الان هفت ماهشه .پسره.

-مامان ...؟ ببین فامیل دراومدیم. دیدی گفتم کُرده! تو گفتی نه!

-وضعیت مامانم  خطریه.دکتر گفته بند ناف ممکنه بپیچه دور بچه. برای همین باید تند تند بیاد سونوگرافی .هرچی من بهش میگم به حرف این دکترا گوش نکن؛ گوش نمیده . بند ناف کجا..بچه ی هفت ماهه کجا؟ توی ماه هشت و نه خطر داره نه الان .اما گوش نمیده که . حرف دکترو بیشتر قبول داره .

-تو هم بچه ت پسره. از رنگ و روت میگم. بیخود پول سونوگرافی نده . من میگم! برو پولتو پس بگیر. مطمئن باش. تشخیص من ردخور نداره .

-گفتم که هجده سالمه اما از زن چهل ساله بیشتر می فهمم. از مامانم بیشتر سرم میشه. مامانم خیلی ساده ست. هرکی هرچی بگه باور می کنه . الانم خام دکتر شده!

منشی داخلی اسمی را صدا می زند . دخترک و مادرش بلند می شوند و می روند به بخش سونوی عمومی .سونوی استخوان و بارداری و شکم و .... به در اتاق سونوی سینه نگاه می کنم . خیلی طول می کشد تا بیماری که داخل رفته بیرون بیاید .

زنی که صورت آفتاب سوخته داشت، روی صندلی مادر دخترک نشسته و زل زده به زمین.


نفر سوم


سال چهارم، هرسه روی نیمکت اول ، ردیف وسط می نشستیم. آقا فلانی، دبیر فیزیک، هم خدمتی یکی از عموهایم در آمده بود و کل سال را به من متلک می انداخت و مرا ( مدیرکل) صدا می زد و می گفت ( بهت نمره نمیدم . فکر نکنی بخاطر عموت می تونی نمره بگیری ازم ) . این دو بعدها هم دوره ی فیزیک تربیت مدرس هم بودند . بعدترش عمویم آن ور ایران درس می داد و آقای فلانی توی دبیرستان ما .

حرفم از این دو نیست. از ما  سه تاست . صمیمی نبودیم. اما همین همنشینی باعث می شد به چیزهای مشترک بخندیم. یکی خط شلم شوربای مرا نگاه کند و بگوید: چطوری اینقدر تند تند می نویسی؟ من نمی تونم. خیلی کُندم. آن یکی روی جلد دفترهایش هذلولی و سهمی رسم کند و به آقای فلانی بگوید: می خوام دانشگاه  فیزیک خالی بخونم. و آقای فلانی بخندد و بگوید : فیزیک محض! فیزیک خالی چیه؟ ( چقدر آقای فلانی توی این پست می پرد وسط حرفم!!!!)

می خواستم بگویم که آن نفر دیگر هم امروز پیدایش شد. پیدایم کرد . ته دلم روشن شد و لبم افقی شد به لبخند .

برایشان نوشتم:

( فکر می کنم سال چهارمیم . هر سه نشستیم نیمکت اول ، ردیف وسط کلاس . تصویر ذهنی م هم سر کلاس فیزیکه. با آقای فلانی)

وای... باز هم  آقای فلانی.





چای دوستانه !


می خواستم با تو حرف بزنم.

اما نه...

هیچ حرفی نمی زنم. هیچ حرفی.

فقط می نشینم و نگاهت می کنم. هرچه زور داری بزن. هرچه در چنته داری رو کن. هرهنری داری ، هنرمندی کن.

دیگر به بودنت عادت کرده ایم. ترس؟ مرا نخندان. از تو نمی ترسیم. آن وقتها بی تجربه بودیم که می ترسیدیم  و از ترس های های گریه می کردیم.

بیا ... برایت چای ریخته ام. خسته شدی بس که پله ها و آسانسور ها و خیابان های شیب دار تهران را با ما راه رفتی . بس که آفتاب زد به فرق سرت و از هوش نرفتی.

بیا چای ات را بنوش و باز هم گربه برقصان برایمان .

راستی فردا می خواهم برای ناهار ، آبدوغ خیار آماده کنم. دوست داری؟ به مزاجت می سازد؟ ترش نمی کنی؟ دهانت تلخ نمی شود؟ توی خون خودت غلت نمی زنی؟

نترس . واگیر ندارم. مثل تو که نداری اما پیر همه مان را درآورده ای!


