پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

یه کار تر و تمیز

از مهناز کریمی در سالهای دور، کتاب ( سنج و صنوبر) را خوانده بودم. کتاب به اندازه ای  مرا تحت تاثیر قرار داد که تا به امروز هرجا بخواهم نام کتاب مورد علاقه ام را بنویسم، بدون تامل می نویسم ( سنج و صنوبر).

مجموعه داستان ( یه کار تر و تمیز) کار شسته روفته ای است. شاید درست نباشدکه یک اثر بلند داستانی را با کارهای کوتاه  همان نویسنده مقایسه کنیم، اما در مقام قیاس ، رمان بلند نویسنده ، یک سر و گردن بلندتر از کار جدید اوست.

یه کار تر و تمیز،شامل  21 داستان کوتاه است. تکیه ی نویسنده بر گویش شیرازی و لغات و اصطلاحات بومی ، در اغلب داستان ها، تمرکز و دقت بیشتری از خواننده می طلبد تا لذت خوانش را بیشتر کند.

توجه و نگاه عمیق به مقوله ی مرگ ، از اولین داستان شروع شده و درپیرنگ داستان های مجموعه،  خودنمایی می کند. تنهایی انسان   معاصر و بی توجهی عمدی به نسل قبل نیز کنایه آمیز و هشدار دهنده ، لابلای داستان های این مجموعه ، در جریان است.

کلمات و ترکیبات  توصیف آمیز ادبی و استعاری، نشان دقت و تعمق  و تاکید نویسنده بر انتخاب تصویرهای خیالی و تاثیر گذار  است.

کتاب خوب را بخوانیم و معرفی کنیم !


یه کار تر و تمیز

مهناز کریمی

ققنوس



جنایت و مکافات

هرچند وقت یکبار یادم می افتد که اسمش را فراوش کرده ام. آنقدر با خودم کلنجار می روم تا کفری شوم و باز هم اسمش یادم نمی آید. اصولا به یاد آوردن اسمش هیچ دردی هم از من دوا نمی کند، اما همین قدر قدرت دارد که به من یادآوری کند ، حافظه ام به درد لای جرز هم نمی خورد.

همین الان هم که می خواستم در موردش بنویسم کلی فکر کردم تا اسمش یادم آمد. آخر این هم شد معضل که تو بدانی اسمش را نمی توانی فورا به یاد بیاوری؟

تابستان بچگی هایم بود. گنبد آب نداشت. یادم هست شب ها بابا با ماشین می چرخید توی شهر و سوال می کرد آن منظقه آب دارند یا نه. نمی دانم موضوع چی بود اما مثل اینکه یک قطعی آب سراسری و دایمی داشتیم. جنگ بود. گرم بود. آب نبود. شبهای زیادی بابا نبود. لب مرز بود. شبهایی که بابا نبود، ما بچه ها بعد از شام حتی توی حیاط هم نمی رفتیم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. پر از  گل و درخت.  گیلاس، انجیر، نارنج، نارنگی، آلو، شمعدانی، زبان مادرشوهر، رز صدتومانی، میمون،داوودی، اینها را خوب یادم هست.

شب که سکوت بود و خاموشی، فقط من بیدار بودم و مامان. تشک هامان به ردیف توی هال پهن بود. خنکای پنکه سقفی و شب تابستانی ملافه ها را خنک می کرد.گاهی توی جا دراز کشیده ، مامان را  جلوی تلویزیون نگاه می کردم، گاهی هم نشسته همراهش بودم. او هم آن شب ها پیش ما می خوابید. مامان سریاله را می دید.  از فرق شکافته  و پر از خون پیرزنه که کابوس مرد جوان شده بود، عین مرگ می ترسیدم. مامان با دقت و اشتیاق سریال را هفته به هفته دنبال می کرد. دارم فکر می کنم عشقم به قصه پردازی به مامانم رفته ، همانطور که عشقم به شاعری.  پیرزن فرتوت توی خواب مرد جوان می آمد. زن جوان  زیبا هم همینطور. هر دو غرق در خون. شبهای زیاد. مرد جوان با کلاه لبه دار ؛ زنده و حی و حاضر، جلوی چشمم است. حتی تصویر دختر جوان هم . اما اسم مَرده را نمی توانم فورا به یاد بیاورم و گاهی روزها و روزها ذهنم را مشغول می کند. نمی خواهم سرچ کنم یا از توی کتاب پیدایش کنم، دلم می خواهد خودم به یاد بیاورمش. گاهی بعد از یکی دوساعت یادم می آید.

راسکلنیکوف!



