پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خانومِ سلام

از اردیبهشت نودو نه که پیاده روی مون مستمر شد و مثل سالهای قبل یک ماهه و دوماهه رهاش نکردیم توی مسیر رفت در خیابون یا توی پارک خانومی گرم و صمیمی به من سلام می کرد و خسته نباشید می گفت. هرچه فکر کردم مامان کدوم یکی از بچه هاست...مدرسه؟ زبان؟ کارگاه داستان؟ یادم نیومد. خیای دلم می خواست ازش بپرسم از کجا همو می شناسیم.اسمش رو گداشته بودیم (خانوم سلام) سلام و جواب سلام ها ادامه داشت تا امسال آخرهای بهار.یکی از روزهایی که آقای همسر در پی نان گرم و تازه رفت نانوایی نزدیک پارک و من توی مسیر کم خطر و شلوغ وسط پارک راه می رفتم با خانوم سلام روبرو شدم.ایستادم و گفتم ببخشید... و  پرسیدم.خندید و گفت باشگاه. آدرس جایی رو داد که اوایل سال نود می رفتم.هرچه کردم یادم نیومد.اما اون ریز جزییات گردن درد و کمر درد و جلسات فیزیوتراپی منو یادش بود.گویا یکار هم منو توی مرکز فیزیوتراپی دیده بود. من اونو یادم نیومد.اما خانوم سلام شد جزو آشنایان پارکی من.

چندباری که منتظر برگشتن آقای همسر  روی نیمکت نشستم و با مزاحمت اراذل مواجه شدم از خانوم سلام اجازه گرفتم و نزدیکش نشستم.با دختر و پسرش و دوستهاش میاد پیاده روی. گاهی هم  فقط دونفرن.پسرکش دل به دلم داد و با هم گپ می زنیم.در مورد همه چیز.قراره اگه کرونا رفت و کارگاه داستان برقرار شد، خبرش کنم.

چندروز قبل یه تنش درون قبیله ای داشتم. تا صبح خوابم نبرد. پریشون و لرزلرزون رفتم پارک.خانوم سلام رو نزدیک چهارهفته ندیده بودم. دو هفته ما نرفته بودیم، دو هفته هم اونا نبودن.یهو از مسیر روبرومون اومدن. راجع به لباس سیاه پرسید.با دو جمله جواب دادم. سی چهل قدم که دور شدیم، بغض از کجاهای وجودم حباب شد، بادکنک شد، بالن شد و ترکید. هرچه کردم مهار نشد. هرچه آقای همسرپرسید چی شد، چی شد؟ چی شد؟ نتونستم جواب بدم.

رضا که رفت، مامان(بارها تعریف کرده بود اینها رو) توی بیمارستان رازی اهوازروی پله های ورودی نشسته بود.حیران و مبهوت.می دونست پسرش رفته.می دونست دیگه نیست. می دونست ...اما اونجا غریب بودیم. کسی رو نداشتیم. گفت یهو دیدم یه زن عرب داره از پله ها میاد بالا که بره داخل بیمارستان. اندام و هیکلش مثل خاله طوبا بود.یهو دلم خواهر خواست. بغضم ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه.

خیلی خیلی خیلی غریبه. اما خانوم سلام و دوستش رو که دیدم ، وقتی از مشکی هامون پرسید، بغضم ترکید. شاید دلم می خواست بیاد بغلم کنه و بگه همه چی درست میشه. همه چی درست میشه . و من زار بزنم و گریه کنم و فقط بگم: تو نمی دونی با ماها چیکار کردن. تو نمی دونی با ماها چیکار کردن. تو نمی دونی با ماها چیکار کردن.


گریه کنان برگشتیم خونه.

همه مون از ماجرای وحشی بازی دخترها  پریم از زخم. همه هم توی خونه دیگری رو نشانه می ریم. یه نشانه گرفتن خطا و اشتباه. پسربزرگه بدجوری نشانه گرفته منو.

نظرات 1 + ارسال نظر
سمیه پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 09:02 http://s.mahjoobi92@gmail.com

این دیگه واقعا بی انصافیه این همه زحمت کشیدن حالا بعد مرگ بنده خدا هم حاشیه ها تمومی نداره

چی بگم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.