بیل بیلکش کار می کنه


موس ابتیاع نمودیم.

آخیش... راحت شدم. عضلا ت و رگ ها و تاندون و کانال کارپال دست  راستم  ، الان در خوشبختی عظیمی به سر می بره.

باورم نمیشه...بیل بیلک وسط موس هم کار می کنه. دوسال بیشتره که من  فراموش کردم با بیل بیلک کار کنم 




سَرا....


دو هجای اول  فامیلی مان با هم یکی بود . تازه از اهواز برگشته بودیم شهر خودمان و با او همکلاسی شده بودم. با همان دو هجای مشترک ، یکی از دوستهای قدیمی اش را سر کار گذاشتیم. گفتیم ( ما دخترعمو هستیم. اما بنا به دلایلی ، پدر هامان تصمیم گرفتند فامیلی شان را عوض کنند. برای همین آخر فامیلی مان با هم فرق دارد .طفلک دخترک  باورش شد. چقدر هم دل سوزاند برای قهر پدرهای ما که به تغییر فامیلی منجر شده بود .و ما دوتایی چقدر به این بدجنسی مان خندیده بودیم.

امروز یک پیام داشتم:

_ فلانی هستم. فکر کنم دبیرستان همکلاسیت بودم. از روی کتابت پیدات کردم.

اسمش را سریع یادم آمد. مگر می شود آدم او را فراموش کند؟

برایش نوشتم:

(دخترعموم؟ )

و چند تا شکلک خنده.

خوشبختی همین قدر کوچک است. همین قدر نزدیک . همین قدر ناگهانی.

خدایا شکرت .



برای همین چند خط می شود به اندازه ی صد مجلد ، گریه کرد !


اگر برای ابد،

هوای دیدن تو ،

نیفتد  از سر من چه کنم؟

هجوم زخم تو را ، نمی کشد تن من ،

برای کشته شدن چه کنم؟

هزار و یک نفری ...

به جنگ با دل من!

برای این همه تن چه کنم؟


لاله عباسی و سوزان روشن


همانقدر که من عاشق لاله عباسی هستم، آقای همسر دل خوشی از این دلبر زیبای فریبا ندارد . هروقت کنار پیاده رویی ، جایی ، بوته ی رنگارنگ لاله عباسی می بینم و با حسرت می گویم:

-وای... کاش ما هم تو باغچه از اینا داشتیم.

ایشان به ضرص قاطع می فرمایند:

-از این گل ها؟ محاله! اصلا! ابدا!

ریشه ی دشمنی دیرینه ی ایشان با لاله عباسی برمی گردد به حدود شانزده هفده سال قبل  . در خانه ی کوچکی با حیاط جنوبی زندگی می کردیم . باغچه ی فسقلی حیاط را از هرچه گل و گیاه پر کرده بودیم . فلفل و ریحان هم کاشته بودیم. صاحبخانه  هم انگور سیاه دانه درشتی به باغچه هدیه کرده بود. تخم و بذر هر گلی را که می دیدیم و می شد از دیگران بگیری، توی باغچه می ریختیم  و با سیستم ( یا بخت و یا اقبال) ، منتظر رشد و نموش می ماندیم . گاهی افاقه می کرد و گاهی خیر .

لاله عباسی همان وقتها پایش به زندگی مان باز شد . در چشم به هم زدنی کل باغچه را پر کرد .باغچه هی زیباتر و زیباتر می شد .هرچه من کیفور می شدم از دیدن گل های رنگ رنگی اش، اقای همسر غر می زد که: (تموم باغچه رو پر کردن. بقیه گل و سبزی ها جا برای رشد ندارن).

و لاله عباسی ها بی توجه به خشم درونی آقای همسر همچنان بزرگ و پهن تر می شدند.

