پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

از خودم

به دختر کوچولو گفتم: آخه مگه تو منو می شناسی که میگی عشق منی تو؟

گفت: آره.

گفتم: از کجا می شناسی.

گفت: از خودت می شناسم.

دختر-پسر

برای دختر کوچولو و دخترکوچولوهای اون خانواده گل سرهای رنگی منگی خریدم و بردم براشون. چهار تا دخترک بودن. برق چشمهاشون، خنده هاشون، دور من جمع شدناشون کلی کیف داشت.

در این حین، دوتا پسرکوچولوی موطلایی هم خیره نگاهم می کردن.

واویلا!!!

بچه که دختر و پسر نمی شناسه. دلش میره که یه آدم بزرگ براش چیزی بیاره.چرا حواسم نبود که پسرکها دلشون مثل گنجشکه؟

گفتم دفعه ی بعد برای شماها یه چیزی میارم.( برو بینیم باااای عجیبی تو چشماشون بود)

یکی شون تا لحظه ای که اونجا بودم با تفنگش منو کشت و با لوله ی خالی خودکار که بجای شعله افکن ازش استفاده می کرد منو آتیش زد. یکی دیگه گفت: منم گل سر می خوام.

شیم آن می که پسرکها رو یادم نبود.


پسرکم چپ و راست میگه: برای پسرها هدیه خریدی منو هم فراموش نکنی. یه چیز حسابی می خوام!!!!!!!!!!!!

گریه

هیچ کس نمی تواند منکر این باشد که غمی عمومی بر مردم حاکم است. هیچ کس از این مرگ خوشحال نیست. حتی اگر فکر کنی هشتاد سال، عمری مفید و کافی ست برای آدمیزاد، باز هم دلت می خواهد کاش  او عمری ابدی و بی پایان می داشت.

تمام سوگواره ها، عکسها، خبرها، کارتون ها، جوک ها، سردرآوردن از رابطه ی آدمها توی این چند روز یکطرف، آن هق هقی که پسر برای پدر می کرد موقع تدفین یکطرف. همان را درک کردم . لمس کردم. همان را.

آن وقتی که هنوز داغی، هنوز گیجی، هنوز وسعت دردت را نمی شناسی، با چشم های خودت می بینی که دارند می گذارندش توی دل خاک. دارند خاک می ریزند روی تنش، دارند از جلوی چشم هات محو می کنندش، دارند راه هرگونه ارتباط چشمی و لمسی را می بندند.

و ناگهان مغزت فعال می شود که: تمام شد. همینجا نقطه ی پایان است. از همین لحظه به بعد دیگر نمی توانی نگاهش کنی. نمی توانی بغلش کنی و بغلت کند. نمی توانی ببوسی اش و ببوسدت. نمی توانی با او حرف بزنی و حرفهاش را بشنوی. تلفن بزنی . هدیه بگیری. روز مادر و پدر را تبریک بگویی. درست همینجا، همین لحظه ترس چنگ می اندازد توی دلت و پنجه می فشارد روی رگ و پی قلبت و می خواهی قالب تهی کنی از بزرگی این ترس.

گریه می کنی. هق هق می زنی. فریاد می زنی.صورت می خراشی.سینه می کوبی که نگذاری بسپارندش به خاک . که نگهش دارند بلکه دوباره نفس کشید. بلکه دوباره سرپا شد.بلکه دوباره راه رفت. دوباره لباس نو خرید. آشپزی کرد.

اما نمی شود. نمی شود که نمی شود.

گریه می کنی. هق هق می زنی. فریاد می زنی...


هق هق پسر برای پدر را که دیدم، جانم به لب آمد.


کور

چه شب سخت و مزخرفی شد دیشب. قلبم درد می کرد. سینه سنگینی می کرد. نفس کشیدنم سخت بود. اونجا گریه کردم اما نه اون گریه ای که خالی کنه منو از غصه. غصه رو با خودم کشیدم  تا خونه. تا ده شب. توی اتاق در رو بستم و زار زدم. زار زدم.زار زدم. می دونستم باز هم خالی نمی کنه منو. هق هق می خواستم. با صدای بلند. (گریه نکن، گریه نکن) کفری م می کرد.

بالاخره ترکیدم.

 و صبح با دو کاسه ی خون ورم کرده ی بیدار شدم. نمی تونم با حرکت چشمم بالا رو نگاه کنم. ماهیچه های دور چشمام گیر می کنه.