- عکس: داستایوفسکی



صبحانه ی دونفره / پشت کوچه های تردید / پرتقال خونی



کتــــــــــــــــــــــــــــاب هام :


1- صبحانه ی دونفره ( مجموعه شعر )

نشر مایا


سفارش مستقیم از نشر مایا

66410814


2- پشت کوچه های تردید

انتشارات شادان


سفارش مستقیم از نشر شادان

88241020

3- پرتقال خونی

نشر آموت

نامزد نهمین دوره ی  جایزه ی ادبی جلال آل احمد / 1395


سفارش مستقیم از نشر آموت

66496923

66499105

09360355401



پروانه سراوانی


تلگرام


علاوه بر سفارش مستقیم از ناشر ، از طریق پخش ققنوس نیز می توانید برای تهیه ی کتاب ها اقدام نمایید.




جایزه

پسرک تا چشم بقیه را دور می دید می پرید پشت فرمان و ادای رانندگی در می آورد. به همه چیز هم دست می زد. همه چیز..ها! سه بار وقتی نور چراغ های جلو را دیدیم، بهش گفتیم که با چراغ ها بازی نکند. ممکن است باتری خالی شود و توی راه بمانیم. آینه ها را جابجا می کرد. دنده را عوض می کرد. فرمان را تا آخرین حدش می چرخاند. یک جمله ی معروف هم دارد همیشه:

_ کاری نمی کنم که!

در تاریک روشن اتوبان قزوین-رشت متوجه شدیم چراغها روشن نمی شوند. مطمئن شدیم کار خودش است. چراغها را سوزانده. تا ساعت سه صبح که برسیم خانه، با ترس و نگرانی از خطرات احتمالی، چشم روی هم نگذاشتیم. گاهی که تاریکی مطلق توی جاده سایه می انداخت، آقای همسر با عذاب وجدان نور بالا استفاده می کرد و بلافاصله می گفت: چشماشون کور میشه بنده خداها و خاموشش می کرد. فردا صبح، آقای تعمیر کار گفته بود دسته ی چراغ راهنما سوخته و چراغها سالم هستند.

روز بعدتر رفتم خرید . یک فایل سه کشوی عروسکی هم خریدم. از قبل قولش را برای شهریور داده بودم. وقتی پسرک فایل را دید گفت:

-شما خیلی خوبین. بجای اینکه منو تنبیه کنین که چراغها رو خراب کردم، برام جایزه هم خریدین!

من و آقای پدر به سقف زل زدیم!



-اگر آن وقت شب، توی همان مسیر بودید و ماشینی پشت تان بود که  نور بالایش را ، انگار که بازی اش گرفته باشد، روشن خاموش می کرد، حلال کنید. ما بودیم !


میشه دو روز مراقب خودت باشی؟

عید فطر و یکی دوروز قبل و بعدش رفتیم سفر دو سه روزه . دسترسی به خبر نداشتم و از دنیا  و مافیها بی خبر بودم. خیلی هم خوشحال بودم. وقتی برگشتم و تبلت رو باز کردم، توی تموم گروه های خبری  و ادبی و دوستانه و خانوادگی خبر فوت کیارستمی رو خوندم. خب شوکه شدم. نه که شیفته ش بوده باشم. نه.اما اخبار بیماری و حال و احوالش رو دنبال می کردم.

همین آخر هفته ی قبل، باز دو روز رفتیم سفر. دسترسی به خبر نداشتم و از دنیا  و مافیها بی خبر بودم. خیلی هم خوشحال بودم. وقتی برگشتم و تبلت رو باز کردم، توی تموم گروه های خبری  و ادبی و دوستانه و خانوادگی خبر فوت داوود رشیدی رو خوندم. حالم گرفته شد. شیفته ش نبودم اما خب، این آدمها بخشی از بچگی و نوجوانی و جوانی ماها رو ساختن. با نقش هایی که بازی کردن. با حرفهایی که جای شخصیت ها از دهان شون بیرون اومده.با همه ی چیزهایی که بهشون مربوط بود و نبود. وقتی خبر فوت یکی از آدمهای پررنگ اجتماع رو می شنوم و می خونم انگار بخشی از من هم از بین میره. فکر می کنم تموم اون خاطره هایی که با دیدن اثرات این آدمها داشتم؛ در معرض نابودی و خطره.

و اینکه میرم و برمی گردم و می بینم یکی رفته برای همیشه ، خیلی تکونم میده.

( همه تون ... همه ی همه تون ...

من می خوام بازم برم و برگردم. خاصیت زندگی رفتن و اومدنه.  لطفا لطفا لطفا میشه دوروز مواظب و مراقب خودتون باشین و نمیرین؟ لطفا! )



- یه سوال هم دارم. چرا بعضیا نمیر هستن کلا؟

لابد خودت بهتر حساب کتاب می دونی دیگه. فقط سوال کردم. چپ چپ نگام نکن !