یکی از سرگرمی های آقای همسر ، آوردن قلمه ی گل ها از اتاق کارش به خانه بود. آن روزهارفتار با گیاهان را  بلد نبودم  . اصلا بلد نبودم . شاهد مثالم هم همین که به هر گلدانی که من  آب می دادم ، بی برو برگرد خشک  و خراب می شد . بین  قلمه هایی که در شیشه های  ترشی  و مربا ریشه زده بود ، یک سوزان روشن داشتیم . شبیه برگ انجیری بود. با برگهایی پهن و بزرگ و نوک تیز .(  سوزان روشن که معرف حضورتان هست؟ هزار عاشق خسته ، با دل های شکسته، هزار قلب پریشون...! رقص بانو روشن را فراموش کرده اید؟ دستهایش را مثل قایق دو طرف شانه اش، بالا می گرفت و  می رقصید و می خواند ) . این گل ما دو تا برگ بزرگ داشت . برگها در امتداد یک راستا به طرفین باز شده بودند و ّکانهّم  قایق سوزان روشن ، ژست گرفته بودند .اسم گل را از همان اول گداشته بودیم : سوزان روشن.

وقتش شد که قلمه ی سوزان روشن را توی گلدان بکاریم. آقای همسر خاک برگ گرفت و گلدان گرفت و گفت:

-سوزان روشن رو بیار .

سوزان روشن را آوردم. زمستان بود. باغچه پر شده بود از چوب و ساقه های خشک گیاهان بازمانده ی تابستان و پاییز . برف بود یا نبود یادم نیست، اما هنوز باغچه را  از چوب های خشک ، تمیز نکرده بودیم .سوزان روشن قیّم می خواست. باید به جایی بند می شد وگرنه قایقش سرنگون می شد . حالا آن وقت شب،  سر سیاه زمستان چوب قیِم از کجا می آوردیم؟

آقای همسر سراغ باغچه رفت و ساقه ای ضخیم و خشک از  بین لاله عباسی  های خشک شده جدا کرد و آورد و نشاند بغل تنه ی سوزان روشن . یکی دوماه بعد سوزان روشن به فنا رفت. الکی الکی خشک شد و فاتحه مع الصلوات ! دلمان سوخت که نزدیک یک سال توی شیشه ی ترشی ، دوام آورده بود ، اما توی خاک نتوانست زنده بماند. اصلا شاید تقدیر سوزان روشن همان شیشه ی ترشی بود و ما نمی دانستیم!

وقتی با جگری خونین و قلبی مالامال اندوه، برگهای پوسیده و خراب سوزان روشن را از گلدان بیرون کشیدیم تا گلدان خالی را برای رفتن به زیرزمین آماده کنیم، آقای همسر، قیّم گیاه را هم از خاک بیرون آورد .با صدای :

-همه ش تقصیر این بود. گل بیچاره رو این خراب کرد. لعنتی . چقدر پرروئه !

سراغ آقای همسر آمدم. ساقه ی خشک لاله عباسی توی گلدان ، ریشه زده بود. چه ریشه ای! تمام فضای پایین گلدان را پر کرده بود . بله...سوزان روشن فدای زیاده خواهی های لاله عباسی شده بود.

خلاصه از آن زمان تا همین امروز ، آقای همسر چشم ندارند لاله عباسی ها را ببینند و هرکجا اسمی ازشان آورده شود، فورا خاطره ی سوزناک سوزان روشن مرحوم را یادآوری می کند .

دو هفته قبل، قیف کاغدی کوچکی را به من داد. سر قیف منگنه شده بود. گفت:

-اینها تخم گله . گلهاش خوشرنگ و قشنگه . یک جا نگه دار تا سرموقع ازت بگیرم و توی باغچه بکارم .

قیف را باز کردم . به آقای همسر لبخندی شیطانی زدم  و گفتم:

-میدونی اینا مال چه گلی هست؟

-نه. از یکی از بچه های اداره گرفتم. خیلی تعریفش رو می کرد . گمش نکنی.

شیطانی تر لبخند زدم:

-اینا تخم لاله عباسیه ، ها !

تخم  گل ها  را نگه داشتم و چون جان عزیز مراقبم که کسی سر به نیست شان نفرماید .