چیه این آدمیزاد که غصه هاش تموم نمیشن.

بی عنوان

سگ تو روحت صدا و سیمای میلی!

خائن وطن فروش عامل بیگانه ی این چندسال از چندساعت قبل شد: عزت و آبروی ایران. استاد آواز ایران. و چپ و راست عکس و رپرتاژ ازش پخش می کنن.



روحش شاد.

عاشق کوچک من

وسط جمعیت عزادار یک فندق کوچولوی قشنگ با ماسک روی صورتش گفت: تو عشق منی.

برگشتم طرفش. پرسیدم با منی؟ سرتکان داد . گفت : آره. عاشقتم.

نی نی که بود نه بغل می آمد نه هم صحبتم می شد. سه چهار ساله است الان.

چشم هام نم داشت. گفتم: آخه چطوری من تو رو بغل نکنم و نچلونمت عزیز دلم.منم عاشقتم.


کی و کجا توی دلش نشسته بودم نمی دانم.

نشد بغلش کنم.

برای موهای صاف و لختش گل سر می برم .


اگر این دلخوشی ها نبود، چطور می شد زمین را تحمل کرد؟




مادر

یکی از نزدیکانم مادرش را از دست داده. وقتی وارد این خانواده شدم زن جوان و زیبایی بود که بچه های قشنگش مثل عروسک های فانتزی قد و نیمقد توی جمع می چرخیدند. هجده سالم بود. با بچه هاش منچ و مارپله  و نقطه بازی می کردم. بچه ها بزرگ شده اند و حالا بچه ی نوجوان دارند.

روی صندلی های با فاصله در فضای باز آرامستانی دور، زن و مرد نشسته ایم و زن های سوگوار پیش روی مان پرپر می زنند. طول راه تا برسیم یاد مامان بودم. چطور روی تخت بیمارستان بود. چطور گیج و منگ از داروهای خواب آور چیزی می خواست. چطور می گفت آب بده، سر تخت را بلند کن، پتو بکش روی پاهام... ، چطور دیگر حرف نزد. چطور زیر ماسک اکسیژنش با پرش نفس می کشید و نمی دانستم این تنفس مصنوعی دستگاه است نه زور بدن بی جان خودش. تمام راه ناخن هام را کندم و لاک سفت و سخت را دندان کن کردم.

زن جوان مثل مرغ نیم بسمل روی خاک بال بال می زد و عین دو سه ساعت را دم گرفت و  با صدایی که دیگر در نمی آمد جیغ بی صدا زد :

مادر خوبم . مادرمادرمادرمادرمادر..

قبل تر گفته بودم از تمام دنیا دلم فقط برای بغل تنگ شده. برای بغل کردن و بغل شدن.کاش می شد بروم زن جوان را بغل کنم و سفت نگهش دارم و  بیخ گوشش بگویم بمیرم برات که بی مادر شدی.بمیرم برات که پدر هم نداری.بمیرم برات که حالا حالاها باید رنج بکشی.خواب ببینی.صداش را بشنوی. و ناگهان بفهمی دیگر نیست. کاش می شد آن فامیل نزدیکم را بغل کنم و بگویم گرچه ازت کوچکترم ولی گریه هات را می شناسم.دردت را می شناسم. قلب جریحه دارت را می شناسم.سر تو و شانه ی من. زیاد گریه نکن که قلبت آزار نبیند.زیاد گریه نکن که فشارت نوسان پیدا نکند.زیاد گریه نکن که...

مادر خوبم.مادرمادر مادر مادر مادر

باد می پیچید لای درختهای آرامستان.می پیچید لای ساق پاهامان.می پیچید لای موهای پیش سرمان. چندماه است مامان ندارم؟ چند سال است بابا ندارم؟ چند وقت است روی زمین ریشه ندارم؟ چند وقت است نقطه ی اتصال من و زمین خودم هستم و بچه هام که میوه ی درخت من اند؟ چشم هام کور می شود از گریه. پسرک گفته بود نرو. کرونا می گیری. نرو.نرو. بهش گفتم برای شادی و دلخوشی وقتی نباشی زیاد هم مهم نیست، اما به وقت عزا و غم حتما باید باشی. بودنت دلگرمی و قوت قلبِ آدم اندوه زده است.وقتی دید رفتنمان حتمی ست هی گفت: پس گریه نکنی. قول بده گریه نکنی. بعد با خودش حرف زد: آره..تو هم گریه نمی کنی! اونم برای مادر!