دو روز

همچین بی برنامه هم نبود. از ماه قبل می دانستم که این دو روز، فقط همین دو روز را دارم که بروم و نفس بکشم. که بروم و زنده شوم. که این روح  نیم جان را باید ببرم و احیا کنم. اما اعتراف می کنم که نگران قبول نشدنش بودم. نگران رد شدنش و انجام نشدنش. می دانستم که آخر شهریور عید قربان را داریم و تمام کلاس های اخطار دار و سفت و سخت پسرها تمام شده اند دیگر، و ما فقط یک کلاس زبان شان را داریم که بشود یکی دو جلسه ایش را زیر سبیلی رد کرد و ندیده گرفت. می دانستم که همان عید را هم باید کج دار و مریز برویم و بیاییم. آنقدر درگیر خیابان گردی و خرید های لازم و خاله بازی هامان  به خانه ی خواهر ها باشیم که باز هم اصلا وقت نکنم بنشینم با مامان ، یک اوقات مادر-دختری داشته باشم و مامان حرف بزند و من گوش کنم. از آن حرفهایی که مخاطبش فقط خود خودم هستم. نه حرفهایی که برای همه می گوید.

حتی تصمیم گرفتم شورش کنم و بگویم  ( من تنها می روم دیدن مامانم. هیچ کسی را نمی برم. کشتین منو با این کلاس هاتون. چندساله که چسبیدم به زمین و نمی تونم جایی برم.) .

یک نق نق هایی هم کردم، اما کِی دلم می آید که ول شان کنم و تنها بروم جایی و پیش کسانی که می دانم دل پسرها برایشان یک ریزه شده؟کی دلم می آید وقتی پسرک هی می گوید: دلم برای مامان بزرگ خیلی خیلی خیلی تنگ شده. و وقتی پسرجان می گوید: حتی دلم برای پله های خونه ی خاله مم تنگ شده، بگذارمشان و بروم؟

نشستم سرجایم اما واقعا داشتم خفه می شدم. شبها بیدار بودم و راه می رفتم. هی راه می رفتم. دلم قرار نداشت. از این همه آهن و سنگ و سیمان به ستوه آمده بودم. واقعا به ستوه آمده بودم.

حرف این دو روز را از ده روز پیش زدم. اما و اگر داشت. تاخیر کارهای اداری آقای همسر و کلاس پسرجان. بالاخره جور شد. دوتا خانه  ی مسافر پذیر را توی فومن و خلخال  از دو دوست آشنا، نشان کرده بودیم. اما هیچکدام جور نشد. مطمئن شدم که دیگر نمی رویم. اما رفتیم. دوروز که بیشترش فقط توی راه بودیم و توی ماشین، توی راه های بهشتی پر از درخت گیلان، اما رفتیم.

ماحصل این دو روز هول هولی، سرماخوردگی شدید آقای همسر و دستهای زخم و زیلی من و تن های کوفته همه مان شد، اما به آب بازی و شنای ساحل گیسوم و شب خوابیدن در سوییت ساده ی ساحلی و رفتن تا خلخال و عسل و  هلو و خیار بوته ای و خربزه  های کوچولو و  سیب محلی خریدن از آنجا و استامبولی پختن و خوردن در جاده ی اسالم به خلخال می ارزید. چشمم آنقدر درگیر سبز و آبی آسمان و زمین بود که فراموشم شد از شبان اندوهناک و روزان پر فشار.

کلی وسیله برده بودم که اگر خانه گرفتیم، خودم هم غذا بپزم.اما یکی دوساعت بعد از حرکت فهمیدم گاز پیک نیک را اصلا توی لیستم ننوشته بودم. از فومن گاز پیک نیک خریدیم. توی جاده ی اسالم استامبولی درست کردم. اولین باری بود که غذای آماده نداشتم و خودم توی راه آشپزی می کردم. ناهار جاده ای از قضا خیلی هم خوشمزه و خاطره ساز شد.

ضمنا...سینی  بزرگ برای سیخ های جوجه و باد بزن را هم فراموش کرده بودم. گفتم در موردش بنویسم که یک وقت فکر نکنید همچین آدم بهوش و هوشیار و حواس جمعی هستم!کبریت را نگفتم. آن را هم فراموش کردم!

و از جمله خاطراتم  اینکه آقای همسر هر چند وقت یکبار متذکر می شد که اینها را فراموش کرده ام بردارم!



جنگل گیسوم


 سراوان - رشت


جاده ی اسالم به خلخال


جاده ی اسالم به خلخال


استامبولی مون هستن!

توقع نداشتن

ای خودنمای متظاهر

ای بلای بی معرفت

ای سوخوی کله خراب لوس

ای نارفیق...!

با ما مهربونای بامعرفت ِ بشر دوست ِ کودک دوست ِ نامبر وان، چرا؟


اون از حسن اینم از تو

ای نارفیقای  متظاهر قدرت نمای بی معرفت!




بشنو

من از تو چیز زیادی نمی خواهم که .

اصلا...!

نمی خواهم وقتت را بگیرم

نمی خواهم کارهایت را ول کنی و  از آن بالا بیایی ببینی من چه  ها می خواهم

خلاصه اش می کنم در یک جمله ی کوتاه ،

آرامش برای خانواده ام و خودم.

ممنون

بی توقع ترینت :  پری 





-اگر صلاح می بینی بده.اگر نه...

بگذریم، قرار نیست خط و نشان بکشم.