گریز دلپذیر


مشهورترین اثر آناگاولدا ، کتاب ( من او را دوست داشتم) است. گرچه سایر آثار او نیز در میان کتاب خوانان ، مورد اقبال و توجه بوده  اما  کمتر به اندازه ی کتاب ذکر شده  ، به آنها پرداخته شده .
دوخواهر و یک برادر ، درست هنگام مراسم دعا و موعظه ی جشن عروسی پسرخاله شان در کلیسا، به طور ناگهانی تصمیم می گیرند که از مجلس فرار کنند و سراغ برادر دیگرشان که در قصری قرون وسطایی زندگی می کند بروند.  این خواهر و برادرها در دهه سی زندگی  هستند ، با چند سال اختلاف سن . پدر و مادرشان هنگامی  از هم جدا شده اند  که لولا و سیمون عقل رس بودند و کشمکش های طلاق و جدایی را می فهمیدند و گرانس و ونسان در عالم بچگی، به  شادی و کودکی کردن، مشغول  . بنابراین همدلی و دلسوزی بین دونفر اول بیشتر از دونفر بعدی ست .با این حال هر چهارنفر هوای هم را دارند. کارین، همسر سیمون، می گوید : ( بهرحال آدم هیچ وقت نمی تواند در این خانواده چیزی بگوید . همین که کوچک ترین اشاره ای به یکی بکنی آن سه تای دیگر یک چاقو زیر گلویت می گیرند، مسخره است .) . کارین موجودی است با عقده های کوچک و کمبودهایش . وقتی با خانواده ی سیمون روبرو می شود به محبتی که بین خواهر و برادرهاست ، حسودی می کند .این موضوع اعتماد به نفسش را پایین می آورد و با نیش و کنایه زدن های دایمی ، تلاش می کند صمیمیت جمع را بهم بزند . خواهرشوهرها هم راحت نمی نشینند .کارین مغازه ی داروفروشی دارد . محصولات زیبایی و بهداشتی هم می فروشد . خواهرشوهر ها وقتی نمی توانند از او تخفیف بگیرند ، کرم های آرایشی را از جای دیگر 60 یورو می خرند و به کارین می گویند 20 یورو خریده اند . در حالی که کارین همان محصول را 45 یورو می فروشد . کارین  مطابق  خط کش خاص خودش زندگی می کند .در دنیای سخت او ، تمام شهر آلوده است . میکروب و ویروس همه جا را پر کرده. بچه هایش حق ندارند با اسباب بازی سرگرم شوند. پای تمام درخت های توت ، حتما روباه ها شاشیده اند . پشه های تمام باغچه ها ، ناقل بیماری های ویروسی اند .
لولا و گرانس برای سیمون دلسوزی می کنند. مطمئن هستند که کارین زندگی را به او زهر می کند . زنی که مدام غر می زند، از همه چیز ایراد می گیرد. خانواده ی همسرش را نقد می کند، برای کسی احترام قائل نیست، چگونه می تواند کانونی آرامش بخش برای همسرش فراهم کند؟ معلوم است که نمی تواند. اما سیمون خلاف این را می گوید . او حسادت و عقده های کارین را درک کرده و دقت و مراقبت افراطی اش از شوهرو فرزندانشان را تحسین می کند.
خواهرها و برادرها از مراسم  و قاعده و نظم متعارف جامعه می گریزند و روز کاملی را در قصری قدیمی  که ونسان ، به طور موقت در آن زندگی می کند و لیدر توریست هایی ست که به دیدن قصر می آیند، می گذرانند . شب به عروسی یکی از آشنایان ونسان می روند و در اصطبلی که خوابگاه ونسان شده، می خوابند . فردا کنار رودخانه پیک نیک می کنند و با مرور دلخوشی های بچگی و بزرگسالی، ساعات خوشی را فارغ از مسئولیت های اجتماعی و خانوادگی  و شخصی شان، سپری می کنند .
نقد اجتماعی ِ رفتارهای موجود در جامعه ی معاصر فرانسه، خودخواهی های فردی و نژادپرستی، خودکم بینی های متاثر از تربیت دوران کودکی ، لابلای گریز دلپذیری که این چهارنفر دارند، بیان می شود و خواننده را متوجه نارضایتی عمومی افراد از خود و دیگران می کند .
گریز دلپذیر ، مانند نام کتاب، نثری دلپذیر و روان دارد .غنیمت شمردن فرصت کوتاه با هم بودن  و دلخوشی به داشتن یکدیگر  را توصیه می کند .

-حالا دوکلام خودمونی: حتما بخونیدش . محشره! محشر!

گریز دلپذیر
آناگاوالدا
نشرقطره