می خواستم با تو حرف بزنم.
اما نه...
هیچ حرفی نمی زنم. هیچ حرفی.
فقط می نشینم و نگاهت می کنم. هرچه زور داری بزن. هرچه در چنته داری رو کن. هرهنری داری ، هنرمندی کن.
دیگر به بودنت عادت کرده ایم. ترس؟ مرا نخندان. از تو نمی ترسیم. آن وقتها بی تجربه بودیم که می ترسیدیم و از ترس های های گریه می کردیم.
بیا ... برایت چای ریخته ام. خسته شدی بس که پله ها و آسانسور ها و خیابان های شیب دار تهران را با ما راه رفتی . بس که آفتاب زد به فرق سرت و از هوش نرفتی.
بیا چای ات را بنوش و باز هم گربه برقصان برایمان .
راستی فردا می خواهم برای ناهار ، آبدوغ خیار آماده کنم. دوست داری؟ به مزاجت می سازد؟ ترش نمی کنی؟ دهانت تلخ نمی شود؟ توی خون خودت غلت نمی زنی؟
نترس . واگیر ندارم. مثل تو که نداری اما پیر همه مان را درآورده ای!