ازراه که رسیدم، دستهام آغشته به صابون و کف بود .گفت: گریه کردی.آره؟ معلومه که کردی. تو گریه نکنی؟ کردی! می دونم!

خورشید غروب کرد وقت برگشتن.

مادر خوبم...مادر مادر مادر مادر مادر مادر .


شب بی سحر

آخ از این شب های کشدار و طولانی.

بلد نیستم ازش استفاده کنم. وقتی دست ندارم برای بافتن، حوصله ندارم برای خواندن، حس ندارم برای نوشتن.

دلم گشتن بین ردیف پیراکانتاهای پارک را می خواهد و لمس کردن میوه های گرد ریز نارنجی ش .

گفتیم چندتایی با بچه هامان برویم صبحی را توی پارک خلوتی که هیچ کسی میلش نمی کشد سرصبح آنجا باشد، صبحانه بخوریم و کمی جان بگیریم برای روزهای پیش رویی که از بیم آنفولانزا و کرونای منتشر،حبس مان می کند توی چهاردیواری ها.  زد و باران چند روزه گرفت جهان را.

سارا اسکرین هواشناسی را با خنده فرستاد و گفت : بارونیه!

امشب هم خبر داد بی باران هم نمی شد بیاید. مهمان!! گرفتدش.


زن ها

من با این زن ها زندگی کردم. مردگی کردم. با این زن ها نفس کشیدم. خوابیدم. خواب شان را دیدم. حرف هاشان را شنیدم. بیدار شدم. گریه کردم. خندیدم.

من با این زن ها بار گرفتم. نه ماه رنج بردم و با جیغ های ترسناک از درد، زاییدم. با این زن ها کابوس دیدم. از روی پشت بام ها پریدم. توی تنگ ماهی خفه شدم.

من با این زن ها خو گرفتم. مالوف شدم. بهشان عادت کردم. گذاشتم شان کنار. سراغ شان رفتم. حل شدم در روزها و شب هاشان.

این زن ها کشتند مرا. موهام را سفید کردند. چشم هام را کم سو، دستم را لرز لرزان.

این زن ها شیره ی جان من اند.

تاب

شنیدن خبر بیمار و مرگ هیچ وقت تکراری و عادی نمیشه. داشتن و نداشتن نسبت  خیلی نزدیک با بیمار و متوفی هم. گرچه نزدیکتر که باشه، اندوهی که به دلت می شینه بیشتره و عمیق تر. همه ی آدمها یک جوری به هم وصلند. در محدوده ی نسبت های فامیلی، اجتماعی، شغلی، جهانی حتی.

حتی سونامی سرطان و کرونا هم این مسایل رو عادی نمی کنه.

مامان هم که رفت با خودم گفته بودم کاش ما آدمها در شعور و درک حیوانی مون از فرایندهای طبیعی حیات، مثل سایر موجودات بودیم. مثل روباهی که مردن یک روباه دیگه رو درک می کنه. مثل درخت که از بین رفتن یک درخت دیگه رو درک می کنه. مثل یک سنجاقک که خشک شدن یک سنجاقک رو درک می کنه.

چرا درست در جایی که نقطه ی اتصال آدم با شکل مادی  زندگی  قطع میشه و باید با باقیِ زندگی روبرو بشه، درد فقدان آزارش میده  و روند زندگی رو براش دچار اختلال می کنه؟

بعد فکرم میره به این سمت که: اگه اینطور بود، دیگه از تغییر شکل عشق ها و رابطه ها و عاطفه ها  هم آسیب نمی دیدیم و شعور خلقی مون ما رو راحت میذاشت. بجای تلف شدن باقی عمرمون در حسرت آنچه از دست دادیم، مفید و فعال ادامه می دادیم.

و بعدتر صدایی توی سرم می پیچه که: حالا که همینطوریه که می بینی. جونت دربیاد و درد فقدان رو  لمس کن و فلسفه بباف برای خالقی که هرجور دلش خواسته تو و بقیه رو تاب داده و تابونده.

چه عجیب که تاب دادن هم میشه صبر و تحمل دادن، هم میشه فشردن و مچاله کردن.

تابوندن هم دوسویه ست. هم میشه درخشیدن. هم میشه فشردن.